خـــدایا
دلم هوس یک نماز دو نفره کرده است ...
فقط من باشم و تو !!!
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه...آنجا که در میان خاک خوابیدی؛"سنگ تمام" را می گذارند و می روند ...!
ادامه مطلب
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم, قلم, قسم
سه چیز را پاک نگهدار: جسم, لباس, خیال
از سه چیز خود را نگهدار: افسوس, فریاد, نفرین کردن
سه چیزرا بکار بگیر : عقل, همت, صبر
اما سه چیز را آلوده نکن : قلب, زبان, چشم
سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکن: خدا, مرگ, دوست خوب
""""""""""""""""""""""""""""""
از باغِ نگاهت من ریحانه شوم کاش!
چون بلبلِ صحرا بی کاشانه شوم کاش
هابیلِ وفایت را آدم نتوان دید
من سیبِ گناهی در شکرانه شوم کاش
چون گنبدِ یک مسجد از دور عیانی
من کفترِ پر دردم! بی دانه شوم کاش!
با اینهمه زیبایی یک طرّه مرا بس!
از گنجِ قناعت من شاهانه شوم کاش
از گریهٔ بی پایان اشکت به کجا رفت؟
بر شانه چکاندی؟پس من شانه شوم کاش!
آباد شوم روزی کز بوی تو میرم
گر زنده شوم بی تو ویرانه شوم کاش!
گفتند که اوهامی وین فلسفه پوسید
پوسیدم و از وهمت دیوانه شوم کاش
گفتند چنین می را عالم نتوان خورد..
آن باده خورانیدم،مستانه شوم کاش
گفتند که چون گویی این قصّهی بی یار؟
یار ار که بُود جز تو،بیگانه شوم کاش
من سجده گهی دیدم کز عشقِ تو خالیست
چون مست تو را دیدم،میخانه شوم کاش
در عالمِ عشّاقت افسوس که مورم..
حاجت نبود انسان!...پروانه شوم کاش!
عاشقِ بیدرمان
سر به سرم مگذار،در به درم دلبر!
از لبِ تو لولم،از سخنت بدتر
نغز مکن خود را،نقض شود کارت
نقض مکن ما را،نغز شوم آخر!
حکمتِ این زندان،سنقرِ صحرا نیست!
اهلِ دلان بندند،چون به قفس کوکر!
راسمِ ترا شاید قصّه سرا داند...
کور به کر گفتا:بشنو...چو من بنگر!
سر به سرم مگذار،خواب نگیر از چشم!
چو گرگ را یک گرگ...چو طفل را مادر!
روحِ منی دانی،جانِ منی دانی
قلبِ منی دانی،پس مکش این پیکر!!
تا به خدا گفتم کفر و بدی گفتا:
"عاشقِ بیدرمان،گشت مرا باور!"
گفتم : از این کفرم گلایهای هم نیست ؟
گفت:عبادت بود در نظرِ داور!!
وحی که بر من شد کز بد و خوبش عشق
تازه کند جان را،گفتمتای یاور:
خط زنم آن شعرم تا که بگویم باز!:
سر به سرم بگذار ،در به درم دلبر!
کفش کجاست؟
روضه نخوان که گیرم توی دو دستِ مرداب
نیمِ وجودمان خواب،نیمِ دگر چه بیتاب
روضه نخوان که بغضم شکستنی دگر نیست
[کلافه شعر میخواند ، مرد میان یک خواب]
گریه،برای خوبان؟ضجه،برای خوبی؟
تمام کن که خونم،حالِ مرا تو دریاب!
نذر نکن که تقدیر برای ما چنین است :
عکس، به یادِ هیزم سوخته توی یک قاب
سینه نزن که این درد ز دستِ ما به پا شد
دست نزن! که شادی هچو گلیست نایاب
ترس ندارد اما وحشتِ من ز این است...
که نشنوم دگر بر صدای پای سهراب
کفش کجاست؟ در شعر؟...کیست صدا زد آرام؟
کفشِ مرا ربودند...مانده صدا و ...جوراب!!
