خارپشتی شده‌ام

 که تیغ‌‌هایش
دنیای امنی برایش ساخته
اما
حسرت نوازشی عاشقانه
تا ابد
بر دلش مانده است
...

 
 

بابا لنگ دراز حیف که مرموزی و نشناختمت وگرنه

به خاطرت همرو کنار میذارم...

شاید تو نخواستی بهت نزدیک بشم.

شایدم در حد تو نیستم.

به هرحال همیشه برات آروزی بهترینهارو دارم.

 
 
 

http://nanofile.ir/do.php?imgf=1357509314771.jpg

نمیدونی چقدر دوس دارم عاشق بشم.

از اون عاشقیایی که دلت میلرزه. ازاونایی که وقتی میبینیش دست و پاتو گم میکنی. لپات

سرخ میشه و صدات میلرزه.

دلم میخواد یه نفر باشه که دلم بهش گرم باشه.بدونم که هست.

دلم ازاون عاشقیایی میخواد که بشه بخاطرش جون داد.

دلم یار میخواد.دلم بغل میخواد.یه بغله گرم و بدون هوس.

ولی حیف...


 

 


بایدکسی راپیداکنم

که دوستم داشته باشد.

آنقدرکه یکی از این شبهای لعنتی

آغوشش را یرای من و یک دنیا خستگی ام بگشاید.

هیچ نگوید...هیچ نپرسد...

فقط مرا در آغوش بگیرد.

بعد همانجا بمیرم.

تا نبینم روزهای آینده را.

روزهایی که دروغ میگوید.

روزهایی که دیگر دوستم ندارد.

روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد.

روزهایی که عاشق دیگری می شود...

 
 
 

 
http://nanofile.ir/do.php?imgf=1357417890741.jpg
 
 
 
 
 
 
 
 
دل من


يکي گفت زيبا سخن با دل من

که اي يار ديرين ،عزیز دل من

من و تو که با درد ها هم نشينيم

تو که خانه داری درون دل من

بیا اندکی تو نشین در بر من

بيا و تو درياب حال دل من

همه زخم بر دل زنند ای عزیزم 

بیا و دوا کن تو زخم دل من 

دلم زخمی درد عشق است یارا 

مگر تو کنی چاره درد دل من

 
 



دلم میگیرد از دست زمانه

که هر دم میکند ما را بهانه

بیا بستان ز جان ما نفس را

که دیگر درنمی یابد قفس را

چنان بردی ز یادم از وجودت

که تا دنیاست گویی من نبودم

نخواهم من دگر مهر زمانه

چو بیدادش زند هر دم ترانه

بیا با من تو اینجا هم صدا شو

ندارد چرخ گردون جز فسانه

 

 
 



تو گفتی به من ای عزیز دلم

دگر بس چقدر تو بگویی زغم

صحیح است این حرف تو ای گلم

ولیکن چه میدانی از این دلم

چه میدانی اندر دلم چیست تو

بگویم کمی از غم خود به تو

دلم واله ست همی پر ز غم

‎گره خورده با درد و رنج و الم

دلم گشته دریای خون ای خدا

شود گردم از غصه و غم جدا؟

چه داند کسی از من و حال من

نداند کسی راز و اسرار من

فقط گویمت دل همی سنگ نیست

دل کس برای دلم تنگ نیست

درون دلم هیچ از کینه نیست

جواب دلم تهمت و کینه نیست

دلی کو همی جای مهر و صفاست

دلی کو به یاد خدا آشناست

نباید که آماج حمله شود

نباید شکسته ، همی له شود

 




دلا امشب به ياد يار ، جام باده را بردار

برون شو از حصار غم ، تو سهمي از خوشي بردار 

دمي بيرون شو از عالم ،  دمي بیرون ز فکر  يار

دمي خوش باش و مستي کن ، در اين دنياي بي مقدار

دمي بی ياد دلدارت ، گذر کن از وراي غم

دگر بس باشدت گريه ، چرا غصه ؟ چرا ماتم؟

در اين دنياي فاني ؛ عشق ، همچون کاسه ای زهر است

اگر چه ظاهرش شيرين ، ولي طعمش بسي تلخ است





نگاه منتظرش مانده رو به در که نمیرد

دلی شکسته و چشمی همیشه تر که نمیرد

چه آشیان بزرگیست در حوالی زندان

به میله های قفس بسته بال و پر که نمیرد

نگاه منتظرش ماند و کاش هق هق باران

دلی شکسته و چشمی همیشه تر که نمیرد





رفتی و باز هم من ، تنها شدم دوباره

رفتی شکست این دل ، شد باز پاره پاره

با رفتنت دوباره ، غمگینه این دل من

پر میشه از غم و درد ، میمیره این دل من

با رفتنت غمینم ، درمانده و حزینم

تا که تو بر نگردی ، بی شک بدان همینم

با رفتن تو قلبم ، یخ کرد ، مُرد ، پوسید

بی تو نوشت اسمت ، با گریه سخت بوسید

با رفتنت شکسته م ، از هر چه عشق خسته م

چون که نیامدی تو ، راه نفس ببستم




بي کسي درد عجيبي است ، دلم مي داند

عشق احساس غريبي است ، دلم مي داند

چشم گر چه شده بسته و برفت هوش ز سر

عاشقی دام عجیبی است ، دلم مي داند

قصه عاشقی و مهر و محبت زیباست 

لیک بشکست و غمین است ، دلم می داند

قصه عاشقی لیلی و مجنون زیباست

لیک این قصه عجیب است ، دلم می داند

دل من بسته دلش را به دل دلدارش

لیک دل نیست که سنگ است ، دلم می داند

هر نفس بی تو شکستن ، هر نفس بی تو شرر

هر نفس بي تو عذاب است ، دلم مي داند



از عرش به فرش اوفتادم

تا بلکه لبی ز می بنوشم

از گنج به رنج رو نهادم

تا خرقه ی عاشقی بپوشم

 عمرم بگذشت در تباهی

بگذار که در برت به کوشم

 گر یار ز ما طلب کند جان

در دادن آن هران به گوشم


خیلی خوب میشه دوست پیدا کرد ، اما دوست خوب ؛ خیلی نه




عادت کرده دلم بشکند ، خرد شود ، بي دليل ، اما بعد مانند يک بدهکار عذرخواهي کند و باز بي دليل شکسته شود و باز ... اما اينبار افسارش را گرفته ام شکسته شدن بچه بازي نيست بايد جايي برود که قدرش را بدانند نه اينکه با التماس با او بمانند



بشکن تو دلم ، صدا ندارد

آن دل که شکست دوا ندارد

امید کرم در این دوعالم 

جز از طرف خدا ندارد

بستی تو دلت به دار دنیا

دنيا به کسي وفا ندارد

اي آنکه زدي به راه ديگر

این راه تو انتها ندارد

آوردن دل به دست زیباست

بشکستن دل هنر ندارد



غم های تو دل من ، انگار رفتنی نسیت

انگار جز غم و درد ، احساس دیگری نیست

هر چی زدم خودم رو ، تو جاده های خاکی

آنجا هم ای خدایا ، جز غم کسی دگر نیست 

زخمی شده دل من ، از بی وفایی یار 

واسه دل شکسته ،جز غم که مرهمی نیست

این دل دگر ندارد ، تاب و توان غم را

بیچاره این دل من ، جنسش که آهنی نیست

بازم شده دل من ، پژمرده و شکسته

انگار که نصیبش ، جز زخم خنجری نیست 

گشته عوض زمانه ، رسم مرام  و مسلک

رسم  محبت انگار ، جز کشتن دلی نیست

گفتم به دل که ای دل ، از بین شادی و غم 

شادی گزین جز این ، ره در مصاف غم نیست

گفتا به من فقط غم ، بغض و کنایه ای هم

شادی جز از برایم ، سمی که میکشد نیست



یه دنیا غم تو دل دارم خدایا

یه دنیا غصه و ماتم خدایا

کسی جز تو همیشه یار من نیست

تو غم های منو کم کن خدایا

همیشه خنده و شادی تو دنیا

برای لحظه با من بود خدایا

ولی غم ها همیشه هر شب و روز

همیشه مونسم بوده خدایا

دیگه خسته شدم بس که سرودم

همه ش از غم همه ش ماتم خدایا

کمک کن تا دل پژمرده من

شود دیوانه ی عالم خدایا

مگر دیوانه گردد این دل من

رها گردد ز غم شاید خدایا



دیده ای دل را در ، لحظه ی عشق تو هم

باز بشکسته دلم ، آه با دست تو هم

دل من نازک و نرم ، دلکم افسرده

باز آزرده شده ، آه با دست تو هم

گریه ام میگیرد چشم من میبارد

چشم من گریان شد ، آه با دست تو هم



برده هوش از سر من ، یاد روی مه تو

گر بگیری دستم ، مینشینم برِ تو

من تو را خواهانم ،  عاشقم میدانم

کاش  روزی برسد ، من شوم دلبر تو

گر بگویم من از ، جمله زیبایی ها

نشود حتی یک ، گوشه از جلوه تو

نتوانم گویم به خدا وصف تو را

همه خوبی ها ، همه دلبسته به تو

دل من درگیره ،منتظر ، دل خسته

رو به در بنشسته که ببیند رخ تو



شعري که براي تو سرودم ديدي؟

حرفاي نگفته ي مرا چه ، ديدي؟

عشقي که به تو اين دل من دارد چه؟

احساس مرا درون شعرم ديدي؟

این دل به هوای کوی تو پر میزد

پرواز دلم به سوی خود را دیدی؟

آن لحظه که دل ز درد غربت نالید

نامت به دو صد فغان صدا زد ، دیدی؟

آن لحظه که گفت ز دوری تو خسته ست

آن لحظه ی جان سپاریش را دیدی؟

آن لحظه که بر زمین فتاد و جان داد

با عشق تو عاشقانه آیا دیدی؟ 



تو لحظه هاي بي کسي ، کسي به در نميزند

حواليه دلم دگر ،پرنده پر نميزند

دلم گرفته اي خدا ، چرا به شام تار من

کسي ندا نمي دهد ، دم از سحر نميزند

گرفته بوي بي کسي ، تمام لحظه هاي من

چرا کنار پاي من کسي قدم نميزند 

گرفته بوی نم دوباره گونه های خیس من

به جز به شانه تو تکیه بر کسی نمیزند

دوباره چشم من به در به شوق نامه ای ز یار

چرا برای این دلم ، کسی قلم نمیزند

دوباره عاشقت شدم ، پر از هوای دیدنت

دلم به غیر نام تو دم از کسی نمیزند





شب است و سکوت است و تنهاییم

گرفتار درد پریشانیم

نپرس از چه حالم چنین گشته است

نپرس از چه بی تاب و طوفانیم

نپرس از چه این دل شکسته ولی

بپرس از چه همزاد تنهاییم

به هر که سپردم دلم را شکست

برفت و بماند من و تنهاییم 



گفتم که درون این دل من ، دیگر غم و غصه جا ندارد
حرف دگران دگر برایم ، یک ارزنی هم بها ندارد
گر چه که هماره بشکند دل ، اما مگه دل خدا ندارد؟
هشیار که در بساط دنیا این چوب خدا صدا ندارد



