خارپشتی شدهام
که تیغهایش
دنیای امنی برایش ساخته
اما
حسرت نوازشی عاشقانه
تا ابد
بر دلش مانده است ...
بابا لنگ دراز حیف که مرموزی و نشناختمت وگرنه
به خاطرت همرو کنار میذارم...
شاید تو نخواستی بهت نزدیک بشم.
شایدم در حد تو نیستم.
به هرحال همیشه برات آروزی بهترینهارو دارم.

نمیدونی چقدر دوس دارم عاشق بشم.
از اون عاشقیایی که دلت میلرزه. ازاونایی که وقتی میبینیش دست و پاتو گم میکنی. لپات
سرخ میشه و صدات میلرزه.
دلم میخواد یه نفر باشه که دلم بهش گرم باشه.بدونم که هست.
دلم ازاون عاشقیایی میخواد که بشه بخاطرش جون داد.
دلم یار میخواد.دلم بغل میخواد.یه بغله گرم و بدون هوس.
ولی حیف...
بایدکسی راپیداکنم
که دوستم داشته باشد.
آنقدرکه یکی از این شبهای لعنتی
آغوشش را یرای من و یک دنیا خستگی ام بگشاید.
هیچ نگوید...هیچ نپرسد...
فقط مرا در آغوش بگیرد.
بعد همانجا بمیرم.
تا نبینم روزهای آینده را.
روزهایی که دروغ میگوید.
روزهایی که دیگر دوستم ندارد.
روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد.
روزهایی که عاشق دیگری می شود...


يکي گفت زيبا سخن با دل من
که اي يار ديرين ،عزیز دل من
من و تو که با درد ها هم نشينيم
تو که خانه داری درون دل من
بیا اندکی تو نشین در بر من
بيا و تو درياب حال دل من
همه زخم بر دل زنند ای عزیزم
بیا و دوا کن تو زخم دل من
دلم زخمی درد عشق است یارا
مگر تو کنی چاره درد دل من
که هر دم میکند ما را بهانه
بیا بستان ز جان ما نفس را
که دیگر درنمی یابد قفس را
چنان بردی ز یادم از وجودت
که تا دنیاست گویی من نبودم
نخواهم من دگر مهر زمانه
چو بیدادش زند هر دم ترانه
بیا با من تو اینجا هم صدا شو
ندارد چرخ گردون جز فسانه
تو گفتی به من ای عزیز دلم
دگر بس چقدر تو بگویی زغم
صحیح است این حرف تو ای گلم
ولیکن چه میدانی از این دلم
چه میدانی اندر دلم چیست تو
بگویم کمی از غم خود به تو
دلم واله ست همی پر ز غم
گره خورده با درد و رنج و الم
دلم گشته دریای خون ای خدا
شود گردم از غصه و غم جدا؟
چه داند کسی از من و حال من
نداند کسی راز و اسرار من
فقط گویمت دل همی سنگ نیست
دل کس برای دلم تنگ نیست
درون دلم هیچ از کینه نیست
جواب دلم تهمت و کینه نیست
دلی کو همی جای مهر و صفاست
دلی کو به یاد خدا آشناست
نباید که آماج حمله شود
نباید شکسته ، همی له شود
دلا امشب به ياد يار ، جام باده را بردار
برون شو از حصار غم ، تو سهمي از خوشي بردار
دمي بيرون شو از عالم ، دمي بیرون ز فکر يار
دمي خوش باش و مستي کن ، در اين دنياي بي مقدار
دمي بی ياد دلدارت ، گذر کن از وراي غم
دگر بس باشدت گريه ، چرا غصه ؟ چرا ماتم؟
در اين دنياي فاني ؛ عشق ، همچون کاسه ای زهر است
اگر چه ظاهرش شيرين ، ولي طعمش بسي تلخ است
نگاه منتظرش مانده رو به در که نمیرد