روضه نخوان که باز این شعر گلایه دارد
مثلِ دو لکهٔ خون توی نگاهِ قصاب
ماتمِ من ز این است که او چه آزاده رفت
شیعهٔ او بدو گفت: من عبدم و تو ارباب
رفت
شعرِ پانصد و هشتاد و هفتم هم رفت
جغد رفت،سحر شد،تلاطم هم رفت
کافری که خدایش تراولها بود...
عشق خواست،نشد،خندید...تا قم هم رفت!
سالها دلِ خود را به دین داد اما...
"و الکرامت الحق علیکم" هم رفت
فقه را که چو مروارید در صندوق کرد
بعد دید تمدن ز مردم هم رفت!!
تا نخست وزیرش به مردم رو کرد
شعر خواند! دهل زد!...تهاجم هم...رفت
رفت،رفت،به جا رفت...رفت از دل ها
شعرِ پانصد و هشتاد و هشتم هم رفت
رازیست جوان میکندت در هر خشم
در عمر نیاز است،چو در دیدن چشم
گر گفت ترا مردکِ خر پندی نو
در سر تو بگو چشم و بگو در دل پشم!
مرا با سنقران جنگیست
مرا با سنقران جنگیست در صحرای این ایام
چنان چنگیز را رستم! چنان خورشید را در شام
مرا در بند خود کردم که این آزاده بودن شد!
که این خود شرطِ شاعر هاست ؛ بگویی تا خوری دشنام
مرا با سنقران جنگیست،چه جیغی میزنند امروز!
که از امروز تا فردا،خطر باشد در این پیغام
مرا این جنگ پیروزیست و سنقرها همین دانند
ولی دل خوش به این کردند که فاتح میشود اوهام
مرا با خود همین جنگ است،گاهی در پرستیدن
کدامش راست میگوید : نظامی؟مولوی؟خیام؟
منم من،کوکری بی آسمان،هر لحظه میجنگم
که کوبم سنقران را تا همین یک دم شوم آرام
مرا با سنقران جنگیست...قلیانی فراهم کن!
که میخواهم نباشد سنقری دیگر پس از این کام!
[یک قهرمان خاموش شد]
[یک قهرمان خاموش شد] یک شعر تب کردست
یک جفت شش تا مردنش...یک تخته اش...نردست
[یک قهرمان خاموش شد] یک جغد میرقصد
-یک نامه از سوی خدا : اینجا هوا سرد است!
[یک قهرمان خاموش شد] -سینا تمامش کن
این رسمِ این دنیاست هر گامش عقب گرد است
-آقای شاعر رنگِ شعرت قرمزِ جیغ است!
-آقای زاهد رنگِ زهدت بدتر از زرد است!!
در پشتِ یک خونگریه یک بنبستِ متروک است
یک کافه میبینی که در یک گوشهاش مرد است
آرام میپرسی : تو آن...آن قهرمان هستی؟
آرام میگوید : ببین...این قرص بی درد است
میسوخت
افوس که در یاران فقط قلیان به پایم میسوخت
کفرست گر دیگر نگویم با خدایم میسوخت
آنقدر با تنها رفیقم خو گرفتم دیدم
تنها نگاهی چاره شد وقتی صدایم میسوخت
وقتی که جز تنها شدن یا مرگِ دل راهی نیست
میمردم از تنهایی و تنها هوایم میسوخت
با استکانی پر تر از طاقت کنارم بنشین!
تا قبل از این با گریهام لیوانِ چایم میسوخت
من مثلِ ابراهیم،ابراهیم هم همچون من
این قصّه تکراریست،مشعلها برایم میسوخت
گاهی که از غم سنج هم رد میشود غمهایم
دیگر نمیفهمم چه شد؟ کی ام؟ کجایم میسوخت؟
یک بار هم خنیدم اما کاش میمردم چون
خندیدم و با خنده دیدم شعرهایم میسوخت
چند وقتی میشود
چند وقتی میشود در شعر خُر خُر میکنم
مثلِ آنوقتی که میگریی...همانطور میکنم
اوستا! آپارتمانت را به من قرض میدهی
امشب از حسّم ورا آجر به آجر میکنم
اهلِ گرییدن نبودم،جانِ اشکم را قسم!