دلگير و داغونم ، غمگين تر از من نيست

همواره دلگيرم ، شادي که حقم نيست

دلگيرم و اين دل همواره داغونه

انگاري تو شادي جايي واسه من نيست

انگا ر تقدیرم با غم رقم خورده

انگار جز اندوه چیزی واسه من نیست

با هر کسی گشتم بشکست این دل را

انگار یار خوب اصلا تو عالم نیست

با من بگو دنیا تا کی فقط تهمت

یک ارزن از مردی گشتم ،ندیدم ، نیست



دلم گرفت از این غربت همیشه بهار

دلم گرفت از این بی کسی از این تکرار

دلم گرفت دوباره ز جور این دوران

دلم شکست ز بی رحمیت در این پیکار

دلم گرفته ز نامردی هزاران مرد

ز گفتن علی و بشکستن حریم شعار

دلم گرفت دگر بس که گفت من مَردم

ولی ببرده همه مردها به زیر سوال 

دلم گرفت ، شکست و ندید او حتی

همه غرور بس است دیگر این غرور و شعار

چرا فقط شده مردی تمام لغلغه ای

بر این زبان و ندارد وجود در پیکار؟

اگر بود ره مردی به این طریق و روش

گرفته بوی کثیفی و گشته بی مقدار

بس است هرچه بگویم ز جور این دوران

نیابمش اثری پس نمیکنم تکرار



در تب غربت تو بال و پرم مي سوزد

نفسم سوخته دارد جگرم مي سوزد

از زماني که رسيدي به ره کرب و بلا

دل من نه که ز پا تا به سرم مي سوزد

از دمي که ز يد تو شده دشمن سيراب

نه ، از آن دم که ببست آب دلم مي سوزد

آب مهريه زهراست ولي دشمن بست

زين سبب اين دل من در همه دم مي سوزد

مادرت بود چه مظلوم و پدر ، نيز حسن

همه مظلوم و تو مظلوم ، دلم مي سوزد

زان دمي که طلبيد آب رقيه زعمو

دست عباس جدا گشت دلم می سوزد

زان دمی که بزد این ناله ابالفضل رشید

ای برادر منو دریاب دلم می سوزد



محرم آمد و اين دل دوباره سخت مي گيرد

دلم از غربت فرزند زهرا غصه مي گيرد

دلم از تشنگي نه ، از صداي قلب آن ماهي

که دستش شد جدا از تن خدايا باز مي گيرد

دلم از مشک عباس و ، ز آب و اسب و نخلستان

از آن تيري که از کينه به مشکش خورد مي گيرد

دلم زان دم که از اسبش ، خدايا آن مه تابان

بدون دست با صورت زمين خورد آه مي گيرد

دل از دل سنگي دلهاي سنگ  دشمن و نيز از 

عمود آهنيني که به فرقش خورد مي گيرد

دلم از اربا اربا ، جسم صد چاک علي اکبر

از آن دم که زبان بر کام او بگذاشت مي گيرد

دلم زان دم که گفتا اي جوانان بني هاشم 

بياييد از براي بردن دلدار مي گيرد

دلم از حرمله و از کمانو از دل سنگش

ز مظلومي طفل شير خواره درد مي گيرد

از آن دم که علي اصغر به روي دست شد پر پر

ز داغ و سوز يک مادر ، دلم بسيار مي گيرد

دلم زان دم که مولايم زخيمه رفت سوي جنگ 

ز اشک زينب عطشان ، هزاران عقده مي گيرد

دلم از جمله مولا که گفتَش يار و ياور نيست

ز جور شمر ذی الجوشن به مولا گريه مي گيرد

دلم زان گَه که فردي از برايش آب مي برد و

بگفتا شمر دون با او شده سيراب مي گيرد

دلم زان دم که زينب در ميان دشت پر از خون

به دنبال تن بي جان مولا  گشت مي گيرد

از آن دم که بگشت و گريه کرد گفت اين جمله

گلي گم کرده ام مي جويم او را غصه مي گيرد

دلم زان دم که در گودال قتلِگآه ديد او را

دلم از بوسه بر رگهاي خونين گريه مي گيرد

دلم زان دم که شد جويا ز زينب دختر بابا

بگفتا جسم بي سر کيست جانا گريه مي گيرد

بگفتا در جوابش حق به جانب گر تو نشناسي 

سکينه جسم بابا را دلم بسيار مي گيرد

از آن دم که تمام خيمه ها مي سوخت در آتش

دلم از ظلم عدوان بر اسيران گريه مي گيرد

دلم از بهر آن کودک که شب تنها ميان دشت

کنار بوته اي جان داد هزاران غصه مي گيرد

دلم زان دم که يک بي شرم سيلي زد به قرص ماه

ز اشک دختر مولا ، رقيه ، گريه مي گيرد

دلم زان گه که بي تابي نمود و خواست بابا را

ز شام تار شهر شام دل من غصه مي گيرد

دلم زان دم که بهر او بياورد يک طبق دشمن

بگفتا که غذا نه ، پدرم کو؟ غصه  مي گيرد 

از آن دم که گرفت او در بغل رأس پدر را و

همي او داد جان و اين دل من عقده مي گيرد

دوباره ماه خون و ماه درد و ماه مظلومي

دوباره عالَم شيعه ، عزاي يار مي گيرد




اي آنکه زني زانو ، گاهي جلوي غم ها

گفتي که شدم بي کس ، گفتي که شدم تنها

گفتي که ز غم ها تو ، آزرده و پژمردي

گاهي بشکستي گاه ، از غصه زمين خوردي

گفتي و دلت پر بود ، از حسرت و از ترديد

گفتي که شکست خوردي ، گفتي که دلت پوسيد

گفتي که دلم خونه ، ذهنم چه پريشونه

گفتي که ديگه دنيا ، واسه م مثه زندونه

گفتي شده ام سير و ، از زندگي ام خسته

انگار که خدا رو من ، درها همه رو بسته

گفتي ديگه راهي نيست ، بايد که تمومش کرد

اين زندگي زندونه ، چيزي نداره جز درد

گفتي ميبَرم ديگه ، هر کي که بوده از ياد

حتي کسي نيست از غم ، واسه م بکنه فرياد

گفتي که ديگه ميرم ، هرچند که ولي زوده

ميميرم و ميميره ، هر چي منو آزرده

گفتي که ديگه ميرم ، ميرم من از اين دنيا

وقتي که برم ديگه ، راحت ميشم از غم ها

گفتم به تو راهش نيست ، اينجوري تو ميميري

بردي همه رو از ياد ، از ياد همه ميري

ميگم به تو اي جونم ، حق با تو ، ولي ، شايد

غم ها رو فقط از ياد ، بايد ببري ، بايد

بايد که بجنگي با ، هرچي غم و ترديده

بايد تو بسوزوني ، هر چي بجز امّيده

اميدتو تو هرگز ، ازدست نده اي جونم

راه همه مشکل ها ، امّيده عزيز من

اونکه تو ميگي بسته ، رو تو همه درها رو

شک نيست که گذاشته باز ، در يا بسي درها رو

گر بسته به روي تو ، با حکمت خود يک در

از رحمت خود بي شک ، وا کرده هزاران در

بايد که نشي خسته ، بايد که قوي باشي

هر جا که زمين خوردي ، همت کني و پاشي

با غصه بجنگي و ، غم ها رو بسوزوني

وقتي که نباشه غم ، شادي و تو خندوني

با غصه و با غم ها ،دل گر چه پريشونه

گر تو نشوي خسته ،  لبهاي تو خندونه

پس پاشو ديگه بسّه ، غصه ديگه راهش نيست

بايد که بخندي تو ، گريه که علاجش نيست

فرداتو بساز از نو ، ديروزو ببر از ياد

غم هاتو عزيز من ، يکجا تو بده بر باد




دل ميبُرم دگر من ، از هر چه نا اميدي ست

از هرچه دل سياهي ، از هر چه بي شکيبي ست

دل ميبُرم ز غصه ، از درد دوري يار

از هر کسي که بنشاند ، غم در دلم چه بسيار

دل ميبُرم ز غم ها ، دل ميبُرم زکينه

گر چه دلم گرفته ، زخمي ز زخم دشنه

دل ميبُرم ز حيله ، چون حيله بشکند دل

عشقم شده صداقت ، روشن کند همي دل

دل ميدهم به آنکس ، کو دل دهد به دردم

دل ميدهم به عشقش ، جان نيز بهر او هم

دل ميدهم به آنکه ، من را ز غم رها کرد

من را اسير خود نه ، با عشق آشنا کرد

دل ميبُرم ز دنيا ، وز دار فاني عشق 

دل ميدهم به ربّي ، کو هست معني عشق

دل ميدهم به عشقت ، پروردگار عالم

من را ز من رها کن ، آنگه ببين تو حالم

آن دل که خانه توست ، دل نيست دُرّ ناب است

درياب حال دل را ، دل در تب است و تاب است



هوا ابري شد و بازم  دوباره نم نم بارون

دلم تنگ و چشام خيسه ، نشستم گوشه ايون

يه روزي پيش من بود و ، دلم شاد و لبم خندون

ولي دورِ ز من حالا ، دلم غمگين چشام گريون

شبيه آسمون انگار، چشام هم غرق بارونه

داره از دوريِ يارش ، غزل با عشق ميخونه  

دلم از دوري عشقم ، گرفته سرد و داغونه

دوباره دل شده خسته ، دوباره دل پريشونه

هميشه سهم من از عشق ، يه دنيا بي کسي بوده

هميشه خنجري از پشت نصيب قلب من بوده

هميشه عاشقي واسه ش ، قرین با بي کس بوده 

هميشه دوري از يار و ، همه ش دلواپسی بوده

هواي آسمون شد صاف ، ديگه بارو ن نميباره

گمونم يارشو ديده ، که اشکاشو نميباره

آره سر زد ز پشت ابر ، جمال ناز دلدارش 

آومد خورشيد خانوم اونم ، شادِ از دیدن یارش 

ولي چشماي من خيسِ ، هنوزم اشک ميباره

هواي چشم من ابري ، هواي ديدن يار





امّيد خدايا شوم از بحر غم آزاد

امّيدکه روزي بشود اين دل من شاد

امّيد که يارم ز درآيد که دلم مرد

از فرقت يار اين دلکم خميد و پژمرد

امّيد به روزي که بيايد به بر من

آن هم سخن و محرم اسرار دل من

امّيد که بازآيد و عقده بگشايم

ار بحر دلم شعر غميني بسرايم 

امّيد که روزي شکند بغض گلويم

بر شانه او سر نهم و نالم و گريم

امّيد که دل ، عاشق و ديوانه بماند

جامش تهي از ساغر و ، پيمانه نماند

امّيد شوي همسفر اين دل تنگم

من با تو بگويم غم خود يار قشنگم

امّيد بفهمي که به جز تو نپسندم

تا با دلکم از ته دل گويم و خندم

امّيد رسد روز کفن کردن غم ها

امّيد نگردد دل من بي کس و تنها

امّيد نه تنها دل من بلکه همه دل

هرگز نشود بي دل و بي ياور و منزل

امّيد هميشه ز بلا دور بمانيم 

بچه اگر هستيم و اگر پيرو جوانيم

امّيد که اکنون که تو خواندي غزلم را

قدري تو بخندي و کُشي درد و الم را

امّيد که با اين غزلم گرچه ضعيف است

امّيد بگيري ، همه قصه همين است 




زیبا غزلی عاشق آن روی توام من

مست شکن یک خم ابروی توام من

زیبایی و من عاشق آن روی قشنگت

دل برده همین صورت زیبای تو از من

دل داده ام از دست ز عشقت مه نازم

دیگر تو مکن ناز که دیوانه شدم من

با دیدن آن غمزه و آن خنده شیرین

دل در پی تو آمد و بیدل شده ام من

دل دست تو و دلبر من ، هستی من تو

امّید که روزی بشوم دلبر تو من

من عاشق آن دیده زیبای توام ، کاش

روزی بشود دیده ی زیبای تو از من

دل را تو ربودی ولی ای کاش گل من

روزی بشود مونس و یار تو دل من

دل چیست؟ که هوش از سر من رفت

از عشق تو یک عاقل دیوانه شدم من

من غرق تمنای وصال توام ای یار

ای کاش بیایی و نشینی به بر من



دلم بشکسته و درمان ندارد  

دل بيچاره ام سامان ندارد  

شکستي اين دلم را سخت اما   

دلم بحر است و غم معنا دارد

دلم خون گشته از دست زمانه

زمانه از برايم جا ندارد

شود آيا که در اين چرخ گردون

بگويم غصه هم معنا ندارد؟

شکستي اين دلم را تو چه ساده

دلم جز بي کسي کس را ندارد

دگر بگذشت ايامي که بودي

دگر قلبم برايت جا ندارد


 

 

 

                          

 

 ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ پُر ﺑﻮﺩ




ﺍﻓﺴﻮنم ﻣﻰﻛﻨﺪ،
ﺍﻓﻌﻰ ﺗﺎﺑﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﻛﺎﻏﺬ ﺭﻫﺎﻧﺪﻩﺍﻡ.
ﺍﻓﺴﻮنش ﻣﻰﻛﻨﻢ
ﺑﺎ ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎﺋﻰ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﻯ ﻧﻮﺭ
             ﺑﺮ ﺑﺴﺘﺮ ﺳﻔﻴﺪﺵ ﻣﻰﺍﻓﻜﻨﻢ.
ﺍﻧﮕﺸﺖ، ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺟﻮﺑﺎﺭﻩﻫﺎﻯ ﺧﻮﻥ!
*
ﺳﺮﻡ ﮔﻴﺞ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﺍﺯ ﭼﺮﺧﺶ ﺯﻣﻴﻦ
ﺩﺭ ﻧﺴﻴﻤﻰ ﻛﻪ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻛﺪﺍﻣﻴﻦ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻴﺎﺭﺍﻣﺪ،
ﺍﺯ ﺭﮔﻪئی ﻛﻪ ﻗﺼﺎﻳﺪ ﺩﻭ ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ،
ﺍﺯ ﭼﻨﺒﺮﻩ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻛﻤﺮﮔﺎهم
ﺍﺯ ﭘﺮﺳﺶ آﺏﺷﻮﻧﺪﻩﻯ ﺍﻓﻌﻰ ﺑﺮ ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﻯ ﻛﺎﻏﺬﻡ.
*
ﭼﻨﺪﻯﺳﺖ ﺷﻌﻠﻪﻯ ﺍﻓﻌﻰ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﻣﺰ، ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎ ﺗﺐﺁﻟﻮﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ،
ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻴﺶ ﻣﻰﺯﻧﻨﺪ.
ﭼﻨﺪﻯﺳﺖ ﺣﺘﺎ ﻛﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺑﻨﺪﻳﺪ
ﺍﺯ ﺑﺮﮒﻫﺎیش ﺁﻭﺍ ﻭ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺧﺶﺧﺶ ﺑﺮﻣﻰﺁﻳﺪ.
ﺑﻰ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯ ﺳﭙﻴﺪﻯ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ پَرﻛﺸﻴﺪﻩﺍﻡ!
***ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ ﺗﻬﻰ ﻣﺎﻧﺪ


ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ.
ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻴﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺐ
ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻋﺮقم ﺧﻴﺲ ﻧﻴﺴﺖ
لاﻟﻪ ﺑﺮﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﻰﺳﻮﺯﺩ
ﺷﻌﻠﻪﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻤﻰﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬ
ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﻰﭘﻴﭽﺪ ﺩﺭﺳﭙﻴﺪﻯ ﻣﻌﺒﺪ.

ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯﺩﺳﺖﻫﺎﻯ ﺗﻮ
ﺗﺎﺭﻳﻚ، ﺳﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺎ ﺷﺪﻩﺍﻡ!
                      ﺳﻨﮓ ﮔﻔﺖ.

ﺁﻥ ﭼﻪ ﺯﻳﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﺷﻴﺎء ﻧﻬﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ
   ﺍﺑﺪﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣنم!
                      ﺷﻌﺮ ﮔﻔﺖ.


ﭘﻴﺸﻮﺍ ﺑﺮ ﺳﺮﻳﺮ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﺍﻧﺪ.
ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﻯ ﻟﻬﻴﺪﻩ ﺭﺩ ﻣﻰﺷﻮﺩ
ﺧﻮﻥ ﺳﺨﻨﮕﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻙ ﭼﻴﺰﻯ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ.
ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ ﻛﻔﻦﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻃﻮ ﻣﻰﻛﺸﻨﺪ
ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺍﻧﺎﺭ ﻣﻰﺁﺭﺍﻳﻨﺪ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ
ﭘﻴﺸﻮﺍﻯ ﻣﺮﺩگان ﺧﻄﺒﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ.

*
ﭼﻮﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ،

ﺩﺍﻧﺎ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﻭﺍﺯﺵ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﻧﺦ ﻧﺦ ﻣﻰﻛﻨﺪ،
                            ﺩﻳﻮﺍﻧﻪئی ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ!

ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
ﺷﺎﻋﺮﻯ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﻧﺎﺭﺱ نُک ﻣﻰﺯﻧﺪ،
                            ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻨﻰ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ!

ﺣﻜﻴﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻜﻪﻯ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ،
          ﺑﻰﻫﻮﺩﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﻦ ﻣﺪﺍﺭ، ﮔﻴﺞ ﻣﻰﻛﻨﺪ!

ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻦ ﺧﻮﺍﻧﺪ:
ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎ ﺧﺶ ﺧﺶ ﻣﻰﻛﻨﺪ،
             ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺧﺎﻝ ﻭ ﺧﻄﻰﺳﺖ،
             ﺍﻓﻌﻰ، ﭼﻨﺪﻯﺳﺖ ﺩﺭﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰﭼﺮﺧﺪ!

ﺷﺎﻋﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ،
ﭼﻴﺰﻯ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﺪ ﻧﻨﻮﺷﺘﻢ
         ﻭ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻳﺪ،
       ﻋﺼﺐﻫﺎﻯ ﺳﻜﻮﺕ ﻭ ﺳﭙﻴﺪﻯ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﺷﻔﺘﻢ!

 

 

بال های بلند آدراپانا

آدراپانا!

زادگاهم!میهنم!

تو می دانی که ریشه هایم در خاک تو می رقصند

شاداب،نیرومند،هزاران ساله.

در هییت گردبادانی که از باخترت می آیند

بر دشت های تو می چرخم

هشدار دهنده،بی تاب!

از بال های بوبو سر می خورم

مانند سنفونی نکیسانی،

بر باغ های زادگاهم می گسترم.

با بخار دهان اسب های سرکش

با دم و بازدم رخش

در کوچه های تو پخش می شوم...

بسا هست

بسا هست که این خودکار،بی من نویسد

این صندلی،بی من گرم شود

این بامداد بی من شکفد

بی آن که مرا ببیند،

بسا هست که مرا در خود برید

به بستر یا به تنهایی تان.

پرهای سیاه تاریکی را

با دست های ناپدید من از شانه بسترید

دهانتان از ملودی های من سبز شود.

باشد

_ که هست _

چروک زمان را

با شعر های من از پیشانی بردارید

خوابتان را تهی از خار بوته ها کنید

از خرگوشی که در خلنگزار بر می جهد

سفیدی فلسفه را دریابید.

بسا باشد

که از این سیاره دورتر بنشینید

و به من نزدیکتر.

من با شما به نامیرانی روم.

بسا بوده

که در من برخاسته اید

به خواندن خنیانی که

سبد بامداد را پر کرده بود.

دستی که مرا از پشت این میز ببرد

و خودکارم را در دست هوا نهد،

شما را

پشت این میز نامیرا کند.

بسا هست

که بوده است و باشد و خواهد بود

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

شهرمن اسدآباد و شهرمن اسدآباد
ابیات عاشقانه‌ی دیرینى‌ست
بر لبان آبى" خان گورمز" که آواز می‌شود.
شهرى که خوشه‌هاى ستاره و تاج بلند ماه را
بر تارکش نشانده؛
چونان یلى؛ بر پوستین کهنه‌ی دشتى فراخ یله داده
چشم‌به‌راه آینده‌ی خویش است.
شهرى که ریشه‌هاى من آنجاست؛
و مادرم چون یادمانده‌ئی دیرین
از آن‌سوى زمین، لحاف سرد سپیده‌دمان را هنوز
بر شانه‌هاى خسته‌ی من می‌کشد.
گوئى هنوز نیز در گاهواره‌ی سنگین زادگاهم
در رفت و‌ آمدى بی‌پایان هستم.
و شهر من اسدآباد
لب‌هایش از تشنگی همیشه ترک دارند
چندىست پیر باده فروشش نیز
با بادها به وادى پنهانى رفته‌ست
و حلقه‌ی می‌نوشانش، دور پیاله‌هاى تهى
آوازهاى کهن را می‌خوانند.
و کوچه‌هاى ناآرامش خالى‌ست از ترنم دلدادگان و
شورش شمشیربال‌ها.
با این‌همه هنوز
زیبائی جهان را؛ در خوشه‌هاى فربه انگور و
شکوفه‌هاى نازک‌ امرود وسیماى کودکانش، بیدار می‌کند.
***
شهرى شگفت؛ در چارراه چهار دیار سپید:
آن‌سوى، هگمتانه و تاج بلند برف.
این‌سوى سرزمین لرستان
که بسته تنگ میان را
با کوه‌هاى صخره‌ئی زاگروس
یک‌سوى سرزمین خروشان
که بر سمند تیزتک آبیدر از مه برون می‌آید
یک‌سوى بیستون و نغمه‌هاى پرپر فرهاد.
شهرى که خستگان سفر را
بر سفره‌ی گشوده‌ی خود؛ بار می‌دهد.
اى شهر من! اگر چه هماره
پیراهن از تن تو دریدند؛ و هربار، خیل رمندگان تازى و رومى بر گرده‌ی تو گذشتند
امّا تو خم نگشتى و ماندى.
ماندى چنان یلى، بر پوستین کهنه‌ی دشتى کهن
چشم‌براه گمشده‌ی خویش.
اینک نگاه کن که جمال‌الدین
- مردى که در هیاهوى توفان گم شد -
با جامه‌ی بلند درخشانش، بر آستان تو ایستاده
با خیل خفتگان سخنى دارد
و دست مهربانش را بر شانه‌هاى تو می‌ساید
و آوازهاى نیک نیاکان را در گوش‌هاى تو می‌خواند
و جان ناآرامش بر کوچه‌هاى"سیدان" می‌تابد.
هان؛ زاد بوم من!
گر چه هزار بار ،انبوه کرگدن‌ها بر باغ‌هاى تو توفیدند؛
امّا هنوز؛ بوی سیب‌هاى گلابت هوش از سر نسیم سحر می‌برد
و آهنگ جارى جوبارها در دره‌هاى خلوت " ترخین آباد"
انبوه اختران را به پایکوبی مى‌انگیزد.
و " مدمراد" با سبوى پر از آبش
از دره‌هاى "خان گورمز" به سوی تو مى‌آید.
اى شهر بى‌قرار!
اینبار، پرنده‌ئی ز سفرهاى دور بازخواهد گشت
تا بال‌هاى خسته‌ی خود را در آبهاى دره‌ی "خُنداب" تر کند.
و بازتاب نغمه‌ی خود را از کوهسار آبى "‌امروله" بشنود.
و پرهاى گردآلودش را در سپیده‌ی شیرگون شهر بشوید.
***
اى شهر من!
که غنچه‌هاى نخستین عشق را در جان من شکوفاندى
روزى مسافرى بسوى تو می‌آید
تا از فراز گردنه، شبهنگام
تو را که مثل کشتى نورانى
بر دریای تاریکی می‌رانى.
در نغمه‌هاى خویش بگنجاند
و در کوچه‌هاى کودکى‌‌اش بر درب‌هاى خسته‌ بکوبد
و شیفتگان سر به گریبان را
به دیدن برهنگى شانه‌هاى "‌امروله" و
شکوفه‌هاى نازک بادم و گل‌هاى زرد بامدادان بخواند.
و شب که با نسیم "مزرعه‌بید"
تا "خاکریز" و "شهراب" گسترده می‌شوند
در کوه‌هاى آنسوى "آجین"
گِرد اجاق‌ آتش بنشینند
و از حماسه‌هاى کهن؛ نغمه سرکنند.
زیرا هنوز مردم شهر من
هر گاه در شبانه تابستان
بر پشت بام‌هاى خویش می‌آیند
و خوشه‌ی ستارگان را می‌پایند،می‌دانند:
ستاره‌ی شاعرى که بر سمند بادپاى زمان دور شد
با عاشقان سخنى دارد.
***
و شهر من اسدآباد با تاج ماه بر سر
بر پوستین کهنه‌ی دشتى کهن
بر کوه‌ها یله داده؛
شعرى میان لبانش آواز می‌شود.
مهر ماه ۱۳۶۹
خان گورمز=‌امروله: کوه بلند و صخره‌ئی در جنوب اسدآباد که از دور به رنگ آبى دیده می‌شود.
شمشیر بال= پرستو
جمال‌الدین: سیدجمال‌الدین اسدآبادى
ترخین‌آباد، خُنداب، مزرعه بید، خاکریز، شهراب و آجین از روستاهاى اسدآباد هستند.
مد مراد= محمد مراد: از کسانى است که سالیان پیش در نزاعى بر سر آب کشته شد و مردم برایش می‌خواندند: کُشته‌ی آب فرات، مد مراد، مد مراد!
***
برگرفته از خوشه‌ئی از کهکشان. جلد اول. (دیوان اشعار مانی) آماده‌ی انتشار
 

 

------------------------------------------------------------------------
            در پر سه های هر شبم            وقتی که تنهـا می شوم

            چون  ابر بی باران  شـب           لبریز  غــم ها  می شوم

             دیـگر کـشیده کـــار مـن           تـا عــرصـه ی دیــوانگـی

             دلتنــگ و دلتنگـم ببیــن            از ایــن همــه بیــگانگـی

             ای پــاره ی روح و تنـــم            از جـــان صدایت می زنم

             یک امشبی با مـن بساز           تا بنگــری ایـن خستـه را

             شـاهین پر بشکسته را            تـنـهــــــــــای دور از آرزو

            درخون خود بنشسته را            درخـون خود بنشسته را        

            آنجـا که تنهـا می شوی           در لحظه های بی کسی

             در این مسیـــر بی امان           وقتی به پایان می رسی

             بنگــــر مرا ، بنگــــر مرا            در اوج ایــن ویــــرانـگـی

             شــرمت نیاید از خـــــدا            از ایــن همــه بیــگانگـی

                              می خواهمت ای آشنا 

                              با این همه   بیگانگی .

------------------------------------------------------------------------------

شعر از سید جمال الدین اسدآبادی

       

عهد کردم گر از این ورطه غم جان ببرم

‏یک سره سر به در درگه جانان ببرم

پاى کوبان (و) غزل خوان به دو صد و جلد و طرب

‏خویشتنرا به در دوست به قربان ببرم‏

سینه خویش کنم چاک گریزان و دوان

عرض خود را به در آصف دوران ببرم

گر بخارا بروم کى رهم از بیم هلاک

نیم جانست خدا را که به آسان ببرم

سوخت جان ونیم از دیو و دد ایرانى

رخت بر بندم از (ین) ملک و به توران ببرم‏

بروم خسته و رنجور و فکار و غمگین

‏داد با تختگه حضرت سلطان ببرم .

گر نه سلطان بدهد داد دل غمگینم

‏شکوه این دل صد پاره به یزدان ببرم .

نظمه جمال الدین الحسینى . (107)

 

 

بعد یک رباعى آمده:

 

اى یار پرى چهره من در تو وفا نیست

ما راز تو زین بیش دگر تاب جفا نیست‏

این حب تو دائم که کشد عاقبتم زار

دردى است محبت که در و هیچ شفا نیست 

 

 

 

یار نگارى من از چهره بر افکنده نقاب

مه (و) خورشید شد از پرتو روشن به حجاب

پاى کوبان و غزل(خوان) جو به بازار آمد

اى بسا عاشق دل داده که شد مست خراب 

   عشق بوزید که عشق عاقبت      

رهبر هر پیر وجوان مى شود

عاشق از این پرده غبرا دوان

‏تا به جنان دست زنان مى شود

عشق چو غالب شود اندر مزاج

راز نهانیت عیان مى شود

 

 

 

 

 

تو کجایی که به دور از تو به جان افتاده است

 

غم که از روز ازل با دل من همزاد است

 

لحظه­ هایی که به دور از تو به خاطر دارم

 

سال­هایی است که سر تا به قدم بر باد است

 

هر که روزی نظری دید تو را گفت چنین

 

کاین چه حوری ست که در قالب آدم زاد است

 

چشم لیلای تو تیری به دل مجنون زد

 

لب شیرین تو درمان دل فرهاد است

 

ای منیژه تو برو یار مرا بیژن دید

 

پس مپندار که یک لحظه تو را در یاد است

 

اگر عاشق شد­ه­ای هیچ شکایت تو مکن

 

که سزای دل عشاق غم و بیداد است

 

پدرم گفت :  پسر جان دل عاشق کوهی است 

 

که به طوفان بلا تکیه به کاهی داد است

 

هر که را تجربت عشق دهد تعلیمش

 

دل چو ویرانه ولی خانه ی بخت آباد است

 

چه شد امشب که خدایا! ز طربخانه ی عشق

 

این­چنین بخت خوشی وقت مرا در داد است

-------------------------------------------------------------------------------

شعر بهاریه از سید ابوالحسن روح القدس  شاعر اسدآبادی /منبع وبلاگ آدراپانا شاعران اسدآبادی

 

 

بهاریه

تا مجال جلوه از دور زمان دارد بهار

مژده ی مرگ زمستان بر زبان دارد بهار

بندیان خاک را تا همزمان سازد رها

قاصدی همچون پرستو نغمه خوان دارد بهار

چادر سبزی به پهنا و بلندای زمین

خیمه ای بر آن چو آبی آسمان دارد بهار

لاله های آتشین پر کرده در دامان کوه

گویی اندر سینه صد آتشفشان دارد بهار

در تمام باغ و گلشن ها گل همرنگ نیست

از هر آن رنگی که می جویی نشان دارد بهار

جاری از هر جویباری جز گلاب ناب نیست

بس که گل اندر کنار جو عیان دارد بهار

هیچ بزمی در گلستان بی نوا و نغمه نیست

تا هزاری هر طرف چه چه زنان دارد بهار

بید مجنون در کنار سرو خوش آورده است

از کتاب عاشقی این داستان دارد بهار

بهر می نوشان پیامی شاد و امید آفرین

نقش بر سر پنجه ی برگ رزان دارد بهار

جلوه ی حسن چمن را تا دو صد چندان کند

طاق رنگارنگی از رنگین کمان دارد بهار

در زمین هر گنج گل یا سبزه پنهان بوده است

سیر چشمی بین که یکجا ارمغان دارد بهار

عشق و آزادی،رهایی،ذوق هستی،آرزو

یک به یک در آستین یا آستان دارد بهار

رهزنی مانند گلچین در پی غارتگری

رهبری خونین جگر چون باغبان دارد بهار

سفره ها گسترده از گل در کنار جویبار

چون ز مرغان بهاری میهمان دارد بهار

توبه ی روح القدس را ترسم آخر بشکند

بس که الفت با گروه می کشان دارد بهار

بهار و شعر

فصل بهار و شعر است شاعر طراوتی کن

ویران سرای دل را کاخ و عمارتی کن

تا کی به ناله خوانی از درد و از جدایی

برخیز و رو به صحرا گشت و سیاحتی کن

خوبان و لاله رویان جمع اند و گلشن آرا

با هر گلی به سودا قصد تجارتی کن

خوب است و بد نباشد هم صحبت حبیبان

خوبان و گلرخان را از لب زیارتی کن

گاهی به قول مطرب گاهی به چنگ و با نی

چنگی بزن به مویی گاهی اشارتی کن

با هر گلی به گلشن خوش باش و باده نوشان

در وصف لاله رویان شیرین حکایتی کن

تا کی به زندگانی دلسرد و ناامیدی

سرکش شراب ناب و بعدا قضاوتی کن

در این بهار و شوکت کوشش بکن به عشرت

بنگر به باغ و بستان رفع کسالتی کن

سید به ناز و عزت بنشین کنار سروت

داد از جهان بگیر و هر دم قیامتی کن 

---------------------------------------------------------

***شعر ازخانم آزاده مهدوی شاعر اسدآبادی

 

 

دوباره لبت

              دوباره تبت

                            میان فکر دیشبت!