دلی شکسته و چشمی همیشه تر که نمیرد
چه آشیان بزرگیست در حوالی زندان
به میله های قفس بسته بال و پر که نمیرد
نگاه منتظرش ماند و کاش هق هق باران
دلی شکسته و چشمی همیشه تر که نمیرد
رفتی و باز هم من ، تنها شدم دوباره
رفتی شکست این دل ، شد باز پاره پاره
با رفتنت دوباره ، غمگینه این دل من
پر میشه از غم و درد ، میمیره این دل من
با رفتنت غمینم ، درمانده و حزینم
تا که تو بر نگردی ، بی شک بدان همینم
با رفتن تو قلبم ، یخ کرد ، مُرد ، پوسید
بی تو نوشت اسمت ، با گریه سخت بوسید
با رفتنت شکسته م ، از هر چه عشق خسته م
چون که نیامدی تو ، راه نفس ببستم
بي کسي درد عجيبي است ، دلم مي داند
عشق احساس غريبي است ، دلم مي داند
چشم گر چه شده بسته و برفت هوش ز سر
عاشقی دام عجیبی است ، دلم مي داند
قصه عاشقی و مهر و محبت زیباست
لیک بشکست و غمین است ، دلم می داند
قصه عاشقی لیلی و مجنون زیباست
لیک این قصه عجیب است ، دلم می داند
دل من بسته دلش را به دل دلدارش
لیک دل نیست که سنگ است ، دلم می داند
هر نفس بی تو شکستن ، هر نفس بی تو شرر
هر نفس بي تو عذاب است ، دلم مي داند
از عرش به فرش اوفتادم
تا بلکه لبی ز می بنوشم
از گنج به رنج رو نهادم
تا خرقه ی عاشقی بپوشم
عمرم بگذشت در تباهی
بگذار که در برت به کوشم
گر یار ز ما طلب کند جان
در دادن آن هران به گوشم
خیلی خوب میشه دوست پیدا کرد ، اما دوست خوب ؛ خیلی نه
بشکن تو دلم ، صدا ندارد
آن دل که شکست دوا ندارد
امید کرم در این دوعالم
جز از طرف خدا ندارد
بستی تو دلت به دار دنیا
دنيا به کسي وفا ندارد
اي آنکه زدي به راه ديگر
این راه تو انتها ندارد
آوردن دل به دست زیباست
بشکستن دل هنر ندارد
غم های تو دل من ، انگار رفتنی نسیت
انگار جز غم و درد ، احساس دیگری نیست
هر چی زدم خودم رو ، تو جاده های خاکی
آنجا هم ای خدایا ، جز غم کسی دگر نیست
زخمی شده دل من ، از بی وفایی یار
واسه دل شکسته ،جز غم که مرهمی نیست
این دل دگر ندارد ، تاب و توان غم را
بیچاره این دل من ، جنسش که آهنی نیست
بازم شده دل من ، پژمرده و شکسته
انگار که نصیبش ، جز زخم خنجری نیست
گشته عوض زمانه ، رسم مرام و مسلک
رسم محبت انگار ، جز کشتن دلی نیست
گفتم به دل که ای دل ، از بین شادی و غم
شادی گزین جز این ، ره در مصاف غم نیست
گفتا به من فقط غم ، بغض و کنایه ای هم
شادی جز از برایم ، سمی که میکشد نیست
یه دنیا غم تو دل دارم خدایا
یه دنیا غصه و ماتم خدایا
کسی جز تو همیشه یار من نیست
تو غم های منو کم کن خدایا
همیشه خنده و شادی تو دنیا
برای لحظه با من بود خدایا
ولی غم ها همیشه هر شب و روز
همیشه مونسم بوده خدایا
دیگه خسته شدم بس که سرودم
همه ش از غم همه ش ماتم خدایا
کمک کن تا دل پژمرده من
شود دیوانه ی عالم خدایا
