باز باران،

با ترانه می خورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را دشت پر شور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین، گرم و خونین
لرزش طفلان نالان، زیر تیغ و نیزه هارا
با صدای گریه های کودکانه
واندرین صحرای سوزان
می دوید طفلی سه ساله
پر ز ناله، دلشکسته، پای خسته
باز باران
قطره قطره، می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب، به آرامی شود گل
آه باران
کی بباری برتن عطشان یاران
تر کنند از آن گلو را
آه باران! ...




تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

 

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

 
 
1 در يكى از روزها كه حضرت جوادالائمّه عليه السلام وارد شهر مدينه منوّره گرديد، هنگام غذا در حضور جمعى از دوستان سفره طعام پهن كردند.
حضرت پس از آن كه غذا را تناول نمود، دست هاى خود را شست و سپس دست هاى خود را پيش از آن كه با حوله خشك نمايد، بر سر و صورت خويش كشيد و اين دعا را خواند:
((اللّهُمَّ اجْعَلْنى مِمَّنْ لا يَرْهَقُ وَجْهَهُ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ)).


2 يكى از دوستان و اصحاب حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام به نام ابوالحسن ، معمّر بن خلاّد حكايت كند:
روزى در خدمت آن حضرت بودم ، به من فرمود: اى معمّر! بر اشتر خود سوار شو.
عرض كردم : كجا برويم ؟
فرمود: پيشنهادى كه داده شد انجام بده و سؤ ال نكن ، پس من سوار شدم ؛ و چون مقدارى از راه را پيموديم به بيابانى رسيديم كه كنار آن يك درّه و تپّه اى وجود داشت .
حضرت فرمود: همين جا بِايست و حركت نكن تا من بازگردم و سپس حضرت رفت و پس از لحظاتى بازگشت .
عرض كردم : فدايت شوم ، كجا بودى ؟
امام عليه السلام فرمود: هم اينك به خراسان رفتم و پدرم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را كه مسموم و شهيد شده بود، دفن كردم و اكنون بازگشتم .


3 محمّد بن حمّاد مروزى حكايت كند:
روزى حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام در ضمن نامه اى به پدرم ، احمد چنين مرقوم فرمود:
ژهر موجود مخلوقى در اين جهان ، يك روزى وفات خواهد يافت ولى در اين باره ظلمى بر كسى نخواهد شد و ما اهل بيت رسالت در اين دنيا پراكنده خواهيم شد؛ و در شهرهاى مختلف هجرت خواهيم نمود.
و سپس در ادامه فرمايش خود افزود: هركس عاشق و دلباخته هر كه باشد، چنانچه در مسير او قدم بردارد و با او همگام باشد، همانا در روز محشر با او محشور مى گردد.
و به راستى كه قيامت منزل گاه اءبدى و هميشگى تمامى افراد خواهد بود.


4 عمران بن محمّد اشعرى قمّى حكايت كند:
روزى نزد حضرت جوادالائمّه ، امام محمّد تقى عليه السلام شرفياب شدم ؛ و پس از آن كه مسائل خود را مطرح كردم و جواب گرفتم ، عرضه داشتم :
اى مولا و سرورم ! امّالحسن به شما سلام رساند و نيز درخواست يكى از پيراهن هاى تبرّك شده شما را نموده است تا به جاى كفن از آن استفاده نمايد؟
امام جواد عليه السلام فرمود: او از پيراهن من ، بى نياز شده است .
چون از نزد حضرت خارج شدم ، متحيّر بودم كه معناى كلام امام عليه السلام چيست ؟
تا آن كه پس از چند روزى متوجّه شدم ، امّالحسن سيزده يا چهارده روز قبل از سخن امام عليه السلام فوت كرده است .