دوباره امید

              دوباره نوید:

                            به عشق او خواهی رسید

دوباره هوس

               میان قفس

                            به اوجی غیر دسترس!

دوباره خیال 

              خیال وصال

                               وصال این خیال محال

دوباره تویی 

              میان تبم

                          میان فکر دیشبم

دوباره تویی

               دوباره تویی

                              میان فکر امشبم!  

----------------------------------------

بمان با من تو ای از من گریزان

وجودی از من و از من پریشان

بمان با من به رویایی که گم شد

در این میلاد مردن کنج زندان

سپیدی را نگیر از رنگ ذهنم

بمان با من در این تاریک پنهان

بمان در قاب چشمم تا ازین پس

جهان در تیرگی گردد نمایان

بمان،با بوسه ای مهمان من شو

چو اکسیری که بخشد مرده را جان

بمان،بشکن برایم مرز تن را

ببار انوار جسمت بر زمستان

 ************

کویرم کام من یک مشت باران

بمان با من تو ای رویای آبان

 

 

 شعر از سجاد رحمتی شاعر اسدآبادی /

 

 

منبع وبلاگ هر چه میخواهد دل تنگد بگو

 

 امشب باسکوت خود به معنارسیده ام

گویی بطی شده وبه دریارسیده ام

گشتم پریشان ودربه دربسوی مقصدم

گویی که سایه خورشیدراکشیده ام

بی نام وبی نشان شده ام درخیال خویش

گویی که قطره ام وبه دریاچکیده ام

طاقت برای سرشدن روزگارمن نماند

گویی به تیرزهری دشمن رمیده ام

حسی زهرطرف به سوی من حمله ورشدست

گویی صدای صحبت جانم شنیده ام

سالم به انتها رسیده واندک مجال من

گویی که میوه ام ودرزمستان رسیده ام

مهلت به کاشتن بی حاصل نمانده است

گویی که به انتهای عالم رسیده ام

گویی که گلشن عالم خزان شدست

گویی به هنگام درومن رسیده ام!!!

--------------------------------------------------

 غزلی از سجاد اسدی./

به او بگوئید که دوستش دارم./

 

    

بانو چه می شود که بیایم به خوابتان؟

 

من عاشقم به چشم شما و خرابتان

 

من در دو چشم سبز شما عشق دیده ام

هر لحظه در نگاه غم انگیز نابتان

 

اما چقدر زل بزنم عاشقانه باز

بر دار چشم های بدون طنابتان

 

-ما عشق تا همیشه ی تاریخ زنده ایم-

این جمله ای ست گمشده در انتخابتان

 

من آدم و به حکم همان سیب و گندم است

گیسوی شب گرفته ی انسان مآبتان

 

روی تمام خاطره ها خط کشیده اند

تفریق روز های قشنگ و جوابتان

 

در هفت بیت عاشق این شعر مانده ام

تا هاجرانه بر بخورم با سرابتان

----------------------------------------------

 

شعر از سیدجمال عسگری /شاعر اسدآبادی/منبع وبلاگ آدراپاناخسته دلان

 

 

یا رب سببی ساز شبی خسته دلان را

بخشا تو به شاه نجف و شاه زمان را

ما جز به در خانه ی تو راه نداریم

یاری و تو مونس همه ی دلشدگان را

باشد که نوازش بکنی شاه و گدا را

معصوم و گنه کار و همی در بدران را

سوزد دلم ای جان به تمنای وصالش

بگذشت ز اندازه کران تا به کران را

بلبل به چمن نالد و هم نغمه سراید

گوید که ز من پرس شب درد کشان را

در خاطر ما جز رخ آن یار کسی نیست

ناید دگر و نیست چنان سرو چمان را

از دیده اگر خون بچکانم ز فراغش

یاران نبود عیب و عجب عاشق آن را

سید به مقام و به جلال او بنازد

یا رب سببی ساز شبی خسته دلان را

آهسته،آهسته

شود بر سر شب هجران ولی آهسته،آهسته

رسد هر درد و غم پایان ولی آهسته،آهسته

تو هم ای گل مکن ما را چنین شوریده و شیدا

سر ما هم رسد سامان ولی آهسته،آهسته

رسد بلبل به معشوقش اگر چه فصل بوران است

ببوید گل ز هر بستان ولی آهسته،آهسته

ز مهرویان اگر دورم ولی دانم رسد روزی

نشینم در بر ایشان ولی آهسته،آهسته

اگر دور از وطن ماندی جدا از آشنایانت

رسی بر وصل و بر جانان ولی آهسته،آهسته

چه می داند کسی جز آن که خنجر خورده از خوبان

که دردش می شود درمان ولی آهسته،آهسته

دو ابرو و دو صد مژگان دو تا چشم و لب خوبان

رباید دین و هم ایمان ولی آهسته،آهسته

نماز و قبله ام باشد نظر بر طاق ابرویش

غرامت می ستاند جان ولی آسته،آهسته

دگر با ما مکن جانا جفا و جور و بد مستی

که می بوسم لبت هر آن ولی آهسته،آهسته

به جرم عشق اگر سید گرفتار قفس گشتی

تو بگریزی خوش و آسان ولی آهسته،آهسته

شیدا هستم

من و دل عاشق و شوریده و شیدا هستیم

زخمی تیر کمان از رخ زیبا هستیم

ما سر و جان به ره عشق غزالان دادیم

پیش هر اهل دلی قابل سودا هستیم

آن که در چینه خزف دارد و یاوه گوید

با چنین طایفه ما دعوی دعوا داریم

هر که صاحب دل و صاحب نظر از ما باشد

بهر دیدار رخش عاشق رسوا هستیم

ای که در گوشه ی دل جا و مکانی داری

ناخدایی تو به این کشتی و دریا هستیم

اختیار من و دل دست تو باشد جانا

گر کنون وعده به جا داری و فردا هستیم

سید ما به چنین با همه خوبان گوید

دو سه بوسی که بود راه خدا ما هستیم

------------------------------------------------------------------

 

شعر از الماس فیضی شاعر اسدآبادی

 

 (چنار شیخی)/منبع وبلاگ آدراپانا

توقع

تو ز مجموعه ی درهم چه توقع داری؟

از من و غربت حالم چه توقع داری؟

من پریشان تر از آنم که شوم نظم پذیر

دیگر ای روح منظم،چه توقع داری؟

خواستی رود شوم،تا دل دریا بروم

از من،این قطره ی شبنم چه توقع داری؟

وقتی آدم ز بهشت ابدی رانده شده

دیگر از زاده ی آدم چه توقع داری؟

راستی غیر غم و همهمه و ناله و اشک

دیگر از ماه محرم چه توقع داری؟

روزگاری ست که هر کس پی خود می گردد

آی سهراب!ز رستم چه توقع داری؟

سرطان عشق

دکتر!بیا دوباره زبان مرا ببین

تب خال های روی لبان مرا ببین

لطفا فشار و درد و غمم را کمی بسنج

نبض همیشه در نوسان مرا ببین

حالا به من بگو که عمیقا نفس بکش

پس آه های داغ دهان مرا ببین

یک،دو،سه بیت از غزلم را مرور کن 

آن گاه شدت هذیان مرا ببین

دستی خنک برآور و بر سینه ام بنه

این سوز نشسته به جان مرا ببین

تیغی برون بیار و بشکاف سینه ام

این غده ی عشق،این سرطان مرا ببین

کار از دوا و دکتر و درمان گذشته است

مرگ دل همیشه جوان مرا ببین

چنار من

رفتم و شکست سنگ صبورم،چنار من

پی شد دو پای اسب غرورم،چنار من

چون بره ای که گم شده در اضطراب دشت

از چشمه و کوهت ز چه دورم،چنار من؟

چندی ست بوی تازگی نان نمی دهم

مثل اجاق سرد تنورم،چنار من

گاهی هنوز پیش خودم فکر می کنم

آن طفل تیزپای جسورم،چنار من

شهری شدم،هوای دهات از سرم پرید

کوتاهی ام ببخش و قصورم،چنار من

دارد هنوز بوی غم ایل می دهد

آن کهنه خاطرات حضورم،چنار من

یادم نرفت حرمت آن کاسه ی گلین

هر چند محو جام بلورم،چنار من

کو روح ایلیاتی من،اسب من کجاست؟

من از چه در عبور و مرورم،چنار من؟

تنها میان این همه آدم نشسته ام

برگرد ای سنگ صبورم،چنار من

 

 

 

 

كرده خواهش زمن آن مه عمل دشواري   

                                  اصطلاحات زنان همدان را باري

وخي اماج بمال دخدره عيد آمد آخر      

                                  قرچمانه زده؛ آخر چغذر رو داري؟

حالا چنگول ميگيري نكه برودت افتاد؟       

                                 اماشي، مثل بواي … بيعاري

ديه اي چالمه شيه شرتي كنان هشتي سرت

                                اينه هشتي كه بگن يعني تونم دين داري؟

پسره رد شو برو و ايسادي اينجا شي كني   

                                هي ميزلاني بشم چشمات با يقوچ واري

لوبان نشده بودي شي بكني اي سره خور    

                             چشمت افتاده به اربايم بنه بازاري؟

آش پلته مخوري پت پيلت پند ميده         

                             هي ماقت مي‌چينه، هي همه روزه بيماري

شور رم شو زدتم لممه سي كن شي شده 

                            خوش حال تو كه ار روي شوور بيزاري

روز سينزه قوزوله‌ي تچ مي‌وريم هف‌لانجين  

                          خش نكن خانه‌مه كردم همه ر گردواري

اكهه‌ي شي شده باز، مگه دايزت زدتت؟    

                           داملا بشنفه مي‌پلمانتش گو واري

توضیح: من با اینکه اهل همدان هستم  اما زیاد معنی این شعر رو ندونستم اما تا جایی که امکان داشته باشه لغات رو براتون معنی می کنم!!

وخی= بلند شو

آماج= مخلوط کردن آرد با آب برای آش

دخدره= دختره

شی= چی

بوا= بابا

دیه= دیگه

هشتی= گذاشتی

تونم=تو هم

آش پتله= نوعی آش

شوور= همان شوهر است

سینزه= سیزده بدر

اکهه ی= ای بابا

داملا= برادر، داداش

بشنفه= بشنوه

می پلمانتش= لهش می کنه!!

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

سلام ترجیح دادم اول چند تا لغت هِمدانی ( البته اونایی که یادمه )  بعد چند شعر باهال همدانی براتون بزارم

اشكسته : شكسته
پچا : پس چرا
كوخه : سرفه هنگامي بيماري
ميليچ : گنجشك
دينگلانفيس : الاكلنگ
دولابه : كمد ديواري
ونديك : پنجره
سانجو : دل درد
پلميده : پخش شده
Bial :بذار
BeKep : استراحت كن
Miva :بايد
Bepa : نگاه كن
البته اين كلمات توي زبان همداني اصيل استفاده ميشه !
موتکا: بالش
فس فس کردن : کسی که ارام کاری را انجام میدهد
تومانده : فرو رفته
بیعل : بگذار
پچا اوجو موکونی : پس چرا این جوری میکنی ؟
می سانی : می گیری
مي ساني بسان نمي ساني قبرسان !!!
مي گيري بگير نمي گيري به درك ! ( به قبرستان ! )
قلاق:کلاغ
وخیز:بلندشو
موایل : موبایل
ول مان کن : ما را رها کن
پلمانده : بخش کرده
پیس : کثیف
هشتن : گذاشتن
دن ذره : خمیاره
تاب : کوف
اعصاب خراب : کرخت
سقلمه : سکلان
گنده : بزرگ ghonde
دس پلمان : دست و پاهایمان des peleman
اساندن: گرفتن
اشاندن: پرتاب کردن
اشنفتی : شنیدی
عيدتان موارك eidetan mevaarak
مویز:کشمش
تنکه:جوجه(toneke)
تنجیده:له شده , خرد شده, (tenjide
کولانچه:آرنج
روجونه:لثه
خامجی:مادر
آوجی:خواهر
شاوجی:خواهربزرگ
خازمنی:خواستگاری
چقیده:فرورفته
چنجه:تخمه

واتو نم ) = با تو هستم)





د یالا     deyala
مترادف : لش خبرت جان بکن یی دفه !   leshe kheberet
معنی : بجنب

سرمانه خوردی چقدر فک می زنی !  seremane khordi
معنی : مغزمانه جوییدی !


حالا شی میوا بشه یا ؟
معنی : در حال حاضر قرار چه اتفاقی بیوفته  یا اینکه حالا چکار باید بکنیم

واژه که خود بروبچ ما تو همدان جا انداختن ! :
چه گوهی بخورم الان ؟!
معنی : خوب می گی الان چی کار کنم ؟!



لهجه مان


پ چرا حرف نزنیمان همدانی                         چرا قدر لجه مانه ندانیم

کوجا می جورم لجه به ای شیرینی                جان م لنگشه جایی می وینی؟

بیایم برای لجه مان کاری کنیم                       ا جای که بینیشیم براش زاری کنیم