مگر دیوانه گردد این دل من
رها گردد ز غم شاید خدایا
دیده ای دل را در ، لحظه ی عشق تو هم
باز بشکسته دلم ، آه با دست تو هم
دل من نازک و نرم ، دلکم افسرده
باز آزرده شده ، آه با دست تو هم
گریه ام میگیرد چشم من میبارد
چشم من گریان شد ، آه با دست تو هم
برده هوش از سر من ، یاد روی مه تو
گر بگیری دستم ، مینشینم برِ تو
من تو را خواهانم ، عاشقم میدانم
کاش روزی برسد ، من شوم دلبر تو
گر بگویم من از ، جمله زیبایی ها
نشود حتی یک ، گوشه از جلوه تو
نتوانم گویم به خدا وصف تو را
همه خوبی ها ، همه دلبسته به تو
دل من درگیره ،منتظر ، دل خسته
رو به در بنشسته که ببیند رخ تو
شعري که براي تو سرودم ديدي؟
حرفاي نگفته ي مرا چه ، ديدي؟
عشقي که به تو اين دل من دارد چه؟
احساس مرا درون شعرم ديدي؟
این دل به هوای کوی تو پر میزد
پرواز دلم به سوی خود را دیدی؟
آن لحظه که دل ز درد غربت نالید
نامت به دو صد فغان صدا زد ، دیدی؟
آن لحظه که گفت ز دوری تو خسته ست
آن لحظه ی جان سپاریش را دیدی؟
آن لحظه که بر زمین فتاد و جان داد
با عشق تو عاشقانه آیا دیدی؟
تو لحظه هاي بي کسي ، کسي به در نميزند
حواليه دلم دگر ،پرنده پر نميزند
دلم گرفته اي خدا ، چرا به شام تار من
کسي ندا نمي دهد ، دم از سحر نميزند
گرفته بوي بي کسي ، تمام لحظه هاي من
چرا کنار پاي من کسي قدم نميزند
گرفته بوی نم دوباره گونه های خیس من
به جز به شانه تو تکیه بر کسی نمیزند
دوباره چشم من به در به شوق نامه ای ز یار
چرا برای این دلم ، کسی قلم نمیزند
دوباره عاشقت شدم ، پر از هوای دیدنت
دلم به غیر نام تو دم از کسی نمیزند
شب است و سکوت است و تنهاییم
گرفتار درد پریشانیم
نپرس از چه حالم چنین گشته است
نپرس از چه بی تاب و طوفانیم
نپرس از چه این دل شکسته ولی
بپرس از چه همزاد تنهاییم
به هر که سپردم دلم را شکست
برفت و بماند من و تنهاییم
دلگير و داغونم ، غمگين تر از من نيست
همواره دلگيرم ، شادي که حقم نيست
دلگيرم و اين دل همواره داغونه
انگاري تو شادي جايي واسه من نيست
انگا ر تقدیرم با غم رقم خورده
انگار جز اندوه چیزی واسه من نیست
با هر کسی گشتم بشکست این دل را
انگار یار خوب اصلا تو عالم نیست
با من بگو دنیا تا کی فقط تهمت
یک ارزن از مردی گشتم ،ندیدم ، نیست
دلم گرفت از این غربت همیشه بهار
دلم گرفت از این بی کسی از این تکرار
دلم گرفت دوباره ز جور این دوران
دلم شکست ز بی رحمیت در این پیکار
دلم گرفته ز نامردی هزاران مرد
ز گفتن علی و بشکستن حریم شعار
دلم گرفت دگر بس که گفت من مَردم
ولی ببرده همه مردها به زیر سوال
دلم گرفت ، شکست و ندید او حتی
همه غرور بس است دیگر این غرور و شعار
چرا فقط شده مردی تمام لغلغه ای
بر این زبان و ندارد وجود در پیکار؟
اگر بود ره مردی به این طریق و روش