5 يكى از اصحاب امام محمّد تقى عليه السلام گويد:

روزى در خدمت آن حضرت بودم ، كه سفره غذا پهن كردند؛ و غذا خورديم .
پس از آن كه سفره را جمع كردند، يكى از افراد مشغول جمع كردن غذاهاى ريخته شده در اطراف سفره ، گرديد.
امام جواد عليه السلام فرمود: چنانچه در بيابان سفره انداختيد، آنچه غذا در اطراف سفره ريخته شود - به هر اندازه اى كه باشد - رها كنيد - تا مورد استفاده جانوران قرار گيرد -.
ولى اگر در منزل ، در اطراف ظرف غذا و يا در اطراف سفره ، طعامى ريخته شود، تمام آنچه را كه ريخته شده است ، به هر مقدارى كه باشد، جمع نمائيد - كه مبادا زير دست و پا، نسبت به آن ها بى احترامى شود.

 

 

 

مگه میشه بود و باورت نداشت
مگه میشه بود و عاشقت نبود
مگه میشه گفت و غیر از تو نوشت
مگه میشه خوند و غیر از تو سرود
مگه میشه پا به پای تشنگی
با نگاهِ تو به دریا نرسم
با تمنای تو راهی شم و باز
به ترانه، به تماشا نرسم
به تو می رسم اگه شکسته بال
اگه تنها، اگه خسته، اگه دیر
تو فقط امیدمو بهم ببخش
تو فقط نیازمو ازم نگیر
با تو شک نمی کنم به بودنم
دل تنگو دل دریا می بینم
پیش تو، کنار تو، به عشق تو
مرگ و زندگی رو زیبا می بینم
مگه میشه بین مرگ و زندگی
تو بگی و از خودم دل نکنم
تو بخوای و از قفس رها نشم

تو بگی و دل به دریا نزنم

 

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

 

 

پشتش سنگين بود و جاده هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. سنگ پشت ، ناراضي و نگران بود. پرنده اي در آسمان پر زد ، سبك . سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت : اين عدل نيست ، اين عدل نيست. كاش پشتم را اين همه سنگين نمي كردي.
من هيچ گاه نمي رسم ، هيچ گاه. و در لاك سنگي خود خزيد ، به نيت نا اميدي.
خدا سنگ پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كره اي كوچك بود. و (خدا) گفت: نگاه كن ؤ ابتدا وانتها ندارد. هيچ كس نمي رسد. چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي روي ، رسيده اي. و باور كن آنچه بر دوش توست ، تنها لاكي سنگي نيست ، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي. پاره اي از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت . ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راه ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ، حتي اگر اندكي ....

آرزو

گفتي به ناز بيش مرنجان مرا برو،                                                                         آن گفتنت که بيش مرنجانم، آرزوست

آن درس گفتنت که برو شه به خانه نيست،                                                                   آن  ناز و باز تندي دربانم  آرزوست.

 

 

زندگی یک سیب است !

گفته می شه که حميد مصدق * عاشق فروغ فرخزاد بوده که ظاهرا" به هم نرسیدن ؛ یکی از مناظراتشون رو  انتخاب کردم ، ‌با هم بخونيم :

شعر زیبای حميد مصدق:

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچک ما سيب نداشت ؟!





جواب زيباي فروغ فرخ زاد  :

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت!؟

 

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

قول می دهم که آسمان شوم

  

 

 

مثل نامه ای ولی تو هیچ پاکتی جا نمی شوی

 

جعبه جواهری قفل نیستی ولی وا نمی شوی

 

مثل میوه خواستم بچینمت

 

میوه نیستی ستاره ای

 

از درخت آسمان جدا نمی شوی

 

من تلاش می کنم بگیرمت

 

طعمه می شوم ولی تو نهنگ می شوی

 

مثل کرم کوچکی مرا تند و تیز می خوری

 

تور می شوم ماهی زرنگ حوض می شوی

 

لیز می خوری

 

آفتاب را نمی شود توی کیسه ای جمع کرد و برد

 

ابر را نمی شود مثل کهنه ای توی مشت خود فشرد

 

آفتاب توی آسمان آفتاب می شود

 

ابر هم بدون آسمان فقط چند قطره آب می شود

 

پس تو ابر باش و آفتاب

 

قول می دهم که آسمان شوم

 

یک کمی ستاره روی صورتم بپاش

 

سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

 

شکل نوری و شبیه باد

 

توی هیچ چیز جا نمی شوی

 

تو کنار من کنار او ولی

 

تو تویی و هیچ وقت ما نمی شوی

 

 

 

دوستت دارم بهانه قشنگ من

 

جملات معجزه گر

متشکرم:
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حر ف هایم گوش کردی.