ایسواته دارم حرف میزنی تهرانی                  سرخور مگه خودت لجه نداری؟

همش دوس داری اصول تهرانیاره دراری؟     مگر ا خودت اخدیار نداری؟

اوجوری برات بگم عزیزوم جانوم                    طاقت اوجو حرف زدنه ته نداروم

پ بیا همدانی حرف بزنیم تا می تانیم             بیا تا قدر لجه مانه خوب بدانیم



مثنوی عروسی


برات جانم بگه اَ خواب دیشبُ

بگه َا ماجرای ناب دیشب

عروسیم بود و َم داماد بودم

جاتان خالی که شاد شاد بودم

در و دیواره آگین بسده بودنَِ

همه‏ی َتخچا پر گلدسده بودن

زیرابرو خانه ره ورداشده بودنِِ

میان َتخچه‏ها گل کاشده بودن

ا هر جای خانه بوی گل می‏آمدَ

صدای چهچه بلبل می‏آمد

درخدار چراغان کرده بودنِ

همه‏ی فامیله مهمان کرده بودن

همه‏ی جاها‏ره فرش انداخده بودنِ

واکاغذ جغجغه، گل ساخته بودن

نیمی‏دانی چه خوّر بود خانهَِ

ا باغم با‏صفا‏تر بود خانهَ

زمان گردیده بود و دال ما بودِ

زمین چرخیده بود و سال ما بود

وا دُمم گردو میشکسدم دمادم ُِّ

سر جام نشده بودم مثد آدمِِِ

که خانچای رخد دامدایمه اودَنَِِ

لباسای کنمه‏ یی سر درودنَُُِِِِ

لباس نو تن‍‍‍ُم کردن به قادهِ

منم پوشیدم و کردم افادهَِِ

میان خوانچه‏ها پر بود میوه

کُلا و رخد دامادی و گیوهَِ

گز و شیرینی و نقل بید‏مشکیِ

میان کاغذای زرد و زرشکیِ

برام چند وار اسفند دود کردنِ

حسود و دشمنه نابود کردنِِ

گلاب و نقل پاشیدن سر مَِِ

دو تا گلدان گل هشدن ور مَِِ

بزرگا نشده بودن گوش تا گوشِِ

سبیل تو داده بودن تا بنا‏گوشِ

جوانا سر‏خوش و شنگول بودن ِ

میواره همه ره ورچیده بودنَِِ

تمامه روی میزا چیده بودنِِ

بساط چای و شربت روبه‏را بودِِ

گز و شیرینی و میوه رابرا بودِِ

عزیز خان سور ساتش روبه‏را بودِ

شالان شیپان مهمانا به‏را بودِ

عزیز خان سازشه گوشمال می‏دادِِ

به مجلس ساز و ضربش حال می‏داد

همش سرگرم دوران بود شمسیََِ

دمادم فکر دوران بود شمسیَِِ

شواش میساند ا مهمانا هزاریَِِ

اُ شب هر کی که می‏رقصید، باری

شواشم که می‏دادن ضربگیره

دعا می‏کرد هوادارش نمیرهِِِ

چنان رقصید که هر کی دید حض کردَِ

خود شمسی سه چاروار رخد عوض کردَِ

برامان آمدن بازی درودنَُِِ

چقد بازی درارا لوده بودنِِ

شامم حاضر شد و سفراره چیدنُِ

سر آخر که مهمانا رسیدنِِ

به یی دس قاشق و یی دس به دوریََ

همه نشدن کنار سفره فوریِِ

مرتب لقمه‏ها ُلمانده می‏شد

دمادم گمّذی رّمانده می‏شدُ

میان کاسه بشقابای لعابی

چه شامی، سفره مجماعه‏ی حسابی

هما دوغ بود همارم رب انگورََُ

خوراکا و غذاهای جورواجور

مربا و پیاز و قورمه‏سبزی

پنیر و ماس و کشک و خورده سبزی

دو جور بورانی و کشک بادمجانُ

خورشت قیمه و مرغ و فسنجان

من بی‏چاره بی‏تقصیر بودمِِ

خدا می‏دانه سیر سیر بودم

همه‏ی اصله عضای مَ خسده بودنَََ

 میگی بلکم گلومه بسده بودنََِ

دل بی‏صاحبم ناجور می‏زدُِ

دمادم سوک سینم شور می‏زدََِِ

عروس تازه می‏آمد به خانه

انم سر بسده مثد هندوانهََُِِِ

ندیدم لااقل یی تار موشهِِِ

اَ این و اُ شنفدم وصف روشهََُِِ

فرنگ خانم برام پیداش کردهَِِ

دل بیچارمه شیداش کردهِِِ

فرنگ خانم که ختم روزگارهَِ

اَ دلالای قدیم و کنه کارهُِ

بشم گفده عروست خانه دارهُُِِ

میان دخدرا همتا ندارهُِ

نجیب و اصلمند خانواده‏اسِ

سته سنگینه اما بی‏افادسِِِ

اَ گل خوشبو‏تره الله و اکبر

دنش بوی بد نیمیده جان اصغرََِِ

عروست شاخ شمشاده ماشا لاّ

درس همقد داماده ماشالاُُِّ

سفید و بور مور و چشم زاغه

نه خیلی لاغره نه چاق چاقهِِِ

صبور و ساده و بی‏شیله پیلس َِ

خانه‏ی بوّاش سر آب گیجیلسَِِِِ

زرنگ و با سواد و با کماله ِِِِ

ظریف و خوشگل و کم سند و سالهِِ

چقّدم سر بزیر و سازگاره ََِِ

خودش دار می‏زنه پول در میاره

هزارش آفرین صد بارک الله

بپام تکّ دماغم آره واللهُُِِِ

فرنگ هی گفت و دانم آب افداد َُِِِ

دل زارم به پیچ و تاب افدادُِ

در ای بینا خور اودن که دارنََِِِ

عروسه وا سلام صلوات میآرن

قیامت شد، همه رخدن محلّه َِ

یکی ساز میزد و یکی دوزلّه

یکی میگفد گوسفنده درارین ِِ

یکی میگفد برین اسفند بیارین

میان هیر و ویر و رخده پاشا ِِ

همه ویل کردن و رفدن تماشاََ

خور اودن عروس گل کرده نازشََِِ

میگن داماد بیایه پیش‏وازش

عروس خانم که را افداد دووارهُِ

ما رفدیم پشت بان بی‏استخارهَِ

نماز خواندم دو رکعت وا ارادتِ

به درگاه خدا کردم عبادت

اُنارم وا تمام دار و دسّه

همه‏ی بند و بساط و بسده مسدهََ

عروس و ینگش و خاله خوارچاش ِِ

زن همسادشان و بچه مچاشِِِِِ

خوار و دایزش و عمقز بتولشَُِِِ

 اُ یکی عمقزیش و بچه تولشَِِِ

یواش یوّاش رسیدن پاین پلاِِِِ

به خوبی و خوشی الحمدولله

همه‏ی صحن حیاط پر شد اَ آدم

وا هم صلوات میفرسادن دمادمِ

شیرین کاشدن همه‏ی بچای محلهِ

چقد چوپی گرفدن وا دوزلّهَِ

زنای همساده‏ها برگشته بودن

لب بانا قطاری نشده بودنِِِِ

اَ پاین گفدن که بی مایه فطیرهُِ

شاداماد سیب بزن یالّا که دیره

 دو سه تا سیب زدم بی‏توش کردنِ

جوانا قپّلی قپّوش کردنََُِ

عروسه یی کلای بالای سرش بودُِِِ

دو سه تا اَ خوار چاشم ورش بودَُِِ

کلاره توش گرفدم سیبه شاندمََُِِ

عروسانه سر جاشان نشاندمِِِِ

اَ بان که آمدم وا ساقدوشمَُِ

بازم کلّی متل گفد بیخ گوشمَُُِِ

زنا رفدن اطاق عمه خانمََِ

بازم هول و ولا افداد به جانمَُِِِ

عزیزخان یارمبارک باد می‏زد

مرتب نغمه‏های شاد می‏زد

زنا لی لی کنان چایه که خوردنِ

وخیزادن عروسه حجله بردن

برامان حجله دایر کرده بودن ِ

اطاق خوابه حاضر کرده بودنِ

بساط چیدن و آماده کردن

تمام مشکلاره ساده کردن

خور دادن دم و دسگا طیارهََِِ

به شادامّاد بگین تشریف بیاره

عموش آمد سراغم وا م دس دادََََُ

واهم رفدیم و ماره دس به دس دادَِ

همونجا زیرچشمی پاشه پایدم ِ

زرنگی کردم و پاشه ولایدمُِِ

عجب حجله‏ی قشنگی ساخده بودن

روتخدی صورتی انداخده بودن

در و دیوار و پردا غرق گل بودَِ

هنوزم همهمه‏ی ساز و دهل بود

ای سر آفتابه لولنگ گلی بودَِ

اُ سر یی میز و دو تّا صندلی بودِِ

عجب میزی تدارک دیده بودنِ

عسل وا نقل و خرما چیده بودن

در و دیوار حجله دیدنی بود

شراب وصل عجب نوشیدنی بود

یوّاش یوّاش همه‏ی قوماش رفدنَِِِ

عموش و دایزش و ینگاش رفدنَُِِ

غریبا رفدن و ماندیم تناََُِ

 دو تا نا آشنا غرق تمّناَِ

دلم هی سوکّ سینم ساز می‏زدَُِِ

برام هی شور و هی شهناز می‏زدِِِ

وخیزادم دراره چفت کردمِِ

کلوم پنجراره سفت کردمُِ

ماخواست بندای دلم اَ هم سوا شهُِ

چنان می‏زد که میشنفدم صداشهَُ

دروردم زود و دادم رونمارهَُِِِ

بشش گفدم قاقاقابل ندارهِِِ

پ پ پ پس بزن گیله دواقهََََ

درار مهتاب و روشن کن رواقهَُِِ

ازُم اسّاند و وازش کرد و دیدشِ

یواش دس برد بری تور سفیدشُِِِِ

دواقه پس که زد دیدم عجوزسَََِ

اَ اُ جنسای عتیقه‏ی باب موزسَِ

سیا برزنگی و دندان گرازهَِ

دماغش عینهو دوندوک غازهِِ

 اَ اُ ترشیده‏های عهد بوقهِ

اَزش هر چی برام گفدن دروغهِِ

فرنگ خانم حسابی منترم کردََُِِ

نیمیدانی چه خاکی بر سرم کردُ

چنان آزّاد زدم مغزم دوبمّهََُِ

 که هول اَ خواب پریدم جان عمّهِِ



ددّر


تورفتی دَدر و ما رِ نبردی اَراسکانی بوگوبی ما شی خوردی

 

تونه دِسِ خدا اِسپرد ه بود م تو اصلا ما ر به خاطرسپردی

 

دلی که دا د مش بِشِت اما نت یا د ته برد یتش ا ما نیودی

 

خاک و خُلّم اگر کبشا ته پلماند پفِ پف کردی گرتا رِستردی

 

اگرخاکسرُم نِشت روی لواسات مِنه چیلتیک خور رختات شمردی

 

دِلک دادی منه شاندی آلشکو میا ن اِ تِ اِشغا لا خُشرد ی

 

کلا ته اَ خوشی می شانی بالا شلنگ تخته میری وا رِنگ کردی

 

همو جوری اگرخوش بذ گرانی همه د نیا بیمیرن تو نمردی


خواستگاری

چرا با تير كمان سنگ ل‍ِر مي دي تو  *********  بـري گرفتنم گَل پِر مي دي تو 

سر بان دان نشـان ، آخـه غريبم   *********  پَچا قلب من هي شِر مي دي تو

بـري يي لـت نامه ي عـاشقانـه   *********  بوات برام كشيده خط و نشانه

نميدانه كه ويـلان تونـم مــه ؟   **********  بشش بگو برام ل‍ٌقٌظ نخوانـه

اگــه اي بي وفــا بيـگانتم مَه    *********  از او زنجيلياي چِلخانتم مــه

سـر مـه كــمتر اَ ران ملخ نيس  **********  قبولش كن ازُم مورچانتم مه

نميدانه كه ويـلان تونــم مــه ********** ميان كوچه حيــران تونم مه

ميـام پيش دادات ميگم ماخامت  ************ مه نوكر دادا جان تونم مه


شعري از «ملاپروين همداني»

كرده خواهش زمن آن مه عمل دشواري   

                                  اصطلاحات زنان همدان را باري

وخي اماج بمال دخدره عيد آمد آخر      

                                  قرچمانه زده؛ آخر چغذر رو داري؟

حالا چنگول ميگيري نكه برودت افتاد؟       

                                 اماشي، مثل بواي … بيعاري

ديه اي چالمه شيه شرتي كنان هشتي سرت

                                اينه هشتي كه بگن يعني تونم دين داري؟

پسره رد شو برو و ايسادي اينجا شي كني   

                                هي ميزلاني بشم چشمات با يقوچ واري

لوبان نشده بودي شي بكني اي سره خور    

                             چشمت افتاده به اربايم بنه بازاري؟

آش پلته مخوري پت پيلت پند ميده         

                             هي ماقت مي‌چينه، هي همه روزه بيماري

شور رم شو زدتم لممه سي كن شي شده 

                            خوش حال تو كه ار روي شوور بيزاري

روز سينزه قوزوله‌ي تچ مي‌وريم هف‌لانجين  

                          خش نكن خانه‌مه كردم همه ر گردواري

اكهه‌ي شي شده باز، مگه دايزت زدتت؟    

                           داملا بشنفه مي‌پلمانتش گو واري

 

 

 

 

 

 

my mother i love you  and i need you,even tough

مادر دوستت دارم وتا ابد به تو محتاجم

i love you and i need you,even tough

تا ابد دوستت دارم وبه تو محتاجم

i may at times have made you tear your hair

وهمین لحظه این قدر اشک برای ریختن دارم که موهایت تر شود

i set myself apart,bet even so

خودم را از تو دور کرده ام،با این وجود توجه وعشق تو هنوز در دلم برپاست

your presence and your loves are always there

تو مامن وسرپناه من هستی

you are my jail cell and ten-ton door

که مرا از گزندها وآسیب ها حفظ می کنی

that keeps me from just being who i am

که مرا از گزندها وآسیب ها حفظ می کنی

and so i pound the walls and go to war

من از دیوارها می گذرم وپرواز می کنم

ramming all the rules that i can ram

و تمام کارهایی را که باید،انجام می دهم تا در پناه تو باشم

yet though i mast rebel,all the while

شاید من یاغی وسرکش باشم

i know your love,s the ground on wich i stand

اما می دانم حتی زمینی که بر روی آن ایستاده ام از عشق تو سرشار است

i wait upon the flash of your pround smile,my mother

من منتظر لبخند درخشان وپرغرور تو هستم،مادر

and twist inside at every reprimand

لبخندی که هر گره ای را باز می کند

i,m sorry for the times i,ve caused you pain

برای تمام لحظاتی که به خاطر من رنج کشیده ای متا سفم

اما بعد از طوفان های کوچک

after these brief storms,love will remain

این آرامش است که پا برجا خواهد ماند.

 

 

 

ساده رنگ

باغ گل ، گل شقایق ، دشت

آسمان، آبی تر،

آب، آبی تر.

من در ایوانم، رعنا سر حوض.

رخت می‌شوید رعنا.

برگ‌ها می‌ریزد.

مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است.

من به او گفتم: زندگانی سیبی است،

گاز باید زد با پوست.

زن همسایه در پنجره‌اش ، تور می‌بافد، می خواند.

من «ودا» می‌خوانم، گاهی نیز

طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری.

آفتابی یکدست.

سارها آمده‌اند.

تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند.

من اناری را ، می‌کـُنم دانه، به دل می‌گویم:

خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود.

می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم.

مادرم می‌خندد.

رعنا هم.

                                                            برای دیدن شعر نو روی ادامه مطالب کلیک کنید   

  1.                             

    روشنی ، من ، گل ، آب

    منظره ، رودخانه ، آب ، آسمان ، درخت ، گلزار

    ابری نیست.

    بادی نیست.

    می‌نشینم لب حوض:

    گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل ، آب.

    پاکی خوشه زیست.

    مادرم ریحان می‌چیند.

    نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی‌هایی تـَر.

    رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.

    نور در کاسه ی مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!

    نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.

    پشت لبخندی پنهان هر چیز.

    روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره ی من پیداست.

    چیزهایی هست، که نمی‌دانم.

    می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد.

    می‌روم بالا تا اوج، من پُـر از بال و پرم.

    راه می‌بینم در ظلمت، من پـُر از فانوسم.

    من پراز نورم و شن.

    و پر از دار و درخت .

    پُرم از راه، از پل، از رود، از موج.

    پُرم از سایه ی برگی در آب:

    چه درونم تنهاست.

    و پیامی در راه

    آبی ، آسمان، سبزه ، زرد ، سبز

    روزی

    خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

    در رگ‌ها، نور خواهم ریخت.

    و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

    سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

    خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

    زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

    کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

    دوره گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت، جار

    خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.

    رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،

    کهکشانی خواهم دادش .

    روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم

    آویخت.

    هر چه دشنام ، از لب‌ها خواهم برچید.

    هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.

    رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

    ابر را پاره خواهم کرد.

    من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید،

    دل‌ها را با عشق،

    سایه‌ها را با آب، شاخه ها را با باد.

    و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره‌ها.

    بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.

    گلدان‌ها، آب خواهم داد.

    خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم

    ریخت.

    مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

    خر فرتوتی در راه ، من مگس‌هایش را خواهم زد.

    خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

    پای هر پنجره‌ای، شعری خواهم خواند،

    هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

    مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

    آشتی خواهم داد.

    آشنا خواهم کرد.

    راه خواهم رفت.

    نور خواهم خورد.

    دوست خواهم داشت.

             

    گل ، بنفش   چشمان یک عبور

    آسمان پر شد از خال پروانه های تماشا.

    عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.

    فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.

    باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.

    شاخه مو به انگور

    مبتلا بود.

    کودک آمد

    جیب هایش پر از شور چیدن.

    (ای بهار جسارت!

    امتداد تو در سایه کاج های تامل

    پاک شد.)

    کودک از پشت الفاظ

    تا علف های نرم تمایل دوید،

    رفت تا ماهیان همیشه.

    روی پاشویه ی حوض

    خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.

    بعد ، خاری

    پای او را خراشید.

    سوزش جسم روی علف ها فنا شد.

    (ای مصب سلامت!

    شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)

    جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط

    روی پیشانی فکر او ریخت.

    جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود

    جهل مطلوب تن را به همراه می برد.

    کودک از سهم شاداب خود دور می شد.

    زیر باران تعمیدی فصل

    حرمت رشد

    از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.

    در مسیر غم صورتی رنگ اشیاء

    ریگ های فراغت هنوز

    برق می زد.

    پشت تبخیر تدریجی موهبت ها

    شکل پرپرچه ها محو می شد.

    کودک از باطن حزن پرسید:

    تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟

    هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.

    پشت گل های دیگر

    صورتش کوچ می کرد.

    ( صبحگاهی در آن روزهای تماشا

    کوچ بازیچه ها را

    زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.

    بعد، در زیر گرما

    مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.

    بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی

    فکرهای مرا تا ملامت کشانید.

    بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.

    گرته دلپذیر تغافل

    روی شن های محسوس خاموش می شد.

    من

    روبرو می شدم با عروج درخت،

    با شیوع پر یک کلاغ بهاره،

    با افول وزغ در سجایای  نا روشن آب ،

    با صمیمیت گیج فواره ی حوض ،

    با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)

    کودک آمد میان هیاهوی ارقام.

    (ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب !

    خیس حسرت ، پی رخت آن روزها می شتابم.)

    کودک از پله های خطا رفت بالا.

    ارتعاشی به سطح فراغت دوید.

    وزن لبخند ادراک کم شد

گل ، نارنجی ، باغ گل

سپیده

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نیزار

مرداب می‌گشاید چشم تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید

دیوار سایه‌ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

  1. تا گل هیچ

گل

می‌رفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!

راهی بود از ما تا گل هیچ.

مرگی در دامنه‌ها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.

می‌خواندیم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به

کران، و صدایی به کویر.»

می‌رفتیم، خاک از ما می‌ترسید، و زمان بر سر ما

می‌بارید.

خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهان‌ها آوایی

افشاندند.

ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.

بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و

زمین‌ها پرخواب.

خوابیدیم، می‌گویند: دستی در خوابی گل می‌چید.

مرز گمشده.طبیعت ، منظره

ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدا در جاده ی بی طرح فضا می‌رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گمشده می‌گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمه ی بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.

کوه از خواب سنگین پر بود.

دیری گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گمشده‌ای به رگ هایش وزید:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.

خواب خطاکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بودو صدایی در تنهایی می گریست

  1. مرگ رنگ

گل ، گل صورتی

رنگی کنار شب              

بی حرف مرده است.

مرغی سیاه آمد از راه‌های دور

می‌خواند از بلندی بام شب شکست.

سرمست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشته ی هر آهنگ.

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می‌آراید

با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمد از راه‌های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان.

لغزانده چشم را

بر شکل‌های درهم پندارش.

خوابی شگفت می‌دهد آزارش:

گل‌های رنگ سرزده از خاک شب.

در جاده‌های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار.

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است.

خوابی شکسته است.

رؤیای سرزمین

افسانه شکفتن گل‌های رنگ را

از یاد برده است.

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:

رنگی کنار این شب بی مرز مرده  است.                        

  1. باغی در صدا

باغ، طبیعت ، منظره ، درخت ، گل و گیاه، رودخانه

در باغی رها شده بودم .

نوری بیرنگ و سبک بر من می‌وزید .

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟

هوای باغ از من می‌گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می‌لغزید.

آیا این باغ

سایه ی روحی نبود

که لحظه‌ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟

ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد ،

صدایی که به هیچ شباهت داشت.

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می‌کرد .

همیشه از روزنه‌ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی‌ام رها شده بود .

سرچشمه صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم .

خستگی در من نبود :

راهی پیموده نشد .

آیا پیش از این زندگی‌ام فضایی دیگر داشت ؟

ناگهان رنگی دمید :

پیکری روی علفها افتاده بود

انسانی که  شباهت دوری با خود داشت .

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش‌هایش.

زندگی‌اش آهسته بود .

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود .

وزشی برخاست .

دریچه‌ای بر خیرگی‌ام گشود :

روشنی تندی به باغ آمد.

باغ می‌پژمرد

و من به درون دریچه رها می‌شدم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با سلام  

 

من این چند شعر  رو به  روح     مادرم   تقدیم میکنم و     از خداوند   میخوام که  روح 

مادرم  رو   با حضرت فاطمه  الزهرا  همنشین  کنه  انشالله 

 

اراتمند   همه  شما   ==   سیـــــــــــــامک

 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند:

بافتن شبهای بلند زمستان با کلاف آرامش

شستن و رفو کردن پیراهن روز

پختن مربای زردآلوی دوران کودکی من

بستن در به روی تاریکی شب

و آکندن بالش ام از رویاهای زیبا

دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند

تنها کاری که دستان مادرم به یاد دارند

نوازش است مثل گذشته

لرزان  

چهره ام را نوازش می دهد

و حلقه های کبود زیر چشمانم را می زدایند

دیگر بار او مادرم می شود

و من کودکش

دستان مادرم نوازش را از یاد نمی برند


 

لبانم سايه اي از پرسشي مرموز

در دلم درديست بي آرام و هستي سوز

راز سرگرداني اين روح عاصي را

با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز

گر چه از درگاه خود مي رانيم اما

تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي

سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست

كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

بي خبر از كوچ دردآلود انسانها

دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان

مي كشد پاروزنان در كام طوفانها

خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها

وحشت زندان و برق حلقه زنجير

داستانهايي ز لطف ايزد يكتا

سينه سرد زمين و لكه هاي گور

 

 

هر سلامي سايه تاريك بدرودي

دستهايي خالي و در آسماني دور

زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ

جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته

نه نشان آتشي بر قله هاي طور

نه جوابي از وراي اين در بسته

آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟

تا زني بر سنگ جام خود پرستي را

يك زمان با من نشيني با من خاكي

از لب شعر م بنوشي درد هستي را

سالها در خويش افسردم ولي امروز

شعله سان سر مي كشم تا خرمنت سوزم

يا خمش سازي خروش بي شكيبم را

يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم

دانم از درگاه خود مي رانيم اما

تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي

سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست

 

 

 

مادر! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر! حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي
سر تا به پاي من
غرق ملامت است.
***
هر لحظه در برابر من اشك ريختي
از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي
بيچاره من، كه با همه ي اشكهاي تو
هرگز نداشت راه گناهم نهايتي
***
تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي
من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام
گاهي به سنگ جهل، گهر را شكسته ام
گاهي به دست خشم به خاكش كشيده ام
***
مادر! مرا ببخش.
صد بار از خطاي پسر اشك ريختي
اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود
بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ
كار تو از براي پسر جز دعا نبود.
***
بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي
من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش
تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند
چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.
***
اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ
فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي
بس شامهاي تلخ كه من سوختم ز تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ
بر ديدگان مات پسر ديده دوختي
تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ
با چشم خواب سوز ـــ
چون شمع دير پاي ـــ
هر شب، گريستي ـــ
تا صبح ، سو ختي.
***
شبهاي بس دراز نخفتي كه تا پسر ـــ
خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.
رفتي به آستانه مرگ از براي من
اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.
***
اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ
گوياي داستان ملال گذشته هاست
رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ
ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.
***
در چهره تو مهرو صفا موج مي زند
اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت
در هم شكسته چهره تو، معبد خداست
اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.
***
مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ
بيمار و خسته جان به پناه تو آمده ام
دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست
من در پناه روي چو ماه تو آمدم
مادر ! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ
سر تا به پاي من ـــ
غرق ملامت است.