گرفته بوی کثیفی و گشته بی مقدار
بس است هرچه بگویم ز جور این دوران
نیابمش اثری پس نمیکنم تکرار
در تب غربت تو بال و پرم مي سوزد
نفسم سوخته دارد جگرم مي سوزد
از زماني که رسيدي به ره کرب و بلا
دل من نه که ز پا تا به سرم مي سوزد
از دمي که ز يد تو شده دشمن سيراب
نه ، از آن دم که ببست آب دلم مي سوزد
آب مهريه زهراست ولي دشمن بست
زين سبب اين دل من در همه دم مي سوزد
مادرت بود چه مظلوم و پدر ، نيز حسن
همه مظلوم و تو مظلوم ، دلم مي سوزد
زان دمي که طلبيد آب رقيه زعمو
دست عباس جدا گشت دلم می سوزد
زان دمی که بزد این ناله ابالفضل رشید
ای برادر منو دریاب دلم می سوزد
محرم آمد و اين دل دوباره سخت مي گيرد
دلم از غربت فرزند زهرا غصه مي گيرد
دلم از تشنگي نه ، از صداي قلب آن ماهي
که دستش شد جدا از تن خدايا باز مي گيرد
دلم از مشک عباس و ، ز آب و اسب و نخلستان
از آن تيري که از کينه به مشکش خورد مي گيرد
دلم زان دم که از اسبش ، خدايا آن مه تابان
بدون دست با صورت زمين خورد آه مي گيرد
دل از دل سنگي دلهاي سنگ دشمن و نيز از
عمود آهنيني که به فرقش خورد مي گيرد
دلم از اربا اربا ، جسم صد چاک علي اکبر
از آن دم که زبان بر کام او بگذاشت مي گيرد
دلم زان دم که گفتا اي جوانان بني هاشم
بياييد از براي بردن دلدار مي گيرد
دلم از حرمله و از کمانو از دل سنگش
ز مظلومي طفل شير خواره درد مي گيرد
از آن دم که علي اصغر به روي دست شد پر پر
ز داغ و سوز يک مادر ، دلم بسيار مي گيرد
دلم زان دم که مولايم زخيمه رفت سوي جنگ
ز اشک زينب عطشان ، هزاران عقده مي گيرد
دلم از جمله مولا که گفتَش يار و ياور نيست
ز جور شمر ذی الجوشن به مولا گريه مي گيرد
دلم زان گَه که فردي از برايش آب مي برد و
بگفتا شمر دون با او شده سيراب مي گيرد
دلم زان دم که زينب در ميان دشت پر از خون
به دنبال تن بي جان مولا گشت مي گيرد
از آن دم که بگشت و گريه کرد گفت اين جمله
گلي گم کرده ام مي جويم او را غصه مي گيرد
دلم زان دم که در گودال قتلِگآه ديد او را
دلم از بوسه بر رگهاي خونين گريه مي گيرد
دلم زان دم که شد جويا ز زينب دختر بابا
بگفتا جسم بي سر کيست جانا گريه مي گيرد
بگفتا در جوابش حق به جانب گر تو نشناسي
سکينه جسم بابا را دلم بسيار مي گيرد
از آن دم که تمام خيمه ها مي سوخت در آتش
دلم از ظلم عدوان بر اسيران گريه مي گيرد
دلم از بهر آن کودک که شب تنها ميان دشت
کنار بوته اي جان داد هزاران غصه مي گيرد
دلم زان دم که يک بي شرم سيلي زد به قرص ماه
ز اشک دختر مولا ، رقيه ، گريه مي گيرد
دلم زان گه که بي تابي نمود و خواست بابا را
ز شام تار شهر شام دل من غصه مي گيرد
دلم زان دم که بهر او بياورد يک طبق دشمن
بگفتا که غذا نه ، پدرم کو؟ غصه مي گيرد
از آن دم که گرفت او در بغل رأس پدر را و