برای همه وقت هایی که به من شهامت و جرأت دادی.

برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.

برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.

برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.

برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.

برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.

برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من هستی.

برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم".

برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.

برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.

برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.

برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.

برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.

برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.

به خاطرهمه این ها، هیچ وقت فراموش نکن که:

همیشه برای گوش دادن به حرف هایت آمادگی دارم.

همیشه پشتیبانت هستم.

من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.

فقط کافی است چیزی از من بخواهی، بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.

من کاملاً به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.

در دنیا تو از هر چیزی برایم مهمتر هستی.

همیشه دوستت دارم، چه به زبان بیاورم چه نیاورم.

همین الان در فکر تو هستم.

تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.

من همیشه برای تو این جا هستم و دلم برایت تنگ است.

هر وقت که احتیاج به درد و دل داشتی روی من حساب کن.

تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری

 

 

 
 
 
 
 

آدمیزاد....


غرورش را خیلی دوست دارد،
اگر داشته باشد،
آن را از او نگیرید...
حتی به امانت نبرید...
ضربه ای هم نزنیدش،
چه رسد به شکستن یا له کردن!
آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش، دوست
می دارد؛
حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر
دوستت دارد!
و این را بفهم آدمیزاد!



 

سکوت و صبوری م را به حسابِ ضعف و بی کسی ام نگذار
دلم به چیزهایی پای بند است
که تو یادت نمی آید...!
تلنگری بزنی، آوار می شوم....
شکستنی تر از آنم که محتاجِ سنگی باشم...

 

 
 

 


رفته ای اما….
خدایمان هست
بگذار هرگز پس از ما کسی از آنچه از تو بر ما گذشت چیزی نداند.
با رفتنت عاشق شدم و با بودنت جسمی کرخت بیش نبودم

به خیال خودت از خویشتنم کردی دور
غافل از آنکه من ازتوبه تو نزدیکترم

چنان چون روحی که در پایان سفر خود را به هجوم ناباوری های زمان سپرده بود
تا به امروز که جز وامانده های احساسات به یغما برده اش چیزی ندارد
و من مانده ام در میان مردمانی که دوست ترشان نمی دارم
و لحظه به لحظه احساس ترحم نسبت به شان در من جوانه می زند
از آن رو که مردگانی بیش نمی دانمشان که چشمان بسته شان را حریصانه به اشتیاق رسیدن به منافع شان باز نگاه داشته اند
و همان آنانند که به وقاحت چون انگشتانی به سویم نشانه می روند
و مرا متهم به کشتن نفس خویش می سازند که تو را به باور نشسته ام.
بی خبرتر از آنند که بدانند زجری لذت بخش در تمامی بند های تنم زاده شده ست
که مرا مسخ وجود ناوجودم می کند ومن در تهی گاه هستی فرو می شوم
و در هم لولیدن دو روح را احساس می کنم
و می بینم که به آرامشی ابدی دست می یابم
آری به عشقت زنده می شوم که عشق نفس بخشد و در آن نفس نباشد
آری بگذار هرگز کسی نداند که هزاران خواهش زنده در هر آن
مرا ملتمس آفریدگارم می سازد که تنها او می داند و بس.

آن که عاشقانه دوستت می دارد

 
 
 
 
کاش می شدنبودنت بهانه ای باشه برای دل تنهایم کاش آسمان چشمانت به وسعت دل تنهایم بودتامی فهمیدی چی کشیدم ازرفتنت بچه های وبلاگی این وبلاگ راواسه تنهاییهم ساختم نظریادتون نره دل شکسته ترازشکسته...........
 