 

 

 


آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود

اما گرفته دور و برش هاله اي سياه

او مرده است و باز پرستار حال ماست


در زندگي ما همه جا و ول مي خورد

هر كنج خانه صحنه اي از داستان اوست

در ختم خويش هم به سر و كار خويش بود

بيچاره مادرم




هر روز مي گذشت از ين زير پله ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد



با پشت خم از اين بغل كوچه مي رود

چادر نماز فلفلي انداخته به سر

كفش چروك خورده و جوراب وصله دار

او فكر بچه هاست



هر جا شده هويج هم امروز مي خرد

بيچاره پيرزن همه برف است كوچه ها

او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش

آمد به جستجوي من و سرنوشت من



آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد

آمد كه پيت نفت گرفته به زير بال

هر شب

درآيد از در يك خانه ی فقير

روشن كند چراغ يكی عشق نيمه جان



او را گذشته ايست سزاوار احترام

تبريز ما ! به دور نماي قديم شهر

در باغ بيشه خانه مردي است با خدا

هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري

اينجا به داد ناله مظلوم مي رسند

اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سير مي شوند

يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه

او مادر من است



انصاف مي دهم كه پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزي كه مرد روزي يك سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير

اين مادر از چنان پدري یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خيل

او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود

خاموش شد دريغ



نه او نمرده است مي شنوم من صداي او

با بچه ها هنوز سر و كله مي زند

ناهيد لال شو

بيژن برو كنار



كفگير بي صدا

دارد براي نا خوش خود آش مي پزد

او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت

اقوامش آمدند پي سر سلامتي

يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود

بسيار تسليت كه به ما عرضه داشتند

لطف شما زياد

اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت :

اين حرفها براي تو مادر نمي شود

پس اين که بود ؟

ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد

ليوان آب از بغل من كنار زد

در نصفه هاي شب

يك خواب سهمناك و پريدم به حال تب

نزديك هاي صبح

او باز زير پاي من اينجا نشسته بود

آهسته با خدا

راز و نياز داشت

نه او نمرده است

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خيال من

ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

كانون مهر و ماه مگر مي شود خموش

آن شير زن بميرد ؟ او شهريار زاد

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق



او با ترانه هاي محلي كه مي سرود

با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت

از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست

اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود



او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت

وانگه به اشك هاي خود آن كشته آب داد

لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز

تا ساختم براي خود از عشق عالمي



او پنج سال كرد پرستاري مريض

در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ هيچ



تنها مريض خانه به اميد ديگران

يكروز هم خبر كه بيا او تمام كرد

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پيچيده كوه و فحش به من داد و دور شد



صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه

طومار سرنوشت و خبر هاي سهمگين

درياچه هم به حال من از دور مي گريست

تنها طواف دور ضريح و يكي نماز

يك اشك هم به سوره ياسين من چكيد




مادر به خاك رفت

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد

او هم جواب داد

يك دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد كه مادره از دست رفتني است

اما پدر به غرفه باغي نشسته بود

شايد كه جان او به جهان بلند برد

آنجا كه زندگي ستم و درد و رنج نيست

اين هم پسر كه بدرقه اش مي كند به گور

يك قطره اشك مزد همه زجر هاي او

اما خلاص مي شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مباركت



آينده بود و قصه ي بي مادري من

ناگاه ضجه اي كه به هم زد سكوت مرگ

من مي دويدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك



خود را به ضعف از پي من باز مي كشيد

ديوانه و رميده دويدم به ايستگاه

خود را به هم فشرده خزيدم ميان جمع



ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه

باز از آن سفيد پوش و همان كوشش و تلاش

چشمان نيمه باز

از من جدا مشو



مي آمديم و كله من گيج و منگ بود

انگار جيوه در دل من آب مي كنند

پيچيده صحنه هاي زمين و زمان به هم

خاموش و خوفناك همه مي گريختند



مي گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه

وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد

يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان



مي آمد و به مغز من آهسته مي خليد

تنها شدي پسر



باز آمدم به خانه چه حالي نگفتني

ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض

پيراهن پليد مرا باز شسته بود

انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود

بردي مرا به خاك سپردي و آمدي

تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر

مي خواستم به خنده در آيم ز اشتباه

اما خيال بود

اي واي مادرم

 

 

 

 

 


بین من و تو همیشه حرف او بود

دلبستگی من و تو از این رو بود

یک قلب شکسته ، بوسه ای مجانی

لبخند تو هم شکلکی از یاهو بود !


با خواب و خیال تو به راه افتادم

درجاده چنان ذره ی کاه افتادم

یک قصه ی ساده بودی اما هرروز

درفهم تو من در اشتباه افتادم !

 

منظور من از جاده کمی قاطی بود

هوشم هیجانی و خیالاتی بود

با نصب علائمی پر از اینگونه ؟!

راه رفتن من شکلکی از تاتی بود !

 

سخت است زنی چو من گرفتارت باد

در هرقدمی غصه ی دیدارت باد

امروز که آبمان به یک جو نرود

ای سایه ی من خدا نگهدارت باد !

 

می چرخم از این کلاف سردرگم که

افتاده به دست اینهمه مردم که

با ضد و نقیض خود مرا می بافند

از قصه ی سیب و غصه ی گندم که !


 

 


 

ای کاش رفیق لایقت باشم که

ایزو نه هزار عایقت باشم که

هروقت که ساحل زده باشی آن وقت

پارو زن توی قایقت باشم که !

انگار که گیج دست ساعت باشم

یا اینکه سلام توی پاکت باشم

یک حس عجیب دارد اما ای کاش

با بوسه ی لبهای تو راحت باشم !

باید که خودم را به اسارت ببرم

تا چند شکنجه و مرارت ببرم

دارد همه چیز من بهم می ریزد

باید که دل تو را به غارت ببرم

بی واسطه چیز جفت و جوری داری

رندی بلدی که شر و شوری داری

در  جام  المپیاد  طنازی  هم

با وزنه ی واژه ها چه زوری داری !

سقف چوبی ِ در بدنش می لرزد

دیواره ی سنگی تنش می لرزد

بیچاره به چند ریشتر عاشق شده که

مجموعه ی تن تن تننش می لرزد !

 



 



دریای غم زمانه در جزر و مد یست

سیاره ی ما چه جای دلتنگ بدیست

با زلز له های پنج و شش ریشتری اش

این خانه برایمان سرای ابدیست!؟


 

 


 


هرچند دلم دور و برت ول شده است

بی مهری تو زهر هلاهل شده است

ای دکتر بی خیال کم نسخه بپیچ

با صبر کدام عاشق عاقل شده است

لب تشنه به لب های ترت می چرخد

زنبور عسل دور و برت می چرخد

بلقیس شده ای که با همه امکانات

پیغمبر دل دور سرت می چرخد

از سود که تقسیم شدنش را بلدی

در بازی همش تیم شدنش را بلدی

از عشق که دروازه ی بین من و توست

هی در زدن و جیم شدنش را بلدی


 



این حرف به فعال سیاسی برسد

زورش به هرآنچه دیپلماسی برسد

تحریم هوایی و زمینی و در آب

از جیب کدام خر پاپاسی برسد !



 


از رژه ی اعداد اگر می ترسند

از قیمت آزاد اگر می ترسند

باید که سکوت را هدفمند کنند

از خوشه ی فریاد اگر می ترسند


 


                                    

می گریم و گریه ام نبندد طرفی

این واژه برای من ندارد صرفی

من معتقدم مرگ  خودش می آید

آن روز که من نداشته باشم حرفی

هرکس که کلید رد شدن می خواهد

ببهوده طریق بد شدن می خواهد

این جاده ی تاریک نرفته حتمن

نورافکنی از بلد شدن می خواهد




 


دستش بزنی بال و پرش می ریزد

فوتش بکنی موی سرش می ریزد

با  طرح  ریاضتی ِ مرغانه  فقط

هفتاد و دو میلیون نفرش می ریزد!


 



ای خنده کش دل گزک من  let me

ای حادثه ی بی کلک من  let me

صبرم به نفس نفس نفس افتاده است

امروز  نه  فردا  دلک  من   let me ?






در کوچه الک با دو لکم می آید

از من ، من ِ دوز و کلکم می آید

هر روز برای جا شدن در دل تو

ای وای همش قلقلکم می آید!

از دفتر و وبلاگ و قلم بیزارم

از پشت چراغ کور غم بیزارم

من رد ّ تماشای تو را می خواهم

از دیدن جاپای خودم بیزارم !


 





و با من ، من همیشه در ستیزم

که دارم چون شبح درهم می ریزم

فلاش بک ! صحنه از اینجا شروع شد

و ضمناً دوستت دارم عزیزم !




 


در عصر هراس و دود و آهن هستم

تاریخ نگفته ی تو یا من هستم

در عقد موقتی که پایان آمد

من چهره ی ماندگار یک زن هستم !






از تو طلب قرار دارد تینا

وضعیت اضطرار دارد تینا

ای در ته کوچه ی علی چپ ازتو

بیهوده چه انتظار دارد تینا

    

دیشب همه شب خواب شما را دیدن

از حس قشنگی به خودت بالیدن

بوسیدن بی اجازه ات یعنی صبح

از آتش لب های تو تبخالیدن !

                



 
 

در این سرگیجه ی افکار لیزم

هنوز از دست غم مردم گریزم

نمی دانم برای قهر چشمات

چه خاکی برسرم باید بریزم !


 



دلش هرزه زبان تیز دارد

دو چشم مرده شور هیز دارد

کلاغ پر شرح اموال کسی که

همیشه پیشنهاد چیز دارد !



 



این فیلم سکانس دیگری هم دارد

موجش فرکانس دیگری هم دارد

با " روسپی ِ  افغانی ِ "  هالیوودی

  گلشیفته شانس دیگری هم دارد !





 


جیرینگ جینگ و جیرینگ جینگ و دلنگ دنگ

صدای سکه های ناز خوش رنگ

گرم ، مثقال و اونس و شمش اعلا

مگر در خواب بیند این دل تنگ !

دل بازار معشوق هزار است

جنون عاشقی مست عیار است

درون کشور و آن سوی دریا

مظنه دست دلال دلار است



 


لبم مست و قدم میزان نباشد

نژادم از دل شاهان نباشد

تو وقتی اسمرالدا را برقصی

کازیمودو چرا انسان نباشد

دلم ناجی ولی آجی خدا را

ستم ها دیده ام از دست چیزا

مرا در حال ساده میهمان کن

گناهم چیست اسمم بود تینا

بیا این مشکلو یکباره حل کن

تِزت را خانه ی ضرب المثل کن

و تا این پنجره فیلتر نخورده

بیا این دفعه تینا رو بغل کن!



 


کتابی در بغل جمعه یک ِظهر

و چرتی چون عسل جمعه یکِ ظهر

اس ِ ام اس با ضمیر اِوری بادی

خروس بی محل جمعه یک ِظهر!


تو مدتها برایم هاید بودی

خیالم را تو ساید بای ساید بودی

دلم می خواست گل باشم برایت

ولی گفتی تو در آفساید بودی!


برایش دائماً خواننده بودم

منم مثل خودش یک دنده بودم

ولی یک جمعه در یک جمله فرمود :

شما مطمئنی که بنده بودم !




 


تنش می خواست تا میزان بماند

بدون درد سر ایران بماند

خودش می خواست اما این سر ...

دلش می خواست آویزان بماند




از پت پت و دل دماغ افتادی تو

از گیجی عطر باغ افتادی تو

آلزایمر مهره های شطرنجی که

از اسب به یک الاغ افتادی تو 






فرم ادبت از سر عادت باشد

بیکاری تو مزید علت باشد

از اول هفته تا ته هرجمعه

شرمندگی تو بی نهایت باشد






دلش روز غم انگیزی نمی خواست

سر میزی زیر میزی نمی خواست

درون برگه های روی دیوار

رئیس مرده که چیزی نمی خواست

 

 



زبانم از ته حلقم در آمد

شکایت از دل خلقم درآمد

درونم اختلالاتی بپا شد

کمی تا شیشه ی طلقم درآمد





کتابش آمد و مشهورتر شد

به هر تیتری کمی مغرورتر شد

شبی از هرچه مرز آشنایی

دلش را ساک بست و دورتر شد




یک ماه و سه ماه پشت سر روزه گرفت

پیوست به شعبان و صفر روزه گرفت

تا اینکه به سایز صفر باربی برسد

امسال به جای صد نفر روزه گرفت


 

 




یک دوره زیاد و دوره ای کم هستیم

هرچند که در برابر هم هستیم

در صندوق شیک برگه های آرا

ما میوه ی نوبریم درهم هستیم





بیا با هم بریم به خانه بازی

کنار هم به قصد دلنوازی

کمی هم توی اینترنت بچرخیم

شویم دکتر به دانشگاه مجازی 




بزن بر دفتر و وایت برد لبخند

بگیر از همکلاسی های خود پند

بلوتوث جدیدم را ببینید

خانم روز معلم کیلویی چند !

 

 



به شکل المثنایی بدل شد

گرفتاری او یکباره حل شد

زنی که قهرمان قصه هایش

همیشه هاچ زنبور عسل شد 

 

 

 

 

 

دلتنگی

 

درختی است

 

پر از

 

سارهای لال

 


 

واژه های جویده نشده

 

یکی یکی از دهانم افتادند

 

فقط یک واژه را قورت دادم

 

و آن

 

نام تو بود

 

که سالها لبانم را می مکید(چنگی زاده)

 

 


 

مثل رود

 

یک عمر

 

هر که را دوست داشتم

 

بدرقه کردم(عباسلو)

 

 


 

تنهایی،کبوتری‌ستْ جَلد

 

 

هرچه می‌پرانمَش

 

 

دوباره بازمی‌گردد به خانه‌اَم(کاظمی)

 

 


 

حالا که آمده‎ای سلام

 

حالا که نمی‎روی خداحافظ

 

ای همه شب‎هایی که با هم

 

گریه کردیم(عبدالملکیان)

 

 


 

باران می‌بارد و من در ایستگاه 

 

ایستاده پیر می‌شوم

 

بی‌آن‌که بدانم سال‌هاست

 

هیچ قطاری این‌جا توقف نمی‌کند-کاظمی

 

 


 

من سالهاست

 

صدای ناخدایی خسته را می شنوم

 

که کمک می خواهد.

 

نا خدای خسته !

 

آرام بگیر!

 

این دود نشان ناجی نیست،

 

سیگاریست

 

که دارد

 

تمام میشود(خوشکام)  

 

                                  


 
نه درخت توت

 

و نه گنجشک های روی دیوار

 

فقط تو می توانی

 

شیرین باشی و غمگین(برهمند)

 

 


 

خدایا پاییز را بی باران

 

و ماه مهر را بی مهربانی

 

نخواه

 

برای

 

 دلمان

 


 

با خیالت

 

در سطرهای نامه ای نا تمام

 

خفته ام(عزیزی)

 

 


 

تمام رمان هاي عاشقانه دنيا

 

در موهايت ويرايش ميشوند

 

اما هنوز جايي از اين خانه

 

ميان ورق هايي روي ميز

 

يا درون پاكتي سيگار

 

فلسفه ي رفتنت را عجيب پيگيرم....

 


 

همیشه این‌گونه می‌شود

 

تا می‌آیم رویای تو را ببافم

 

باد

 

رنگ موهایم را می‌برد...(؟)

 

 


 

امروز هم از کمیای نام تو

 

این واژه های خام

 

در دستهای خسته من شعر می شوند(قیصر)

 

 

 

 
 

 

آدمي

 

 

تنها لالايی گنگي است‌

 

 

كه آسمان‌

 

 

آن را برای تسكين

 

 

خواب‌های پريشان خاك‌

 

 

به زمين هديه كرد.(روح نواز)

 

 

 

 
 

 

ریشه ی گیاهان دارویی در خاک...

 

پروانه ای هنگام در آمیختن با گلی...

 

ربع دایره ی نارنجی خورشید در افق غروب...

 

تنهایی چقدر مقدس است(ایمانی)

 

 

 
 

 

قرن ها پیش آبا و اجدادم

 

در یک بلای طبیعی جان سپردند

 

و من ادامه ی همان بلا هستم

 

همان بلای طبیعی

 

خواهرم با صاعقه ای سنگ شد

 

و من

 

با سحری شاعر (ایمانی)

 

 

 
 

 

آورده‌اند که شِبْلی

 

خود را به بهايی فروخت ،

 

و من در پی ميزان آن بهاء

 

خود را به تبسم يک فرشته فروختم

 

تو که می‌فهمی ری‌را(سید علی صالحی)

 

 

 
 

 

به بوسیدن هم مشغولند پروانه‌ها

 

به بوسیدن هم مورچه‌ها

 

ما بوسه‌ها را کنار گذاشتیم

 

و با لب‌ها،شعرهای عاشقانه گفتیم

 

کاری که

 

به کار حشرات هم نمی‌آید (حسینی)

                                          

                                 

 
 

 
زمانی است که از کلمات خسته ام
 
 
گروه گروه هجوم می آورند
 
 
می نشینند در سرم
 
 
مثل دسته پرندگان بر سر درختی
 
 
دست بر دست می کوبم
 
 
بانگ بر می کشم
 
 
می پرند و پراکنده می شوند
 
 
یک پرنده خاموش اما
 
 
نه می ترسد
 
 
نه می رود
 
 
نه آوازش را می خواند(مقربین)


 
 

 

چه کار کنم که میوه‌هایم از جنس حرف‌اند

 

هربار که تبری به جانم می­افتد

 

تمام سرشاخه­هایم

 

برای نوشتن شعری تازه قلم می‌شوند(کرد بچه)

 

 

 

 
 

 

شهریست در خموشی

 

و دیوارهای شهر

 

گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست

 

با خویشتن بزمزمه ام این حدیث را:

 

یا هست آنچه نیست

 

و یا نیست آنچه هست(نصرت رحمانی)

 

 

 
 

 

ما به‌ همراه آب و باد و خاك و آتش

 

تبعید این سیاره شده‌ایم

 

و این‌جا 

 

زیباترین جا 

 

برای تنهایي‌ست

 

كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند(شیدایی)

 

 

 
 

 

مترس!

 

مرگ كه بيايد

 

چشمانم را به او نشان خواهم داد

 

و او خواهد فهميد

 

كه چقدر شبيه چشمهاي " آنايند "

 

راهش را مي كشد

 

و براي ابد دور مي شود(پناهی)

 

 

 
 

 
 

از یک خروش ناله ی عشاق کوی تو

 

 

حاجت روا شوندهزاران هزارها

 

 

 
 

 

من هیچ ندارم

 

هیچ

 

جز چند دانه سیگار

 

همین صفحه

 

 و این قلم

 

 و مشتی افکار ابلهانه.حسین پناهی.

 

 

 
 

 

مکالمه های کوتاه

 

کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد

 

تا کی  سلام کنیم

 

حال هم را بپرسیم

 

و به هم دروغ بگوییم که خوبیم(شاه حسین زاده)

 

 


 
 

چون آخرین اسکناس

 

درجیب یک ملوان پیر

 

مچاله ام

 


 
 

سلام آقا

 

این دستها به لطف تو ظرف گدایی اند

 

یا ایهاالعزیزِ تمام ندارها

 


 

این واژه ها همه هرز اند

 

این تمبر ها همه باطل .