همي او داد جان و اين دل من عقده مي گيرد
دوباره ماه خون و ماه درد و ماه مظلومي
دوباره عالَم شيعه ، عزاي يار مي گيرد
اي آنکه زني زانو ، گاهي جلوي غم ها
گفتي که شدم بي کس ، گفتي که شدم تنها
گفتي که ز غم ها تو ، آزرده و پژمردي
گاهي بشکستي گاه ، از غصه زمين خوردي
گفتي و دلت پر بود ، از حسرت و از ترديد
گفتي که شکست خوردي ، گفتي که دلت پوسيد
گفتي که دلم خونه ، ذهنم چه پريشونه
گفتي که ديگه دنيا ، واسه م مثه زندونه
گفتي شده ام سير و ، از زندگي ام خسته
انگار که خدا رو من ، درها همه رو بسته
گفتي ديگه راهي نيست ، بايد که تمومش کرد
اين زندگي زندونه ، چيزي نداره جز درد
گفتي ميبَرم ديگه ، هر کي که بوده از ياد
حتي کسي نيست از غم ، واسه م بکنه فرياد
گفتي که ديگه ميرم ، هرچند که ولي زوده
ميميرم و ميميره ، هر چي منو آزرده
گفتي که ديگه ميرم ، ميرم من از اين دنيا
وقتي که برم ديگه ، راحت ميشم از غم ها
گفتم به تو راهش نيست ، اينجوري تو ميميري
بردي همه رو از ياد ، از ياد همه ميري
ميگم به تو اي جونم ، حق با تو ، ولي ، شايد
غم ها رو فقط از ياد ، بايد ببري ، بايد
بايد که بجنگي با ، هرچي غم و ترديده
بايد تو بسوزوني ، هر چي بجز امّيده
اميدتو تو هرگز ، ازدست نده اي جونم
راه همه مشکل ها ، امّيده عزيز من
اونکه تو ميگي بسته ، رو تو همه درها رو
شک نيست که گذاشته باز ، در يا بسي درها رو
گر بسته به روي تو ، با حکمت خود يک در
از رحمت خود بي شک ، وا کرده هزاران در
بايد که نشي خسته ، بايد که قوي باشي
هر جا که زمين خوردي ، همت کني و پاشي
با غصه بجنگي و ، غم ها رو بسوزوني
وقتي که نباشه غم ، شادي و تو خندوني
با غصه و با غم ها ،دل گر چه پريشونه
گر تو نشوي خسته ، لبهاي تو خندونه
پس پاشو ديگه بسّه ، غصه ديگه راهش نيست
بايد که بخندي تو ، گريه که علاجش نيست
فرداتو بساز از نو ، ديروزو ببر از ياد
غم هاتو عزيز من ، يکجا تو بده بر باد
دل ميبُرم دگر من ، از هر چه نا اميدي ست
از هرچه دل سياهي ، از هر چه بي شکيبي ست
دل ميبُرم ز غصه ، از درد دوري يار
از هر کسي که بنشاند ، غم در دلم چه بسيار
دل ميبُرم ز غم ها ، دل ميبُرم زکينه
گر چه دلم گرفته ، زخمي ز زخم دشنه
دل ميبُرم ز حيله ، چون حيله بشکند دل
عشقم شده صداقت ، روشن کند همي دل
دل ميدهم به آنکس ، کو دل دهد به دردم
دل ميدهم به عشقش ، جان نيز بهر او هم
دل ميدهم به آنکه ، من را ز غم رها کرد
من را اسير خود نه ، با عشق آشنا کرد
دل ميبُرم ز دنيا ، وز دار فاني عشق
دل ميدهم به ربّي ، کو هست معني عشق
دل ميدهم به عشقت ، پروردگار عالم
من را ز من رها کن ، آنگه ببين تو حالم
آن دل که خانه توست ، دل نيست دُرّ ناب است
درياب حال دل را ، دل در تب است و تاب است
هوا ابري شد و بازم دوباره نم نم بارون