 
 
 

جدايي

 

تا حالا فکرشو کردي چه خوب ميشه که برگردي؟

ميخشکه آب درياها ? خراب ميشه همه راهها

اگه کشتيم ما امروزو ميميرن همه فرداها

قيامت ميشه ما با هم نباشيم

نميچرخه فلک از هم جدا شيم

ديگه روزي نميمونه که شب شه

ديگه عاشق کجاست تا جون به لب شه

همه رودخونه هاي بي آب ?

شکست قامت مهتاب ?

براي اين دل عاشق تموم زندگي در خواب ?

تموم جنگلا خالي يا سيل برده يا خشک سالي ?

غم گلهاي خشکيده زهم دنيا رو پاشيده

مي افته چرخ از گردون ? ميره خورشيد توي زندون

ميريزن سنگا از کوهها بوي غم ميده شب بوها

قيامت ميشه ما با هم نباشيم

نميچرخه فلک از هم جداشيم

زمين و آسمون دور ميشن از هم

ميشينه گرد غم بر روي عالم

مي افته چرخ از گردون ميره خورشيد توي زندون

ميريزن سنگا از کوهها بوي غم ميده شب بوها

زمان و ساعتش واميسه از کار

طبيعت از طبيعت ميشه بي کار

ديگه روزي نميمونه که شب شه

ديگه عاشق کجاست تا جون به لب شه

نميبينم ديگه قشنگيها رو

سياه ميبينه چشام رنگي ها رو

به چشم من که اينجوره

تو که نيستي چشام کوره

مثل آب رو آتيشه

تو باشي ? دنيام خوب ميشه
 
 
 

 
 
 
به نام عشق

همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای
همیشه برایم به معنای واقعی یک عشق بوده ای
گرچه گهگاهی از تو بی وفایی دیده ام اما همیشه برایم باوفا بوده ای
گرچه دلم را میشکنی و اشکم را در می آوری اما تو همیشه برایم یک دنیا بوده ای
صدای آهنگ عشق برایم غم انگیز است ، اما همیشه آن را گوش میکنم
گاهی شنیدن حرفهایت برایم تلخ است ، اما دائم پیش خودم تکرار میکنم
اگر روزی نباشی در کنارم ، برای من همیشه هستی
روزی اگر بروی ، در قلبم همیشه خواهی ماند
اینجا که هستم پر از دلتنگیست، حس نبودنت در کنارم خاطرم را پریشان کرده
اما حس بودنت در قلبم دلتنگی و غم دوری ات را انکار کرده
گاهی وقتی به دوری می اندیشم قلبم میلرزد، نکند که از من سرد شوی، نکند که با کسی دیگر همنشین شوی ، نکند که ما را فراموش کنی و عاشق کسی دیگر شوی…
نباید بیش از این خودم را با این فکرها برنجانم ،عشق خودش پر از درد و رنج است!
خلاصه این را بگویم برایت ، هر زمان که بخواهی میشوم فدایت
اگر تنهایم بگذاری باز هم مینشینم به پایت
همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای ، میخواهم این شعر اولینش تو باشی و آخرین نداشته باشد
همچنان ادامه داشته باشد….
 
 
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 
 
 

 

 

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله
لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
 مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.
 مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.

پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. 
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد

 بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید.
به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

   پسر را سریع به بیمارستان رساندند...

دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند.

پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود
 
و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد، از او خواست تا جای
زخم هایش را به او نشان دهد.

پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد.

سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم

هستند. 

گاهی مثل یک کودک قدرشناس،


خراش های عشق خداوند  

را به خودت نشان بده.
خواهی دید چقدر

دوست داشتنی هستند.

 
 
 
"""""""""""""""""""""""
 

 
 

غروبا میون هفته بر سر یه قبر عاشق


 

یه جوون میاد می ذاره گلای سرخ شقایق


 

بی صدا می شکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار

 


اشک می ریزه از دو چشمش مثه بارون وقت دیدار

 


زیر لب با گریه می گه مهربونم بی وفایی

 


رفتی و نیستی بدونی چه جگر سوز جدایی

 

آخه من تورو می خواستم اون نجیب و خوب و پاک


 

اون صدای مهربونو نه صدای سرد خاک


 

تویی که نگاه پاکت مرحم خم دلم بود


 