 

دیریست تمام نامه های مرا باد

 

به آن محله های ساکت دیروز می برد(؟)

 

 


 

به کودکی هایم بر می گردم

 

به همان وقتهایی که

 

درد هر چقدر بالا و پایین می پرید

 

تا  زانوهایم بیشتر نمی رسید(؟)

 

 

 

 

ای به داد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب ، شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقت هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی شبو دریدی
یاور همیشه مؤمن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
به سلامت ، سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه
هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

 

پریا

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب
سه پری نشسته بود
زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثل ابرای بهار
گریه می‌کردن پریا
از افق جیرنگ جیرینگ صدای زنجیر میومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر میومد

پریا گشنتونه
پریا تشنتونه
پریا خسته شدین
مرغ پر بسته شدین
چیه این های‌هایتون
گریتون وای‌وایتون
گریتون وای‌وایتون

پریای نازنین
چتونه زار می‌زنین
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی‌گین که برف میاد
نمی‌گین بارون میاد
نمی‌ترسین پریا

دنیای ما قصه نبود
پیغوم سربسته نبود
دنیای ما عیــونه
هرکی می‌خواد بدونه
دینای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هرکی باهاش کار داره
دلش خبردار داره
دنیای ما بــزرگه
پر از شغال و گرگه
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی ایـنه
بخوای نخواهی ایـنه

 

شقایق

دلم مثل دلت خون شقایق
چشم‌هام دریای بارون شقایق
مثل مردن می‌مونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق

شقایق درد من یکی دوتا نیست
آخه درد من از بیگانه‌ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستهاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست

شقایق وای شقـــایق
گـل همیشه عاشـــق

شقایق اینجا من خیلی غریبم
آخه اینجا کسی عاشق نمی‌شه
عزای عشق غصه‌ا‌ش جنس کوهه
‌دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه‌های بی‌کسی برد

شقایق وای شقـــایق
گـل همیشه عاشـــق

دویدیم دویدیم و دویـــدیم
به شب‌های پُر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتهامون رو تقدیـــر
ولی ما عاقبت از هم بریدیـــم
شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون نه توی قصه‌ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی
که سالار تموم عاشق‌هایی

شقایق وای شقـــایق
گـل همیشه عاشـــق

شقایق وای شقـــایق
گـل همیشه عاشـــق

شقایق وای شقـــایق
گـل همیشه عاشـــق

 

گل بارون‌زده

گل بارون زده من گل یاس نازنینم
می‌شکنم پژمرده می‌شم نذار اشکهات رو ببینم
تا همیشه تورو داشتن، داشتن تمام دنیاست
از تو و اسم تو گفتن بهترین همه حرفاست

با تو، با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم
لحظه‌هام پُر می‌شه از تو وقت غم خوردن ندارم

ای غزلواره دلتنگ که همه تنت کلامه
هنوز هم با گل گونه‌ات شرم اولین سلامه
ای تو جاری توی شعرم مثل عشق و خون و حسرت
دفتر شعر من از تو سبد خاطره‌هامه
ای گل شکسته ساقه گل پرپر
که به یاد هجرت پرنده‌هایی
توی یأس مبهم چشمهات می‌بینم
که به فکر یک سفر به انتهایی

سر به ‌زیر دل‌شکسته نازنینم
اگه ساده‌است واسه تو گذشتن از من
مرثیه سر کن برای رفتن من
آخه مرگه واسه من از تو گذشتن

با تو، با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم
لحظه‌هام پُر می‌شه از تو وقت غم خوردن ندارم

گل بارون زده من اگه دلتنگم و خسته
اگه کوچیدن طوفان ساقه منم شکسته
می‌تونم خستگی‌هات رو از تن پاکت بگیرم
می‌تونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم

می‌تونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم

می‌تونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم

 

عروسک

عروسک قصه من گهواره خوابت کجاست
قصر قشنگ کاغذی پولک آفتابت کجاست
بال و پر نقره‌ای کفتر عشقم رو کی بست
آینه طوطی من رو سنگ کدوم کینه شکست

عروسک قصه من زخم شکستِ با تنت
بمیرم ای شکسته دل چه بیصداست شکستنت

صدای عشق من و تو که تلخ و گریه‌آوره
تو این سکوت قصه‌ای شاید صدای آخره
بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه‌ها بره
شاید با مرگ من و تو عاشقی از دنیا بره

عروسک قصه من سوختن من ساختنمه
تو این قمار بی‌غرور بردن من باختنمه
عروسک قصه من شکستنت فال منه
این سایه همیشگی مرگه که دنبال منه

عروسک قصه من زخم شکستِ با تنت
بمیرم ای شکسته دل چه بیصداست شکستنت

جغدهای عاشق رو ببین از پل آبی می‌گذرن
عروسک قلبشون رو به جشن بوسه می‌برن
اما برای عشق ما اون لحظه آبی کجاست
عروسک قصه من پس شب آفتابی کجاست

عروسک قصه من زخم شکستِ با تنت
بمیرم ای شکسته دل چه بیصداست شکستنت

 

طلایه‌دار

ای بزرگ موندنی ای طلایه‌دار روز
سایه گستر رو تن از گذشته تا هنوز
ای صدات صدای نور تو شب پوسیدنی
ای سخاوت غمت بهترین بوسیدنی

واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی

اگه شعرم زمزمه توی بازار صداست
طپش قلبم اگه پچ‌پچ شاپرکهاست
تو رو فریاد می‌زنم ای که معجزه گری
ای که این شبزده رو به سپیده می‌بری

واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی

ای تو یاور بزرگ همه قلبهای شکسته
ای تو مرهم عزیز هرچی دست پینه بسته
رو کدوم قله نشستی تو که دنیا زیر پاته
غصه دستهای خالی لرزش پاکه صداته

توی قرن دود و آهن تو رسول گـل و نوری
تو عطوفت مسلم تو حقیقت غروری
واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت تو شقاوت شب قرن یخی
تو، تو شکوفایی تاریخ منی

تو مفسر محبت تو طلایه‌دار صبحی
فاتح تاریخی من تو خود سردار صبحی
اسم تو اسم شب من به شکوه اسم اعظم
متبرک و عزیزی مثل سجده گاه آدم

واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی

واسه این شرقی تن داده به باد
تو گوارایی حس وطنی
تو شقاوت شب قرن یخی
تو شکوفایی تاریخ منی

 

یاور همیشه مومن

ای به داد من رسیده تو روزهای خود شکستن
ای چراغ مهربونی تو شب‌های وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه‌های تردید
تو شب رو از من گرفتی تو من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه‌گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون‌پناهی

یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم

اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم

وقتی شب، شب سفر بود توی کوچه‌های وحشت
وقتی همسایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب طپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شب رو دریدی

یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت

ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه هر جای دنیا که باشی
اون ور مرز شقایق پشت لحظه‌ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق دست بی‌ریای من بود

یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت

 

شبخون

ببین، ببین این گریه یه مرده
مردی که گریه‌هاش ظهور درده
ببین، ببین این آخرین صدای
این بی‌صدا شبخون کوچه‌گرده
قلب پاییزی من باغ دلواپسیه
خوندنم ترانه نیست هق‌هق بی‌کسیه

شب من با سفر تو شب بیداد و عذابه
تو نباشی موندن من مثل پرواز تو خوابه
مرگ غرورم رو ببین
زوال غمگین شعر و شکوفه و نوره
زوال قلبم رو ببین
تنها تو می‌بینی چشم شب و زمین کوره

تو نباشی کی با اشکم فال خوب و بد بگیره
کی من رو از سایه‌های این شب ممتد بگیره
بی‌تو با این دربدر هق‌هق شب گریه‌هاست
مرد غمگیـــن صدا بی تو مرد بی‌صداست

ببین، ببین این گریه یه مرده
مردی که گریه‌هاش ظهور درده
ببین، ببین این آخرین صدای
این بی‌صدا شبخون کوچه‌گرده
قلب پاییزی من باغ دلواپسیه
خوندنم ترانه نیست هق‌هق بی‌کسیه

خوندنم ترانه نیست هق‌هق بی‌کسیه

خوندنم ترانه نیست هق‌هق بی‌کسیه

 

حسود

تو سینه این دل من می‌خواد آتیش بگیره
مونده سر دوراهی چه راهی پیش بگیره
یکی حالا پیدا شده قدر اون رو می‌دونه
رگ خواب یار من رو رقیب من می‌دونه

یکی حالا پیدا شده قدر اون رو می‌دونه
رگ خواب یار من رو رقیب من می‌دونه

وای دارم آتیش می‌گیرم
دیگه از غصه و غم دلم می‌خواد بمیرم

وای اگه برگرده پیشم
براش پروانه می‌شم ازش جدا نمی‌شم

نمی‌تونه مرغ دلم از حسودی بخونه
نمی‌دونه روی کدوم شاخه باید بمونه

اگه یه روز ببینم کسی براش می‌میره
حسودی رو میاره دلم آتیش می‌گیره
می‌ترسم حرفهای خوبی توی گوشش بخونه
می‌ترسم اون تا به سحر تو خلوتش بمونه

وای دارم آتیش می‌گیرم
دیگه از غصه و غم دلم می‌خواد بمیرم

وای اگه برگرده پیشم
براش پروانه می‌شم ازش جدا نمی‌شم

یکی حالا پیدا شده قدر اون رو می‌دونه
رگ خواب یار من رو رقیب من می‌دونه

یکی حالا پیدا شده قدر اون رو می‌دونه
رگ خواب یار من رو رقیب من می‌دونه

یکی حالا پیدا شده قدر اون رو می‌دونه
رگ خواب یار من رو رقیب من می‌دونه

 

مه‌لقا

دارم ز جان ای مه‌لقا مهر تو پنهان در بغل
دارم ز جان ای مه‌لقا مهر تو پنهان در بغل

باشد مرا از فرغتت داغ فراوان در بغل
باشد مرا از فرغتت داغ فراوان در بغل

در کنج عزلت سربرم دور از رقیبان دغل
دور از رقیبان دغل
در کنج عزلت سربرم دور از رقیبان دغل
دور از رقیبان دغل

هر شب خیالت را کِشم ای ماه تابان در بغل
هر شب خیالت را کِشم ای ماه تابان در بغل

دارم ز جان ای مه‌لقا مهر تو پنهان در بغل

جانا ز دست عشق تو یک دم نباشد راحتم
یک دم نباشد راحتم
جانا ز دست عشق تو یک دم نباشد راحتم
یک دم نباشد راحتم

بی‌تو به دنیا سرورم با آه و افغان در بغل
بی‌تو به دنیا سرورم با آه و افغان در بغل

دارم ز جان ای مه‌لقا مهر تو پنهان در بغل

جانا ز دست عشق تو یک دم نباشد راحتم
یک دم نباشد راحتم
جانا ز دست عشق تو یک دم نباشد راحتم
یک دم نباشد راحتم

بی‌تو به دنیا سرورم با آه و افغان در بغل
بی‌تو به دنیا سرورم با آه و افغان در بغل

 

زندگی یه بازیه

زندگی یه بازیه کی از عمرش راضیه
ابر گریونه دلم چشمه خونِ دلم
نمی‌تونم دلم رو راضی کنم
این دل دیوونه رو راضی به این بازی کنم
یه بهونه برای بودن و موندن ندارم
تو گلوم بغض غمه هوای خوندن ندارم

همه جا سرد و سیاه رو لبهام ناله و آه
سر من بی‌سایه‌بون نگهم مونده به راه
دست من غمگین و سرد تو گلوم یه گوله درد
نه بهاری نه گـلی پاییزه، پاییز زرد

دلی که دلدار نداره با زندگی کار نداره
غریب این دیارم یه آشنا ندارم
سرم بی سایه بونه دلم یه پارچه خونه
غم تو دلم نشسته بال و پرم شکسته

غریب این دیارم یه آشنا ندارم
سرم بی سایه بونه دلم یه پارچه خونه
همه جا سرد و سیاه رو لبهام ناله و آه
سر من بی سایه‌بون نگهم مونده به راه

دست من غمگین و سرد تو گلوم یه گوله درد
نه بهاری نه گـلی پاییزه پاییز زرد
دلی که دلدار نداره با زندگی کار نداره
غریب این دیارم یه آشنا ندارم

سرم بی‌‌سایه‌بونه دلم یه پارچه خونه
غم تو دلم نشسته بال و پرم شکسته
غریب این دیارم یه آشنا ندارم
سرم بی‌سایه‌بونه دلم یه پارچه خونه

 

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

چشـم مـن گــم شـد و تـو پنجره‌ها نيومدی
گـفته بـودم واسـه خـــــاطر خــــــدا نيومدی
 
يکــی گفت شــبای مهتاب بشينم دعا کنم
بـالا رفت دســـتای مـن واسـه دعــا نيومدی
 
دلِ مـن اســير چشمای تـو شد حتی واسه
ايـن کــه ايـن دــيوونه رو کنی رهـــا نيومدی
 
واســه تــو نـوشـته بـودم کـه دلــم ديـــوونته
تــو گـذاشـتی بـه حسـاب يــه خـطا نيومدی
 
يکی گفت اوّل راه ســخت مجـــنونی هنــوز
ســـر گذاشـــتم بــه دل بــــيابـونا نــــيومدی
 
يکی گفت بـــرو واســـه کـــبوترا دونــه بــريز
دلـــــمو ريــــختم واســـه کــــبوترا  نــيومدی
 
ســـبزی زنــدگيمو بستم به غوغــای ضـريح
امـــانت دادم  اونـــو دســت رضــــا نــيومدی
 
نــذرمــو نـوشتمش رو گُـــــلا تــا يـــادم نــره
نــذرا رو يکــی يکــی کـــــردم  ادا  نـــيومدی
 
گـفته بــودم يــه کســــی بــياد بگه آخـرشه
لااقـــــل بــــيا بـــــرای يــه نگــــــا نـــيومدی
 
گفته بــودن بــــيا از عشـق تـو ديــوونه شده
لااقـــل بــــرای خــــــاطر شـــــــفا نـــيومدی
 
آشِــــناتـرين غــــريبه‌ای تـــو قــصّه‌های مـن
مـــنو کُشـتی تــو غــــريبِ آشــــنا نــيومدی
 
ديدمت رد می‌شـدی از کـوچه‌های خـــاطره
التـــماست کــردمــو گـفتم بـــيا، نـــيومدي؟
 
خوبيا تموم می شن می رن يه جا تو خاطره
مـثِ  تــــو  رفـتی  سـراغِ  خــوبيا نـــيومدی
 
نمی‌گم بــيا، اگـــه دوس نــداری بــياي، نـیا
لااقـــــل فقط  بـهـم بگـــــو چــــرا نـــيومدي؟
 
 *************************************************
 
 
 
چشمش‌افتادبه‌من‌وهمونی‌که می‌دونی شد
بـــذار راحـــتت کـــنم يـعنی دلـم ديـوونه شد
 
دلِ من کـه عــمری رفـته بـود سراغ زندگيش
بــه بـــيابون زد و دنـــبال چشــاش روونه شد
 
اون تــا ديـــد ديـوونشم ديگــه بهم نگـا نکــرد
عـــاشقيم بـرای رفـتنش، واسش بهونه شد
 
گـــفتم ايـن تـير نگــاتو،‌ تـوی قـلب مــن نــزن
ديگه قـلب مـن واسـه تـيرای اون نشونه شد
 
روزا تـــو خـــــــــيابونا آواره نگـــــــاش شــدم
شــــبا هـــم بـيابونا واسـه غـريبيم خونه شد
 
ديگه مطمئن شد اون که مـن‌گرفتارش شدم
عشق مـن از اونـايی کـه تـا ابد می مونه شد
 
يـه شب امّـا واسه هميشه رفت يه جـای‌دور
چون نگفت کجا می ره، بـاز تقصير زمـونه شد
 
 
 
************************************************
 
 
 
آســـــمون مـن و تــو يـــه مـــدّته ســيا شده
گـــفتن دُوسِت دارم کـــم شــده،‌کيميا شده
 
اون غروری که گذاشته بوديمش يه جای دِنج
اومــده بــاز تــوی قلب مـن و تــو خـــدا شده
 
رنـگ و رو رفـته شـده خـدافظی حتی سلام
تــو عزيزم،‌ پرکشيده اون به‌جاش شما شده
 
اون حسادتا کـه اوّل طعم عاشقی رو داشت
حـــالا انگـــار ارزشش قــــدِّ يـــه ادعـــا شده
 
اون دسـا کـه داده بوديم توی رويـامون به هم
تــــقصير کــيه نــــميدونم، ‌ولـــی رهـــا شده
 
مـــا قــــرار نـــبود مثِ بــقيه زنـــدگی کـــنيم
چــــرا حــرفامون مثِ تــــــموم آدمــــــا شـده
 
گنبد عشق مــن و تـــو ضـــريحاش طلايی بود
طـــلاها ريـــخته و جــنس گــــنبدا بــــلا شده
 
نکـــنه خــــدا نکـــــرده دل تـــو چه جــور بگـم
کسـی رو يـه جـــــايی ديـده يعنی مبتلا شده
 
مــا رو چشممون زدن، ‌مـا که با هم بد نبوديم
مــا چه تقصيری داريــم کــه قحطی وفـا شده
 
کسی کـه مـراقبِ عــاشقيمون بود همه وقت
حــالا بــه شکسـتن عــهدا بـــی اعــتنا شـده
 
مـن يــه مـــدّته تـــحمل مــی کنم غـصّه‌ها رو
به‌خودم می‌گم شايدراس‌راسی اشتباه شده
 
امّـــا نـــه، ديــــدم کــه عشــق روزای اوّلمـون
رنـگ عــــادتِ بــــــدِ روزا و هـــــــفته‌ها شــده
 
دل مــن دسـتاشو بــرده آســمون اون ور مــاه
چشـــــامم خــــونه امــــنِ ابـــرای دعـــا شده
 
امّا کاش اون‌کسی که ديروز می‌گفت مالِ منه
خــــيلی راحت بگــه کــه ديگــه ازم جدا شده
 
 
 
 
*********************************************
 
 
 
من تا کــي بــايد بشــينم پاي قــولاي طلائيت
مي دوني چــقد گذشـــته از زمون آشـــنائيت

مــا تـــاکِي بـايد بخونيم واسه همديگه لالايي
کِي مـــيان از ســفرِ دور، روزاي خيلي طلايي

من تــــا کِي بايد نخوابم حتي با ستاره چيدن
انـــگار از مــــا خــيلي دوره، قصّـه بهم رسيدن

آخرين‌وعده‌تو، ديشب، روي‌طاقچمون گذاشتم
امّـــــا راســـتش اشـــتياقِ روزِ اوّلـو نداشـــتم

اوّلين قولت يادت هست که مي ريم کنار دريا
مي خـــورن حســـرتمونو هـمه مـــردمِ دنــــيا

يادته‌اون‌روز‌مي‌گفتي‌مي‌شينيم‌باهم تو قايق
اِنقَدَردوسم‌داري که‌هي بهم مي‌گي شقايق

يادته مي‌گفتي با هم شبا مي ريم زير بارون
اِنقَد عاشق که تموم شه قصّه ليلي‌و مجنون

يادته روزاي اوّل، دنـيا رو واسم مي خواستي
مي‌شه‌تويادت‌نباشه، جونِ‌من‌يادته راستي؟

وعده‌هات روزاي اوّل مــنو برد اون‌ور خورشيد
من‌شدم‌اون‌دختري‌که‌واسه‌تو ‌ستاره مي‌چيد

تو شدي اون که با اسبش اومد از اون وَر ابرا
من‌شدم تشنه‌تشنه، يه‌تابستون‌توي صـحرا

گفته بـودي آسمونو مياري مي دي به دستم
گفته‌بودي‌که‌پشيمون‌نمي‌شم‌واست‌نشستم

گفته بودي با نوازش مي زني موهـامو شونه
گفتي عاشــقي اينه که بگــيرم واسـت بهونه

يادته مي گفتي تنها، قدرمو خودت مي دوني
گفتي که منم نباشم، تو سر‌قولت مي موني

گفتي که بايد تموم‌شه خيلي زود درد جدايي
گفتي ديوونمي امّــا راس بگو حالا کــــجائي؟

تــو که عاشقم نبودي وعده‌هـــا رو چرا دادي؟
تقصير منه که داشتم به چشات چه اعتمادي

پنجره بـــازه و امشب آســمونم بي ستاره‌س
خيلي‌دوست‌داره‌بباره‌چش به راه يه اشاره‌س

آســــمون بــــايد بــــــيادو بشــينه مث يه داور
حق‌بده‌ به‌اون کسي‌که اشتباهاش بوده کمتر

تويي که دوسـم نداشتي چرا اومدي سراغم؟
چرا نگذاشتي همونجور بسوزه بي‌تو چراغم؟

اون‌که‌مابهش‌مي‌گيم‌عشق، عزيزم‌نداره‌ريــشه
اوني‌روکه‌من‌مي‌خواستم‌گم‌شده‌واسه‌هميشه

فهميدم تو اون نبودي، اون به من دروغ نمي گه
اون تــوي رويـاش نداره غـير من يه عشـق ديگه

نمي ذاره عاشـــقي رو اون واسـه بعدا" و فــردا
اون‌مي‌گه‌هرشب‌نباشي‌پيشِ‌ من‌اون شب يلدا

امّــا تـو يه گل آوردي با يه عشقي دادي دستم
کــه منم به حرمت اون تا حالا واسـت نشستم

عـــمر اون گل که تموم شد حرفاي تو هم پريدن
رفــتن و بعد دويــــدن به يکــــي ديـگه رســـيدن

بعد از اون زدم به عشـــقت رنگ نارنجيِ عـادت
تـــا خـــدا نـکرده بـعدا" نـکنم بـه اون حســــادت

خلاصــه شــدن فراموش قــولاي تو خيلي راحت
بيــا اين قصّــه تلخـو پــاک کنيم زود ســـر فرصت