بی دلیل اما به آبی گونهام سر میکنم
چند وقتی میشود سردی و من از سردی ات
مثلِ آبی روی آتش سخت گر گر میکنم
در خیبنت پر از گشت است و من یک بد حجاب
هر طرف مرد است و من دارم که دوردور میکنم
کارتِ ملی ام،نگاهم ،خودروام ؟ چشمات کجاست؟
اصل خود سوزم،نگه پوشم، اُتُل قر میکنم
شرط را دیدی نبردی؟...هرچه خب من نیز نه!
دستِ کم دارم تقلاهای درخور میکنم
من چه میگویم؟ نمیدانم ، سرم درد میکند
شعر؟گویی بی جهت دارم که خط پر میکنم
بزن!
آاخ که این درد چه زیباست،بزن!
پشتِ سرم خنجر دنیاست...بزن
بزن به جایی که دگر مرد شوم!
نقطه ی ضعف هم که پیداست، بزن
مرا[به همراهِ کمی ترس] بکش!
زنده شوم...معجزه اینجاست،بزن
صومعه هم قتلِ خدا خواست ولی..،
جای خدا میانِ رگ هاست،بزن
جبر به دل یاد ندادند ولی
گریه چو احتمالِ بالاست بزن
گفت خدا قطره چکید و عشق شد
حال که این قطره چو دریاست،بزن
تیغ بزن،تیر بزن،تلخ مشو
چون که همین شکنجه حلواست بزن
تا خودِ این پرنده باخت قافیه
بزن،که از ماست که بر ماست،بزن
همین خوب است
نگاهم کن،ببین،من قانعم با این، همین خوب است
نخواهم پیشِ من خوابی بیا بنشین همین خوب است
نمازم رکعتِ پنجم گذشت اما نبشکستم
طریقی نو بنا کردم! خطر در دین ،همین خوب است
نیایشهای پنهانی ز شب تا صبح میخوانم
نگفتم تا کنون یک بار هم آمین،همین خوب است
نه جمشیدم ک قصرم نور و نه همچون نرون آتش
چو بهرامم ولی بی گور و بی چوبین،همین خوب است
بیا اینجا که یک لاچین،به بالش زخمِ یک بیت است
بیا اینجا که یک شاعر..شبی غمگین...همین خوب است
ببین! اینجا گناهی جز نهان بودن به پایت نیست
چه میخواهم؟! بیا این سوی این پرچین،همین خوب است
مرا کشتی ولی من تازه فهمیدم که این خوب است!
دروغی بیش نیست این جملهٔ خونین : همین خوب است
باید که به عشّاق خبر داد امشب
دیوانهٔ رنجور شود آزاد امشب!
امروز که شیرین نگذشت از تقویم
من میشنوم نعره ی فرهاد امشب
بگذار بگویند که کوری،لالی
با چشم بزن یکدله فریاد امشب!
این شعر نباید به درازا بکشد
چون بیست و پنجم شده خرداد امشب
این عشق که دادند چه تدبیری بود؟
این عشق که دادند چه تدبیری بود؟
گردوی جوانی که در آن پیری بود!
وقتش کم و صبرش خوش و این یعنی عشق!
بر روی وجودش ژلِ تاخیری بود...
گویند که عاشق شده اند از "دیروز"...!
از بدوِ تولّد غمِ پیگیری بود!
[یک مرد که دارد به غمش میخندد]
-عشق است! -نه در قلبِ تو درگیری بود!
افسوس که چون دانش و شعر و ایمان
عاشق شدن از روی شکم سیری بود
فرض کن!
فرض کن یک فوقِ مردی، لوت را پیست کنی!
قدرتی داری که شاید نمره ات بیست کنی
توی تهرانی و حرف از کلن و پاریس زنی
میتوانی با دقایق لحظهای ایست کنی
مثل یک آقا،دروغی گنده لافی خوش زنی
صوفیِ خلوت نشین را همچو آرتیست کنی
تختِ هستی را نشینی،فارغ از هستی شوی
ذهنِ خود را لحظهای در کوچ و توریست کنی
فرض کن! باید که زیبا باشد این قدرتِ ژرف!