دیدنت حتی یه لحظه راه حل مشکلم بود


 

تو که ریشه کردی با من توی خاک و بی قراری

 

تو که گفتی با جدایی هیچ میونه ای نداری


 

پس چرا تنهام گذاشتی توی این فصل سیاهی


 

تو عزیزترینی اما یه رفیق نیمه راهی


 

داغ رفتنت عزیزم خط کشید رو بودن من


 

رفتی و دیگه چه فایده ناله و ضجه و شیون


 

تو سفر کردی به خورشید رفتی اونور دقایق


 

منو جا گذاشتی این جا با دلی خسته و عاشق


 

نمی خوام بی تو بمونم زندگی بی تو حرومه


 

تو که پیشه من نباشی همه چیز برام تمومه

"""""""""""""""""""""""
 
 
 

 
 


به چه می خندی تو؟


   به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟

به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟


به چه می خندی تو؟


 به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟


یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟


 به چه می خندی تو؟


به دل ساده من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟


 خنده دار است، بخند.....

 
 
"""""""""""""""""""""""
 

 



 


شب بارون.شب هجرون.شب بیداری مجنون


شب  وحشت .  شب  غربت .  شب  تنهایی  گلدون


دلم از همه گرفته .  دلم از خودم  گرفته .  حتی از  شر شر بارون


تنهام گذاشتی رفتی . نگاهم کردی وگفتی .از یادت میرم من آسون


شب روندن . شب خوندن .  شب گفتن از غمامون


شب گریه . شب نعره  .  شب کشتن  دلامون

 
"""""""""""""""""""""""
 
 

 
 
قدیما ظرف یکبار مصرف نبود, دختر همسایه دوبار میومد




یه بار نذری میاورد، یه بار میومد واسه ظرفش،



آدم فرصت فکر کردن و تصمیم گیری داشت...!!!


 
"""""""""""""""""""""""
 

 

  15 نصيحت کوچک

1- زندگي را سخت نگير

2- هميشه به قولت وفادارباش

3- هميشه درحال آموختن باش

4- روز تولدت يک درخت بکار

5- ازحدي که لازم است مهربانتر باش

6- از عبارت (متشکرم) زياد استفاده کن

7- روزتولد ديگران را به خاطر داشته باش

8- تا مي تواني جدايي ها را به وصل تبديل کن

9- دوستان جديد پيدا کن اما قديمي ها را ازياد مبر

10- حداقل سالي يک بار طلوع آفتاب را تماشا کن

11- در همان نگاه اول به نيروي عشق ايمان بياور

12- هيچوقت فرصت ابرازعلاقه به ديگران را از دست نده

13- فرصت لذت بردن از خوشي هايت را به بعد موکول نکن

14- کسي را که اميدوار است نااميد نکن شايد اميد تنها دارايي او باشد

15- از صميم قلب عشق بورز،ممکن است کمي لطمه ببيني استفاده بهينه ازحيات همين است

   

 < از کتاب نصيحت هاي کوچک زندگي نوشته جکسن بروان >

 
"""""""""""""""""""""""
 
 

 
ديشب که باران آمد...

ميخواستم سراغت را بگيرم!

اما...
خوب ميدانستم اين بار هم که پيدايت کنم...

باز زير چتر ديگراني
 
"""""""""""""""""""""""
 

 هرچه هستي گذرا نسيت هوايت بويت...
 

فقط آهسته بگو :با دلم ميماني؟؟

 
 
 
عشق باروح دقايق زيباست عشق با حسرت عاشق

 

زيباست عشق با نبض دقايق زيباست...

 
 
 

زندگي يک بازي درد آور است . زندگي يک اول بي آخر است
 زندگي کرديم اما باختيم . کاخ خود را روي دريا ساختيم
لمس بايد کرد اين اندوه را . بر کمر بايد کشيد اين کوه را
زندگي را باهمين غمها خوش است . باهمين بيش و همين کمها خوش است
زندگي را خوب بايد ازمود . اهل صبرو غصه و اندوه بود

 
 
 همبازی

 همبازي هايمان را تا وقتي دوست داريم..... که خوب مي بازند....... !