واســـه نــامه جــوابي نمي خـوام نمي پــــذيرم
يــاد اون روزات نيفتي ديگه از دســـت تو سـيرم

خــيلي وقـــتا واســــه قــولات روزارو بهونه کـردي
ســــــالاي قــــــرناي بعدو از الان نشـــونه کــردي

گفتي مـــا بـــــايد بســـازيم از گُلاي رازقي قصـر
گفتي اون نيمه تمومه، اون روز پائيزي، اون عصر

حـــالا تابســتونه انگار شــــايدم موندي تو پــاييز
حواس تـــو پيش من نيس چقَدَر زرد و غم‌انـــگيز

نه‌نياز به‌سرزنش‌نيس، برو هرجا که دلت‌خواست
دريغ از يــه نــامه خــوب، دريغ از يـه وعده راست

جواب خشـــم تـــو دادم هميشــه با مِهر و خنده
امّــــا يـــاد گــرفتم اون کس که بَده مي‌شه برنده

تـــا همين حالاي حالا پـــاي وعده‌هـات نشستم
آخـــرين جمله نـــامه، بــــرو من عهد و شکستم
 
 
***********************************************
 
 
دوس دارم از شـــــما بـگم، ببخشــيدا جســـــارته
اگـــه بـــــگم شـــــما گُليد، کـــــه مــــــايه خجالته

يــه بســــته نـاقابله، پيشــــکش چشماي شــما
پس مي‌فرستين مي دونم، دل مثِ کارت دعــوته

مـــنتظر يــه فــــــرصتم حــــضوري خــدمت بـرسم
خــيلي ببخشيدا ولــي، ســــرِ شـــما کي خلوته

از دل رســــوام مـي دونم، ايراد فراوون مي گيريد
خـــــــاکش ولـــي تـَـــبرُّکه، مــــال غـماي غـــربته

اين جـور نبودم به خدا، واسه خودم کسي بودم
دوره شوق هـــرکسي، خوب مي دونيد يه مــدته

قرار بودش که من ديگه عاشق هيچ کسي نشم
نمي دونم اسمش چيه، يا وسوسست ياقسمته

راحت بگم اون دلي که خودش يه روز يه خونه بود
چشــش بــــه دنـــــبال شــــماس، منتظر مـــرمته

تــــــو آرزوي کشــف ايـن يــــه راز زيــــبا مي مونم
چــــــرا هميشه بعد عشـــق، دلا اســــير عــادته؟

شــــما بـا من موافقيد؟ عاشق اگه عاشق باشه
خوب مي دونه که عاشقي، قشنگ ترين اسارته

يــــه جـــا يکي نــوشته بود، اوج مــقام عـاشقي
بــــه جــــرُأتِ بوســــــــيدنه، بـــه مـدت حســادته

شـــــرايط ديــــوونگي، يـکي دوتا نيست به خـدا
زيـــــــاده امــــــا اولـــــش کــــــاراي ضــد ســـنته

هميشه‌تا اون‌که‌مي‌خواي،يه‌دريادرد و فاصلست
ولـــي مهم نـــرفتــن و مـــوندن ســـر رفـــــــاقته

يـــه چيـزي قلب عاشقو بدجوري آتيش مي زنه
معلومه، بــودن با کســـي کـــه تفريحش خيانته

خـــونه مـــا تـــا خونتون، اِنـقَدرا دور نيس وليکن
مشـــــکل و درد مـــــــا دوتــــا، نداشتن سعادته

يه‌شب‌نمي‌دونم‌چي‌شد،رد ‌شديد‌از‌تو خوابِ من
از اون به‌بعد همش مي‌گم،خوابم يه جور عبادته

تـصــــوّرش خُـب مشکله، که ما کنار هم باشيم
نـمي رســيم به همديگه، تلـــخه ولي حــقيقته

خلاصه دوس دارم بــــيام حضوري صحبت بکنيم
هـــــر روزي که شما بگيد، هر زموني که فرصته

اگــه خدا نخواست بيام واسه هميشه پيشتون
يـــه دونــه عکس بهم بديد، اگر چه کلّي زحمته

چي کار کنم واســه من و امثال من که عاشقن
ديــوونه شما مي شن، عکسم خودش غنيمته

امـــضا کــنم يــا نکـــنم واســه شما فرقي داره؟
بــه ديــوونه کـه نــه بگــيد، فــکر مي کنه قيامته
 
 
***************************************
 
مـــاه مـن غــصه نـخور زنـدگي جــذر و ‌مـد داره
دنــــيامـون يـــه عـــــالمه، آدم خــوب و بـد داره

ماهِ‌ُ من غصه نخور همه کـه دشـمن نمي شن
هــــمه کـه پــــر ترک مــث تـو و مــن نمي شن

مــاه مــن غــصه نـخور مــــثل مــــاها فـــــراوونه
خيلي کم پيدا مي‌شه کسـي رو حرفش بمونه

مــاه مـن غــصه نـخور، گــــريه پــــــــناه آدماس
تـــر و تــــازه مـوندن گـل،‌ مال اشک شـبنماس

مــاه مـن غـصه نخور، زندگي خوب داره‌و زشت
خـــدا رو چه ديدي شايد فردامون باشه بهشت

مـــاه مـن غـصه نـخور، پــنجره‌مون بــازه هــنوز
بـــاغـچه‌مون غــرق گـلاي عــاشق نــازه هــنوز

ماه من غـصه نخور،باز داره فصل سيب مي‌شه
مي‌دونم گــاهي آدم،‌ تو وطـنش غريب مي‌شه

مــاه مـن غـصه نـخور،‌ مـــاها کــه تب نمي‌کنن
مــاها کـــــه از آدمـــــــا کــمک طـــلب نمي‌کنن

مــاه مـن غـصه نـخور،‌ شــمدونـــيا صــورتي ان
دلايــي کــه بشـکنن چون عـاشقن قـيمتي ان

ماه من غصه نخور، سبک مي‌شي بـارون بياد
تــوي عــاشقي بــايد نترســيد از کـــم و زيــــاد

مـاه مـن غـصه نـخور، خـــاطره‌ هـــامون کودکن
تــوي ايـن قـــــصه دلا يـه وقـــــتايي عـروســکن

مــاه مــن غـصه نـخور،‌ بـازي زمين خوردن داره
کــــار دنـــــــيا هــــمينه،‌ تـــــولد و مــــردن داره

مــاه مـن غـصه نـخور، تــاب بـــازي افتادن داره
زنـــدگي شــکستن و دوبــــاره دل دادن داره

مــاه مـن غـصه نـخور، گــــلا مـــيان عــيادتت
بـــه نــتيجه مـــي‌رسه آخــــــر يـه روز عــبادتت

مـاه مـن غـصه نـخور، خــيليا تـــنهان مـث تـــو
خــيليا بـا زخـماي عـاشـقي آشنان، مـث تـــو

مـاه مـن غـصه نـخور، زنــدگي بي‌غم نمي‌شه
اوني کـه غـــصه نداشــته بـاشـه، آدم نمي‌شه

مـاه مـن غـصه نخور، حـــــافظ واست وا مي‌کنم
شـــعراشـو مي‌خـونـم و تــــو رو مـــداوا مي‌کنم

مـاه مـن غـصه نـخور، دنــــــــيا رو بسپار به خدا
هـــردومون دعـــــا کنيم، تــو هم جـدا، منم جدا
 
 
***********************************************
 
فـــرصت خـوبيه شب،‌ کـه بشينيم دعــا کــنيم
نـــــــيازا و نــــــــذراي نـــــــداده رو ادا کـــــنيم

هــــرچـي کـرديم و نکـرديم بنويسيمش يه جا
سه چهار روز ديگــه، يـه بـــار بهش نگـا کـنيم

دلامــــــون بــدجــور اسـيرِ عـصر آهـني شــدن
واســه زخــم ايــن غــريبي طلب شــفا کــنيم

آخه کي فکرش و مي‌کرد مائي که باهم بوديم
تــو روزاي بي کسي دست همو رهــــا کــنيم

غــصّه‌هاي خــــيليا ســـر مي‌کشه به آسمون
دو ســه تــا درد و که شـــايد بـتونيم دوا کـنيم

مـا از اون دو بيتِ سعدي که بلد بوديم يه عمر
چي مي دونيم به جـز ايـنکه کمي ادّعــا کنيم

مــــهربوني هـــــميشه نــمي مونه، امــــــانته
نکــــــنه تـــو حــفظ ايــن امــــانتا خـــطا کــنيم

پــــائيز از راه برسه غـنچه‌ها سردشون ميشه
گلدونا رو ديــگه کم کم تــو خــونه صــدا کــنيم

چي بوديم، چي کرديم و فـردا چي بايد بکنيم
فکــــــري‌ام بــــراي جـــبران گــذشته ها کـنيم

بـــدي‌ها رو بســپريم دست فـرامـوشي و بعد
مثِ يـه قـاضي خوب، خـــوبيا رو جــــدا کــنيم

بـــذاريـــم هــمه شـبا خـــواب شقايق بـبينن
هـــمه ايــن کــارا رو بــايد مــن و شـما کــنيم

دنيامون ميشه بهشت‌و ما همه فرشته‌ايم
اگــه بــه تــــمام اين قــافيه ها، وفـــا کنيم
 
****************************************************
 
بـه مـن نـگا کـن واســه يه لـــــحظه

نگات به صــــــدتا آســمون مي ارزه


نگا کني رويـاهـــا رنگي مي‌شــــن

ستاره ها به چه قشنگي مي شن


من از خـــدامه بکشـــم نـــــــــازتـو

تــا بشـــــنوم يــه لــــــــحظه آواز تـو


مـن از خـــــــــدامه پيـش تـو بــمونم

جــواب حـــرفــــــــاتـو خــودم بخــونم


مــن از خــــــدامــه بـــمونم ديــوونـت

ســـر بــــذارم رو شــهر اَمنِ شــــونت


مــن از خـــــــــــدامه بــــموني کــنارم

مــن کــه بـه جـز تــو کســـي رو ندارم


مــن از خــــــــدامه کــه نــباشــه دوري

فقط دلـــــم مي‌خواد بگي چه جــــوري


مــن از خـــــــدامه کــه يه روز دعــامون

بــــره تـو آســمون پيــش خـــــــدامــون


يـــه جشــن نـقـــــره اي بــا هم بگيريم

بـــه عشق اين کـه هــــردومون اسيريم


بـــه عشـــــق اين کـه بعد اون همه درد

خـــدا يــه بـار نگاهي هم بـه مـــــــا کرد

*********************************************
 

با ســیمِ نازِ مژه‌هات يه عُمــر گيتـــار می‌زنم

نگاهِ‌ تـو کـوک نکنی من خودمــــو دار می زنم

 

چشــات اگـــه روپنجـره‌م طرح ســتاره نزنــن

دست‌خودم نيست دلمو به در و ديوار می‌زنم

 

تو نباشی من مثِ اون دخترکی که گمشده

گوشـه کوچه می‌شينم از غم تو زار می‌زنم

*************************************************
 
دروغ می گن
شــايد اشــتباهه امّــا عاشـقا دروغ می گن
آدمــــای مهـربـون و بــاوفــا دروغ می گن
 
اونـا کـه می گن کـه تـا هميشــه ديوونتونن
بـذا بی پرده بگم که به شــما دروغ می گن
 
اونـا کـه می‌آن به اين بهونه ها،‌ که اومدن
از‌توی شهرِ قشـنگِ قصّه‌ها، دروغ می گن
 
اونــا کـه فـدات بشـم‌‌‌‌‌‌‌‌ تکيه کلامشون شده
بــه تـموم آسـمونا، به خــدا دروغ می گن
 
اونـا که با قسـم و آيه می خوان بهت بگن
تا قيامت نمی شن ازت جدا، دروغ می گن
 
 
**********************************************
 
به تـــــو اون شـــب يه حـــرف اتــــــفاقي
زدم بـــــــــازم شکســـت برگ اقـــــــاقي

شـــــايد روح ودلِ تـــــــــو مثـــــل بــــرگن
شـــــايد حـــرفـــاي مـــن گاهــي تـگرگن

اگــــه بــــــــرگا بـــــــــرنـــجن از تگـــــرگا
تـــــو بـــاغـــــــا زود ميـــاد پاييــز مـــــرگا

نـــوشــتي نـــــــــامـــه تـــــــــو آخــــرينه
نــمي خواد چشـــمِ تــــو مــــن رو ببينه

نـــوشــتي اون روزاي خــــوب گـذشــتن
نـــوشــتي رفتـــن امّـــــــا بـــــرنگشــتن

زدي رو عــــاشــــقيمون مـــــهر بــــاطل
ولـــــي حــافظ ميـــگه افـــتاده مشـــکل

حـــالا من مي نويســم بـــه تــو ساقي
بـــــه تــــو اي رنـــگ بـــرگـــاي اقـــاقي

تـــــــمام آدمـــــــــا کــــه رنـــــگارنــــگن
چــه زشــتن چــه بــدند و چــه قشنگن

اگـــــه دنــــــــــيا رو هــــم پيشـم بيارن
بــــگن جــــز مــن کسـي رودوس ندارن

اگــــه هــرچـــي ســتاره هــس بچينن
منـــو هــرجـــوري که خواســــتم ببينن

بـــه جــاي خــواستن چند روزي فرصت
بـــه جــاي گـــفتن پــاسـخ بــه دعــوت

مــي شينم پـــــاي حــــرفــاي طلائيت
هـــمون حــــــــرفــــاي روز آشــنائـــيت

هـــمون حــرفـــا که قفـلا رو شکستن
مـث شـــبنم رو قــــلب مــن نشستن

کسي رو که شبي بوســـــيده باشي
مــــگه مي شه ازش رنـــجيده باشي

تــــــو تنــــــها انتـــــــخاب عــــاشقونه
بـــــــــراي زنــــــدگي تنــــــها بــــهونه

صـــدات رنـــگ شـــقايق رنگ بـــارون
فقط مي‌رنجي ازمــــن خيــلي آسون

مـــجازات دل مــــن دســت رد نيــس
آخــــه بــــودن با گلـــها رو بـلد نيــس

بــــگو بـــازم مي‌شي مــثل هميشه
نــــگو سـخته،‌ نــــگو ديـــگه نميشـه

بـــــکش خـــط روي متـــن زردنــامـــه
بـــــذار بــازم بــــديـم راهـــــو ادامـــه

نــــگاتـــــــو بــه همـه دنــــيا نمي‌دم
تــــو دنــــيا هم نـــگاتو جـــا نمي دم

قســــــم به هرچي بـــارون شــديده
بـــه هـــرچــي بـي پـــناه و نــاامـيده

تــــو کــه قـلبت مـــث بــــرفـا سفيده
نــــــرنــج از مـــن آخـــه از تــو بــعيده

نــوشتن همچي کار سـاده‌اي نيــس
دلــــم امّــــــــا دل آمـــــاده اي نيــس

خــــلاصه تـــا زمــوني که تو هستي
نمي‌دم دســـتمو هـــرگـز به دستي

ديــگه اشکام توي چشمم درخشيد
دُوسِت دارم نرنج از من ببخشيد
 
 
 

 

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسيد که او
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 
 
 
 
در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند       من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

   عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی        عشق داند که در این دایره سرگردانند

      جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست        ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

         عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا        ما همه بنده و این قوم خداوندانند

      مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم       آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

   وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد      که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ    عشقبازان چنین مستحق هجرانند

   مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار       ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

       گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد    عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

   زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد    دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان    بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

 

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 


 
نگاه کن که غم درون دیده ام 

چگونه قطره قطره آب می شود  

چگونه سایه سیاه سرکشم 

 اسیر دست آفتاب می شود  

نگاه کن  

تمام هستیم خراب می شود 

شراره ای مرا به کام می کشد 

 مرا به اوج می برد  

مرا به دام میکشد  

نگاه کن تمام آسمان من  

پر از شهاب می شود 

 تو آمدی ز دورها و دورها  

ز سرزمین عطر ها و نورها  

نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها 

 ز ابرها بلورها  

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها 

 به راه پر ستاره  می کشانی ام  

فراتر از ستاره می نشانی ام 

 نگاه کن  

من از ستاره سوختم 

 لبالب از ستارگان تب شدم 

 چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل  

ستاره چین برکه های شب شدم 

چه دور بود پیش از این زمین ما  

به این کبود غرفه های آسمان 

 کنون به گوش من دوباره می رسد 

 صدای تو  

صدای بال برفی فرشتگان 

 نگاه کن که من کجا رسیده ام  

به کهکشان به بیکران به جاودان  

کنون که آمدیم تا به اوجها  

مرا بشوی با شراب موجها  

مرا بپیچ در حریر بوسه ات  

مرا بخواه در شبان دیر پا  

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن 

 نگاه کن  

که موم شب براه ما  

چگونه قطره قطره آب میشود  

صراحی سیاه دیدگان من 

 به لالای گرم تو  

لبالب از شراب خواب می شود 

 به روی گاهواره های شعر من  

نگاه کن 

 تو میدمی و آفتاب می شود

                                                                                                                فروغ فرخ زاد 
 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
 
اینجا خونه کوچیک منه

خیلی دوستش دارم

یه دوستی این خونه رو به من داده

هنوز وسایل خونه ام رو تهیه نکردم

واسه همینه که خلوت و خالیه

پس تا اطلاع ثانوی کارگران مشغول کارند

 

""""""""""""""""""""""""

 

پاییز

پاییزی دگر آمد

با رنگ زرد برگانش

با نغمه های باران

با حمله تگرگاش

باز امشب میسرایم

در وصف فصل پاییز

برای ناله هایش ترانه ای غم انگیز

*****************************

گل امید

امروز همچون دیروز با دامنی از انتظار منتظرت ایستاده ام به امید آن روز که ای رهگذر آخر سر راهت سبز شوم

واز طنین گام هایت  گل امید بچینم

****************************

گریه

شبی سر درگریبان از دوری تو گریه کردم

چون ابر نوبهاران گریه کردم

برای این که اشکم را نبینند

نشستم زیر باران گریه کردم

****************************

آفتاب گردان

تا هستی نگاه از تو بر نمیدارم

وقتی نیستی هم سر به زیرم

نمیدانم آفتاب گردان خوبی برای تو بوده ام؟

****************************

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

مردم چه می گویند !!!! ...

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!
پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت:

مردم چه می گویند؟

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی
 گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.
گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!
فتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.
دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟

مُردم، برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.
خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند!
 