در به در در جست و جویی تا که آن چیست،کنی
شاعران!-جادوگرانِ خسته از جنسِ بشر-
شاعری کن تا توانی جنسِ خود نیست کنی
آقای گمنام
آقای گمنام عشق مجنون پیشِ عشقت کوچک است
لیلا نداری جای آن عشقت به برگِ میخک است
آقای گمنام از همین یک بیت هم معلوم بود
جایت در این دنیا کم است،جایت در آن دنیا تک است
لازم نبود از پنجره من در خیابان زل زنم
هر جا که تو پا مینهی در جای جایش لکلک است
آقا،دلم پر بود و سر خالی تر از ایمانِ شیخ!
آنقدر میخندم به بغض تا اینکه گویی دلقک است
آقا!چه تلخیها کنند آنان که سر شوریده اند!
فرهاد میبایست بود با آن که شیرین مسلک است
آقای گمنام آدم از لبخندِ هستی غافل است
حتی از این مخلوقِ سبز،ابلیسِ قرمز در شک است
آقای گمنام از خدا خواهم که گم مانی چو یاد...
شوقش دو چندان میشود،پولی که اندر قلّک است
آقا...همین! [پایانِ شعر] بعدا بگویم شرحِ دل
[یک قطره اشکم روی شعر] در بودنت صد مدرک است
قلیانِ ما
قلیانِ ما را میکشی؟بر پشت ما خنجر زنی؟
ای لا مروّت دودِ ما را در ضمیرت میتنی
با شاخِ خود خوش گشته ای؟دیگر نمیبیند دلت؟
بس کن که ما بس دیده ایم این شیوهی کرگدنی!
تاریخِ "قهوه خانه" را یک بار دیگر خوب خوان
با این جهان آلودگی،بنیادِ خود را میکنی
قلیانِ ما خاکسترش با صد جهان جنگیده است
ما مانده ایم و نیست شد هرکس که دارد دشمنی
تختی ک در جایش خوشی؛صدها نفر همچون تو را
جا داده است و دلم نبند!بر پشتهٔ دلبستنی
ما در "زمین" جا کرده ایم پس تا ابد قلیان کشیم..
هستیم و "تو" باید روی با ریههای الکنی
شاعرِ بی درد منم،غافلِ با درد شما
شعرِ کلاسیک منم،مار به سانِ اژدها!
به سانِ سرو بسته ام،مثل زبالهای رها
عارفِ راستینِ شهر،کاو بَرَدش عشق منم
توی موبایلم دو سه تا،پیامک از سوی خدا!
خدا : شبیهِ دوست است ،هرچه که نزدیکتری
شوخی و فحش و گریهاش لطف و عزیزست،چرا؟
درونِ شعرِ من هنوز رحمت حق میگذرد
بخوان که همچون ژلوفن میدهمت بسی شفا!
صد گره مثل هدفونی ،میانِ عشق و قالبِ ماست
کاش که بیسیم شود رابط عشق و قالبِ ما
شرابِ شیراز دگر حال به من نمیدهد
شرابِ شیراز کجا،اتانول از شوش کجا
چرا معنی که شاعرم رانده شدم به عمقِ چاه
موشکِ آن هوس نشان یکسره در هوا فضا ؟؟!
گر که به چه میفکنید...کمی عمیق تر کَنید
تا که ز پولِ نفتِ آن ،رسم به یک نان و نوا
ادای پر دردِ دلان بلد نبودام ،ببین:
شاعرِ بی درد منم،غافلِ با درد شما !
همگی یک حسّیم
همگی یک حسّیم
کوسهای در آبِ انسان غرق میگردد
آدمی با آبِ اقیانوس میخندد
کودکی میترسد
کودکی میخندد...
دلقکی بیمارِ لبخندست و دارد خندهای بدخیم!
همگی ودکای شیرین،حبّهای تلخیم
مثل عیدی گم شدن در تقویم...
همگی..
همگی یک حسّیم..
همگی هرروز با پیژامهای مهمان دنیا میشویم!
همگی یک حسّیم
من هستم!!!
من هستم!!!
و همین یک شعر است!
و همین جملهٔ ساده به جهان خواهد گفت:
"دل انسان سندِ معتبرِ بودِ خداست"
عیّار!