دلم تنگ و چشام خيسه ، نشستم گوشه ايون
يه روزي پيش من بود و ، دلم شاد و لبم خندون
ولي دورِ ز من حالا ، دلم غمگين چشام گريون
شبيه آسمون انگار، چشام هم غرق بارونه
داره از دوريِ يارش ، غزل با عشق ميخونه
دلم از دوري عشقم ، گرفته سرد و داغونه
دوباره دل شده خسته ، دوباره دل پريشونه
هميشه سهم من از عشق ، يه دنيا بي کسي بوده
هميشه خنجري از پشت نصيب قلب من بوده
هميشه عاشقي واسه ش ، قرین با بي کس بوده
هميشه دوري از يار و ، همه ش دلواپسی بوده
هواي آسمون شد صاف ، ديگه بارو ن نميباره
گمونم يارشو ديده ، که اشکاشو نميباره
آره سر زد ز پشت ابر ، جمال ناز دلدارش
آومد خورشيد خانوم اونم ، شادِ از دیدن یارش
ولي چشماي من خيسِ ، هنوزم اشک ميباره
هواي چشم من ابري ، هواي ديدن يار
امّيد خدايا شوم از بحر غم آزاد
امّيدکه روزي بشود اين دل من شاد
امّيد که يارم ز درآيد که دلم مرد
از فرقت يار اين دلکم خميد و پژمرد
امّيد به روزي که بيايد به بر من
آن هم سخن و محرم اسرار دل من
امّيد که بازآيد و عقده بگشايم
ار بحر دلم شعر غميني بسرايم
امّيد که روزي شکند بغض گلويم
بر شانه او سر نهم و نالم و گريم
امّيد که دل ، عاشق و ديوانه بماند
جامش تهي از ساغر و ، پيمانه نماند
امّيد شوي همسفر اين دل تنگم
من با تو بگويم غم خود يار قشنگم
امّيد بفهمي که به جز تو نپسندم
تا با دلکم از ته دل گويم و خندم
امّيد رسد روز کفن کردن غم ها
امّيد نگردد دل من بي کس و تنها
امّيد نه تنها دل من بلکه همه دل
هرگز نشود بي دل و بي ياور و منزل
امّيد هميشه ز بلا دور بمانيم
بچه اگر هستيم و اگر پيرو جوانيم
امّيد که اکنون که تو خواندي غزلم را
قدري تو بخندي و کُشي درد و الم را
امّيد که با اين غزلم گرچه ضعيف است
امّيد بگيري ، همه قصه همين است
مست شکن یک خم ابروی توام من
زیبایی و من عاشق آن روی قشنگت
دل برده همین صورت زیبای تو از من
دل داده ام از دست ز عشقت مه نازم
دیگر تو مکن ناز که دیوانه شدم من
با دیدن آن غمزه و آن خنده شیرین
دل در پی تو آمد و بیدل شده ام من
دل دست تو و دلبر من ، هستی من تو
امّید که روزی بشوم دلبر تو من
من عاشق آن دیده زیبای توام ، کاش
روزی بشود دیده ی زیبای تو از من
دل را تو ربودی ولی ای کاش گل من
روزی بشود مونس و یار تو دل من
دل چیست؟ که هوش از سر من رفت
از عشق تو یک عاقل دیوانه شدم من
من غرق تمنای وصال توام ای یار
ای کاش بیایی و نشینی به بر من
دلم بشکسته و درمان ندارد
دل بيچاره ام سامان ندارد
شکستي اين دلم را سخت اما
دلم بحر است و غم معنا دارد
دلم خون گشته از دست زمانه
زمانه از برايم جا ندارد
شود آيا که در اين چرخ گردون
بگويم غصه هم معنا ندارد؟
شکستي اين دلم را تو چه ساده
دلم جز بي کسي کس را ندارد
دگر بگذشت ايامي که بودي
دگر قلبم برايت جا ندارد