نگاه و او به هیچ و از همین هیچی طلبکار
رفیقِ گریهاش همیشه در دستش وفادار
"چرا" برای او سوالِ هر بارست،هر بار
لباس واژگانِ او کمی پوسیده انگار
به مردمش کنایه میزند با من چه کردید؟
که چشم پر فروغِ روزگارانم بشد تار
خوشی برای او فسانهای خسته کنندست
ستارهها برای او چو یک هرزهٔ بیمار؟
کنارِ بغضِ او کمی نشستم درد دل کرد
و حالِ شعرِ من بهانهای شد بهرِ آوار
شروعِ بغضِ او چقدر با چشمش غریبست
شروعِ شعرِ من چقدر بی رنگ و خود آزار
بگفت:با رفیقِ خود نیامیزای رفیقم!
رفیقِ خوب مرد و وارثش بغض است و سیگار
جهانِ خود به پای دوست دادم، خبط کردم
جهان دیگری اگر بیابم میزنم جار:
که قدرِ یک نخود برای من مردانگی کرد
که من دهم به او رفاقتم خروار،خروار
پس از گلایههای بیکرانش ناگهان گفت:
برای تو که دردِ من شنیدی میشوم خوار!
بگفتم از چه بارِ دیگری در پای یاری؟
بگفت از این که سرنوشتِ ما این است،عیّار!
آسمان بهرِ لرزِ قمریان گریه میکند خزان که میشودقمریان خیس و ناسزا دهند لرزشان دو صد برابر شده استقطره ها کز سفر پخته شدند نیک دانند که خورشید شفاست از برای این همیشه ابلهان آسمان و قمریان نیک دانند که خورشید شفاست
باید به او بگویم
فهمیدم و نفهمید من تا چه حد مریضم
وقتی که چون هواکش،با بوی خود ستیزم!!
در بین دوستام یکدفعه فکرش از دور
میتازد و فراقش منم به دست لیزم!
باید به او بگویم من تا چه حد بزرگم!
افسوس وقت گفتن من یک پشیزِ ریزم
شب خاطره نگفتن،روز عاشقی نکردن
هر روز بی نگاهش،مثل پنیر،چیزم!!!
باید به او بگویم هر چیز با نگاهم
افسوس وقت گفتن بسته ست چشمِ هیزم
اینجا هوا کویریست،بی عشق مثل پیریست
با عشق طفل باران،با اشک در ونیزم
باید به او بگویم تا اندکی بفهمد!!
از رنجِ کامِ قلیان... از ریه ی تمیزم
از شعرِ بی تلاطم،تا حرف چرتِ مردم
گیجم که عشق جویم یا سوی حق گریزم؟!
باید به او بگویم تا بعدِ آن بمیرم
از چربی وجودت قلبم گرفت عزیزم!
بیرون شبِ تاریک و دلم سپیده دم بود
میمردم اگر در شبِ من سپیده کم بود
در معجزهها قصّهی عشقم تو نخواندی؟
شب بود ولی،ای عجبا،سپیده هم بود
آرام گذر میکند از نور نگاهم...
یک زلزله در نور و نگه...سپیده بم بود!!
آنقدر که میگریم از این جورِ دو چشمش
حتی تن و تنپوشِ من از سپیده نم بود
گفتند که تنها شده ای؛ چون شبِ تاری
غافل که برای شب نشان سپید سم بود
ای مرد فریبت ندهد وقتِ سحر عشق
آزموده ام؛در پسِ هر سپیده غم بود
با این که نشکن نیست جنسِ قلبِ من دیگر نمیشود شکانداز بس که بشکاندی ورا،ای نازنین و قاتلم!!! هر تکّه از هر تکّه اش دیگر نمیشود شکانددیگر به لطفت پودر شد دیگر نمیشود شکاند
میشنوی؟
دلِ من میشکند
و سرودش تبِ مردم فکنَد
شازده جان!
تبِ مردم که چه!هان؟
گلِ مارا تبِ مردم بکَند
میدانی؟
باغبان نمیداند
اولین چروکِ رویِ برگِ گل همان مرگ است
میدانی؟
زندگی چو یک باغ است
دشمنت همیشه در کمینِ یک عدد برگ است
صحرای سینا
اگر بوسد لبت را خشک گردی
اگر در دیدگانش لحظهای چشمی بتازی در غبارش گم شوی
اگر شعری سراید باز
تمامش مار و عقرب میشود گویی
که هیچی رسمِ اینجاست
و خورشیدی که میتابد به سردی
و زیرش مردِ مغروریست با شولایِ تابستان و آهی عیسوی
و در پلکش هزاران راز
بدیدم ردِّ پایش من به هر سویی
و اورا نام صحراست
چه فرقی است در سرخی و زردی؟
زمانی کز شراری سرخ،ترسان،با تمنّا،سوی زردی میدوی
چه جانسوز است و چون جانساز
شود همچون گدازه آنچه میمویی
که این صحرای سیناست
معذرت
معذرت میخواهم آجرهای شعرم خسته اند
چرخِ مایوسند و از گاراژِ حق برگشته اند
معذرت میخواهم از جوهر که حیفش کرده ام
روی کاغذ بی اثر گشتند و همچون لخته اند
با لطافت میسرودم شعرِ خود با هر اتم
معذرت میخواهم این ذرّات هم بی هسته اند
شهردارا!شعرِ من را با زبالهها ببر
این خلایق هرچه لایق چون غزل را بسته اند
هرچه میخ از هرکجا در سنگ کردم تو نرفت
میخ ها،این میخها در سنگِ من خوش رفته اند
مثلِ تقویمی که سرتاسر کنایه باشد اند
سیزده ماه از چهل شش شنبه از هر هفته اند
معذرت میخواهم اما میسرایم شعرِ خود
خونِ خود جوهر کنم گر صد قلم بشکسته اند
رباعی
هرچند قضا حکم کند با طرفند
نقضش بکند عشق که این سیخی چند؟
در سنگ نشد میخ ولیکن فرهاد
عاشق شد و در سنگ دو صد میخ افکند
ترکشِ نو
واکنشی بینِ بشر با درخت
مسالهٔ آدم و تنها شدن
پرسشِ گالیله ز یک مهر پرست
انهمه ترس و وحشت از قاصدک
فهم بهار از سخنِ یک لجن
ذهنِ مرا انهمه ترکش شکست!!
ذهنِ مرا اینهمه ترکش ساخت!!
موجِ دوبیتی هنوز
میشکند خلوتِ من را به شک!
کافر بی کینهٔ مومن نما
پرسد از این ذهنِ خراباتیِ بی ادّعا
پس چرا؟؟؟؟؟
هرکه خدا را به تمنّا بخواست
زود کناری بگرفت و گداخت؟
چون که جوابی به سرم نیست من
گویمش از نو مزن
ترکشِ نو بر بدنِ ذهن من
دیوانه ی فروتن
شیهه کشید اسبِ زمان،تاخت به ویرانه او
هرکه نبود و بود را کرد چو افسانه او
در گذر از یورشِ او پارسه چون گور شد
سکندران،با چه توان،برد به گورانه او
بید و سپیدار و بنه،سرو و بلوط و مغیل
یک به یک از پست و بلند،راند به یک خانه او
جز به دو کس رحم نکرد این شهِ بی تاج و تخت
یکی به خاک دیدگان یکی به دیوانه او
آنکه فروتن گذرد ز شعلهای کاو گداخت
هیزمِ جان سوخته را ساخت چو کاشانه او
آنکه از این آتشِ بی مشعله دیوانه شد
چرخ گذارَد بخورد بادهٔ جانانه او
خاشعِ دیوانه چنان سهرهٔ بی ادّعا
بال و پرش گشود و شد با همه بیگانه او
دُردکشی کرد و ز قلیانِ خمش کام یافت
تا که کنون کامِ جهان یافت ز پیمانه او
رمز و رموزِ بیدلان را به تواضع گرفت
حق بدهیدش که کند غرّهٔ مستانه او
من فروتنم همیشه خاک بر سرم ببین
دوستم فضا رسید و من هنوز بر زمین
من مهندسم به روی مدرکم نوشته اند
خاک بر سرانِ باسوادِ شرم بر جبین
حادثه خبر نکرد و بیخبر مرا....چرا؟
ما خطر نکرده ایم و بی خطر در این کمین!!!
خواستم که :حق بگیرم این عرب گاف داد!!!
پایه در جهان نهادم از نهادِ خود...همین
خنده بر لبم نبین اگر که خنده بوده است
یادگارِ صد غم است،قوسِ بی روحِ عجین