 
 
 
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
 
 
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

و این هم جوابیه صائب تبریزی بر غزل حافظ:


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر ودست و تن و پا را

هر آن کس چیز می بخشد از آن خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا

و این هم جواب جناب شهریار بر شعر صائب:



اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تما م روح و اجزا را


هر آن کس چیز می بخشد، مثال مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را


سر و دست و تن و پا را ، به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلها


و این هم جوابیه یک شاعر گمنام معاصر به شعر شهریار:


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را

روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است
من مفلس کیم چیزی ببخشم خال زیبا را

اگر استاد ما محو جمال یار می بودی
از آن خود نمی خواندی تمام روح و اجزا را
 
 

 

 

آه از آن ساعت که سبط مصطفی

گشت وارد بر زمین کربلا

پس به یاران کرد رو سلطان دین

گفت کای یاران مقام ماست این

بار بگشائید خوش منزل گهی است

تا به جنت زین مکان اندک رهی است

بار بگشایید کاینجا از عناب

می شود لبها کبود از قحط آب

بار بگشایید کاینجا از جفا

ام لیلا گردد از اکبر جدا

بار بگشایید کاینجا بی درنگ

بر گلوی اصغرم آید خدنگ

الغرض در آن دیار پر محن

کرد چون سلطان مظلومان وطن

بود در نزدیک دشت ماریه

چادر چندی ز اهل بادیه

گوسفند و ناقه بیرون از شمار

جمله آوردند از بهر نثار

چشم شاه دین چو بر ایشان فتاد

پگفت با آن فرقه نیکو نهاد

ای محبان این سفر همراه من

هست قربانی من دلخواه من

اندر این ره بسی پریشانی مرا

هست هفتاد و دو قربانی مرا

این به گفت و شد روان از بهر گشت

دور از یاران در آن صحرا و دشت

خویش را از همرهان یکسو کشید

زآن زمین برداشت خاک و بوکشید

زد بسر دست غم و از  پا افتاد

شد به کیوان آه آن نیکو نهاد

پس به گفتا از جفای مشرکین

جان سپارد اکبرم در این زمین

زان مکان چون رفت قدری باز راه

از فلک بگذشت او را اشک و آه

گفت در این سرزمین جای من است

این زمین تا حشر ماوای من است

چون در اینجا من به جسم چاک چاک

از سر زین سرنگون گردم به خاک

دردم آخر ز راه کین سنان

پهلویم بشکافد از نوک سنان

من تن تنها و دشمن صد هزار

پیکرم مجروح و زخم بی شمار

شمر بنشیند به روی سینه ام

بشکند این سینه بی کینه ام

آنچه گویم ای ستمگر تشنه ام

تشنه لب مپسند زیر دشنه ام

او زکین خنجر نهد بر حنجرم

تشنه لب از تن جدا سازد سرم

جودیا دم درکش از این داستان

خون مکن زین بیش قلب دوستان


 

عزیز هر دو جهان

همین نه من شده‌ام ریزه‌خوار خوان حسین
كه هست عالم ایجاد، میهمان حسین
ز آفتاب قیامت نباشدش باكی
كسی كه رفت دمی زیر سایبان حسین
رخش به دست نگیرد ز شرم در محشر
به صدق هر كه نهد رخ بر آستان حسین
كسی كه خار گلستان عشق، خود را خواند
عزیز هر دو جهان شد، قسم به جان حسین
همیشه باغ بُود پایمال دست خزان
ولی همیشه بهارست گلستان حسین
به گوش دل بشنو نوحه از لب هستی
كه بسته است لب از نوحه، نوحه خوان حسین

عزیز هر دو جهان

همین نه من شده‌ام ریزه‌خوار خوان حسین
كه هست عالم ایجاد، میهمان حسین
ز آفتاب قیامت نباشدش باكی
كسی كه رفت دمی زیر سایبان حسین
رخش به دست نگیرد ز شرم در محشر
به صدق هر كه نهد رخ بر آستان حسین
كسی كه خار گلستان عشق، خود را خواند
عزیز هر دو جهان شد، قسم به جان حسین
همیشه باغ بُود پایمال دست خزان
ولی همیشه بهارست گلستان حسین
به گوش دل بشنو نوحه از لب هستی
كه بسته است لب از نوحه، نوحه خوان حسین

 

 

شب ميلاد حسين آن شه گلگون كفن است

كــه ز يـمـن قـدمـش شـــاد دل مــرد و زن اســت

شاد و خرم چمن است

شيعه دور از محن است

تـهـنــيــت گـو بـزمـيـن آمـده انـد اهـل سما

زانـكـه مـيـلاد حـسـيـن است كه فخر زمن است

شاد و خرم چمن است

شيعه دور از محن است

خـانـه ي فـاطـمـه روشـن شـده از مقدم او

نـازم ايـن مـهـر كه چهرش همه پرتوفكن است

شاد و خرم چمن است

شيعه دور از محن است

جـلـوه گر آمده آنگونه جـمـالش كه مپرس

دانـم آنـقـدر كه بر شمس و قمر طعنه زن است

شاد و خرم چمن است

شيعه دور از محن است

پـسـر فـاطـمـه مـا را بسوي خويش بخوان

چشم ما سوي تو اي خسرو دور از وطن است

شاد و خرم چمن است

شيعه دور از محن است

گـو «حياتي» غم فرداي قيامت چه خوري

كـه تـو را خـسرو ديـن دافع رنج و محن است 

 

 

 

ماه من تابید و شد تابان رخ خورشید از او

نازم آن ماهی که خورشید فلک تابید از او

روز بسیار است و شب در گردش خورشید و ماه

کز افق گوید نشان ماه یا خورشید از او

نازم آن روزی که در تاریخ ایام بزرگ

در تجلی ماه از او خورشید از او ناهید از او

تا بدانی روز ما روشنتر آنروز از چه روست

روی او بایست دید و وصف او پرسید از او

دیدن و پرسیدنش با چشم ایمان لازم است

ورنه طرفی برنبندد دیدة تردید از او

دیدة حق بین بیاید، تا ببیند روی حق

ورنه حق گوید که باید روی حق پوشید از او

دیدة حق بین گشا و طلعت حق ، تا ببین

تا تو هم نادیده بگشائی لب تمجید از او

آنکه زاد و مرد آئین ستم از زادنش

آنکه جان داد و جهان شد زندة جاوید از او

آنکه باطل از کسی نشنید و خود جز حق نگفت

بیخیال از آنکه باطل حرف حق نشنید از او

آنکه با خون بوستان معدلت را آب داد

وانکه بنیان ستم بی شاخ و بن گردید از او

آنکه پرچمداری اسلام را باخون خرید

تا بپا گشت وعلم شد پرچم توحید از او

آنکه از میلاد او تاریخ حق مبدأ گرفت

و آنچه شد تاریخ حق، تاریخ حق گردید از او

عاقبت دیدی که ظالم پیش پایش سرنهاد

گرچه قد افراشت در آغاز و سرپیچید از او

عاقبت دیدی که ظالم بر سر دولت نماند

دولتش شد سرنگون و آنچه شد تولید از او

دولت باطل نپاید ، ور بیاید دیر و زود

دست حق خواهد بساط چیده­اش برچید از او

دولت حق دولت خاص حسین بن علی است

دولتی کز مکرمت دولت بسی زایید از او

دولت امروز ما ، از دولت آل علی است

دولت آل علی نازم که حق پایید از او

تو همی بینی که بروی چشم ایرانی گریست

خود نمی بینی که تاریخ عجم خندید از او

 

 

 

حسین آمد و ...

السلام علی الاصحاب الحسین
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه، رو سپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
به دست و پای تو بار چه قفلها که نبود
حسین آمد و سرشار از امیدت کرد
جنون تو را به مرادت رساند نا گهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد
نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار بود بمیری خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند، حرّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد

 

 

 

 

 

كیست حسین

    کیست حسین؟ آن که با شجاعت و عزت           گذشت از سر و جان نداد تن به مذلت

    کیست حسین؟ آن که برگزیده احرار                  فروغ مشعل آزادگی و علم و فضیلت

    کیست حسین؟ آن که از عدالت و تقوی             به دست حاکم جابر ندارد دست به بیعت

    کیست حسین؟ آن که می‌شود تلألوء                همی به چهره زیبای خود به صحنه خلقت

    کیست حسین؟ آن که فخر آدم وخاتم(ص)         چراغ  چشمان محبان خاندان نبوت

    کیست حسین؟ آن که محوه جلوه معشوق        شهید عشق خدا پاکباز نزد محبت

    کیست حسین؟ آن که پا نهاد فراتر                     زعقل و فهم بشر در مقام صبر مصیبت

    کیست حسین؟ آن که سر نهاده چو خامه            به سرنوشت غم‌ انگیز خود به غایت رغبت

    کیست حسین؟ آنکه هر چه داشت به یک روز      نثار کرد به راه بقای حق و حقیقت

    کیست حسین؟ آن که سر به نوک سنان داد        به سربلندی اسلام و اعتلای شریعت

    کیست حسین؟ آن که در سجود به دشمن          نموده جلوه انگشتری ز وجود و مروت

    کیست حسین؟ آن که می‌نهد به اخلاص             به آستانه قدسش شهنشهان سر خدمت

    کیست حسین؟ آن که خاک درگه او را                  کنند سرمه به چشم علویان به رغبت و منت

    کیست حسین؟ آن که قبله دل ناصر                    عزیز حضرت زهرا و مفخر بشریت

 

 

 

كعبه‌ی هفتاد و دو ملت

    آفتابی که چنین چهره تابان دارد                            صد چو مه عاشق سرگشته و حیران دارد

    پرچم سلطنت عشق برافراشت شهر                  کز شرف خاک درش فخر به کیهان دارد

    آمد آن موکب مسعود که در عرصه عشق             شهسواری است که دل داده، فراوان دارد

    آفتابی ز سرا پرده عصمت بدمید                          که مه از شرم رخش سر به گریبان دارد

    مرد میدان شجاعت، آن شیر ولی                         که نه اندیشد ز شمشیر و ز پیکان

    سوی جانان برود سوخته جان هر که ز شوق          سر نهد بر کف و تقدیم به جانان دارد

    عاشقان را دهد از جلوه معشوق نوید                    زین تبسم که به لب آن گل خندان دارد

    عید میلاد حسین نور دو چشمان علی است          آن که بر چهره دو صد آیت یزدان دارد

    شمع تابنده حق اوست که مشکات وجود               جلوه از تابش آن شمع، فروزان دارد

    پی‌فرمان مطاعش فلک حلقه به گوش                   حکم بر دیده نهد گوش به فرمان دارد

    جبهه ساینده ملائک به در بارگهی                          که چو جبرئیل امین صاحب و دربان دارد

    مادر دهر نزاده است و نزاید چو حسین                   رادمردی که نشان از شه مردان دارد

    چشمه رحمت حق اوست که با دشمن و دوست     کرم و لطف و جوانمردی و احسان دارد

    هر که در سایه آن سرو جنان رخت کشید                کی دگر آرزوی روضه رضوان دارد

    خسرو کون و مکان اوست که بر سر ز ازل                تاج فرماندهی عالم امکان دارد

    بلبل گلشن حق اوست مگر لعل لبش                     که چو خوش نغمه داودی قرآن دارد

    قصه عشق و فداکاری و جانبازی اوست                  داستانی که نه آغاز و نه پایان دارد

    بشکفد با رخ خندان چو گل از فیض دمش                 هر که در ماتم او دیده گریان دارد

    روی هفتاد و دو ملت ز اذل تا ابد است                     سوی آن کعبه که هفتاد و دو قربان دارد

    گر چه هر خامه در اوصاف رخش سفت ولی             جلوه کی ران ملخ نزد سلیمان دارد

    خسروا چهره مپوشان ز گدایان که رسا                     نکشد دست ز دامان تو تا جان دارد

    خواهد این جامه که در تهنیت مقدم توست              عرضه بر درگه سلطان خراسان دارد

 

 

 

 

 

 

چه خوب است آب و هوایی که دارید
همیشه بهشت است جایی که دارید
الهی روی خلوتی هم نبیند
شلوغی این کوچه هایی که دارید
مجال عرق ریختن هم ندادید
به پیشانی این گدایی که دارید
نمی خواهم اصلا بفهمم که ما را
کجا می برد رد پایی که دارید
همین که شما می بریدم، یقینا
شبی می رسم تا خدایی که دارید
از امروز ناله رسان حسین است
پر فطرس بینوایی که دارید
برایم هوای بهشتی بالا
حرام است با کربلایی که دارید
شما با خدا با خدا با خدایید
ومن با شمایم شمایی که دارید...
...مرا خیمه کربلا می نویسید
دخیل حسینیه ها می نویسید
دل بیقرار اختیاری ندارد
اسیر است و راه فراری ندارد
مقامات عاشق فنا می پذیرد
اگر هم بمیرد مزاری ندارد
کسی که بنا نیست بی سر بمیرد
چه بهتر دل بیقراری ندارد
دل بی حسین اصل و فرعش زیادی است
شبیه درختی که باری ندارد
دل بی حسین از گل بدترین هاست
دل بی حسین اعتباری ندارد
بود ذکر سجاده هر فقیری
امیری حسین فنعم الامیری
همه زیر پایند و بالا حسین است
همه قطره اند و دریا حسین است
چه رسم خوشی که زمان تولد
کلام نخستین ما یا حسین است
حسن هم حسین است ، علی هم حسین است
محمد حسین است و زهرا حسین است
حسن یا علی فاطمه یا محمد
تجلی این چهارتن با حسین است
همین که به جز عشق چیزی نگفتیم
تجلی " لا ذکر الا حسین " است
گنهکارها نیز ترسی ندارند
قیامت اگر دست آقا حسین است
شه عالمینیم ، الحمدلله
غلام حسینیم ، الحمدلله
ندیدم کسی را گدایش نباشد
مسلمان یا ربنایش نباشد
مسیر تکامل یقینا محال است
اگر کربلا انتهایش نباشد
برای جهنم چه خوب است، هر که
حسین بن زهرا برایش نباشد
مگر می شود؟نه...نه... امکان ندارد
خدا باشد و کربلایش نباشد
خدایی که دار و ندارش حسین است
مگر می شود خون بهایش نباشد؟
یقین کشتی او نجاتی ندارد
اگر خواهرش ناخدایش نباشد
حسین آمد و بال ها گریه کردند
تمامی گودال ها گریه کردند
پر ما کجا؟وسعت آسمانت
پریدن کجا؟قبه ی لا مکانت
حسن هم به پای تو قد راست می کرد
ادب داشت ، پیشت امام زمانت
تو بالا نشینی ، چگونه نباشد
سر شانه های پیمبر مکانت
تویی سنت هفت تکبیر احرام
نبی منتظر شد بچرخد زبانت
شما هر دو در حال ارتزاقید
اگر می گذارد دهان بر دهان
خدا بهتر از تو ندارد اگر داشت
یقین کن که می داد روزی نشانت
خداوند مثل تو دیگر ندارد
شبیه تو دارد اگر خب بیارد
من و سالها جستجویت حسین جان
من و منت گفتگویت حسین جان
مگر می شود من به پایت نیفتم
من و سجده بر خاک کویت حسین جان
من عادت ندارم شبی بی تو باشم
من و هیئت کو به کویت حسین جان
به والله خوابش نمی برد زهرا
نمیشد اگر شانه مویت حسین جان
گلوی تو عادت به نیزه ندارد
به قربان زیر گلویت حسین جان
چقدر آه گفتی جوابت ندادند
چقدر آب گفتی و آبت ندادند...


¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

روی بالم یکی دو پر بکشید
دست مرهم بر این جگر بکشید

پای ساعات گریه های شما
چشممان را شکسته تر بکشید

محضر سبزتان نشد، عکس..
...یک گدا را به پشت در بکشید

کفش مجروح سرنوشت مرا
تا دم خیمه ات اگر بکشید ...

.... راضی ام ، از خدام هم باشد
تن من را بدون سر بکشید

 

 

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است

جمعه را سرمه کشیدیم ،مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی

زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد

از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟
آشنا،پشت سرت مختصری هم داری؟

منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست
آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست

نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟
منتظرهات بمیرند،میایی آقا؟

به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنی ست
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست

دارد از جاده صدای جرسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست
یوسف گم شده، ای اهل حرم! آمدنی ست

 

 

لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی ست که دل تنگ شماییم بیا

وسعتت در دل این ظرف  نشد جا ماندیم
تشنه از حسرت رویت لب دریا ماندیم

چشممان خشک شد از وسعت این بی اَبی
و  نداریم دگر طاقت این بی اَبی

در قنوت دلمان خواهش باران داریم
ندبه خوانیم و تمنای بهاران داریم

پس ببار ای پسر حضرت باران  بر ما
که ترک خورده زمین از اثر این گرما

دامن دشت شده سفره ی  راز دل ما
داغ الاله نشانی ز نیاز دل ما

ما که در راه تو عمریست تمامی گردیم
گردبادیم و به دنبال شما می گردیم

چند جمعه دلمان را سر راهت  اریم
تا بدانی که تمنای وصالت  داریم

شهرمان را ز رخ چون  قمرت  روشن  کن
کوچه ها را  پر  از نسترن و سوسن کن

اسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد
نه   که ما فاطمه  هم  چشم  به راهت دارد

 

 

 

بتی که راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سودائیان کمر بسته است

عبیر مهر به یلدای طره پیچیده است
میان لطف به طول کرشمه بربسته است

بر آن بهشت مجسم دلی که ره برده است
در مشاهده بر منظر دگر بسته است

زهی تموج نوری که بی غبار صدف
در امتداد زمان نطفه گهر بسته است

بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک، تا سحر بسته است

به پایبوس خیالت نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق پل نظر بسته است

هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است

متاب روی ز شبگیر جان بی تابم
که آه سوخته، میثاق، با اثر بسته است

به یازده خم می گرچه دست ما نرسد
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است

زمینه ساز ظهورند شاهدان شهید
اگرچه ماتمشان داغ بر جگر بسته است

کرامتی که ز خون شهید می جوشد
بسا که دست دعا را ز پشت سر بسته است

در این رحیل درخشان سوار همت ما
کمند جاذبه بر یال صد خطر بسته است

درین رسالت خونین بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر بسته است

قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
درین میانه مرا گر چه بال و پربسته است

دل شکسته و طبع خیالبند «فرید»
به اقتدای شرف قامت هنر بسته است

 

 

آه ،مولا خستــه ایم از انتـــظار
شانه هامان زخمی ِ این کوله بار

مـا تمــام بــاغ ها را گشتـه ایم
دشتِ سـرخِ  داغ ها را گشتـه ایم

سینه هامان بوی غربت می دهند
بوی کوچ  و بوی هجرت می دهند


بـارها قــربـانی تهمت شـدیم
در میانِ گرگ هــا قسمت شـدیم

در مسیــرِ فتنــه تنهـا مانـده ایم
بـاز بـا یـاد تـو شیـدا مانــده ایم

دیده ها را  همچو مشعل کرده ایم
پای خود را پُـر  ز تاول کـرده ایم

تا دلِ کــورِ خطـــرها رفتـه ایم
تاگلــوگاهِ  تبــرها رفتـه ایم

کینه ها با ما لجاجت می کنند
لحظه ها احساس ِحاجت می کنند


ما تو را پُـرسیده ایم از سینـه ها
از تمــامِ دست ها وز پینـه ها
 
ما تو را از اشک و غم پرسیده ایم
وز غروب جمعه هم پرسیده ایم

وای از درد ِ غـروب جمعه ها
غربتِ زردِ غــروب جمعه ها

ما تو را از رنگ ها پرسیده ایم
از همه دلتنگ ها پـرسیـده ایم

پیشمـرگانِ شهادت پیشـه ایم
سینه مجروحانِ داس و تیشه ایم

ما بــرای دردها آمـاده ایم
باز مشتــاق غبــارِ جـادّه ایم
 
کِی تو ما را تا مُعمّا می بری ؟
تا کنار قبــر زهــرا می بـری

کِی تو  احیا می کُنی باغِ بقیع ؟
سینـه ها  می سـوزد از داغ  بقیع

ما بـرای فاطمــه دِق کـرده ایم
گریه ها بر قبرِ صادق کـرده ایم

امّتِ  گُل را  غــمِ  سجّـاد کُشت
شمـع سقّـاخانه ها  را بـاد  کُشت

باز   اشکِ بی کسی های حسن
شعـله  بر دل  می زند  مولای من

مــالکِ بغضِ  غم ایم ?عمّـارِآه
ما فـــدای بـــاقـرِ بی بارگاه

پـس کجـــایی آرزوی دادهـا ؟
فصـلِ سبــزِ   رویش فـــریادها

اوجِ احسـاس تغـزّل هـا تویی
روحِ  باران خورده ی گُل ها تویی

پــرده از روی تــوهّم پـاره  کن
چاره ها  می سوزد آن  را چاره کن

عشق را در سینه ها لبریـز کن
دشنـه ی مظلـوم ها را  تیــز کن

ای مراد ِ  دیـده ها? هویی بزن
بــرق در چشمان آهـویی  بزن

قفلِ این زنجیر ها را باز کن
ای گُل نرگس بیا اعجاز کُن

 

 

 

مستیم ولی مست می موعودیم
هستیم چنین و از ازل هم بودیم

ما را چو عدو مور شمارد غم نیست
ما وارث مُلک وَلَد داوودیم

از نسل خلیلیم و تبر در دستیم
ما بت شکنان معبد نمرودیم

ما منتظریم کعبه روشن گردد
دیری است پی اجازت معبودیم

تا یار دو دست خویش بر پرده زند
ما شاهد آن طلیعه مشهودیم

یا رب نکند چشم ز ما بردارد
گر یار ز ما دور شود نابودیم

آدینه ز تقویم همه حذف شده است
از بس همگی در پی بیع و سودیم

کشکول زهیر از دو بیتی خالی است
درویش غزلسرای خاک آلودیم

 

 

ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی‌ آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای
ای راهزن دوباره به این کاروان بیا

 

 

 

دلم دوباره ببین که شده پریشانت
عزیز فاطمه ای جان من به قربانت

برای روز ظهورت، برای آمدنت
چقدر مانده که کامل شوند یارانت؟

بگو چگونه بیایم چگونه آقا جان
به جستجوی تو و خیمه و بیابانت

به که قسم بخورم بی تو من کم آوردم
بس است این همه دوری بس است هجرانت

تو را قسم به صبوری قلب منتظران
عزیز فاطمه برگرد سوی کنعانت

عدالت علوی تو خواب این شهر است
فدای آن لبه ی ذوالفقار برانت

اگر چه لایق احسان تو نبودم من
همیشه شامل من بوده است احسانت

از این حجاب پر از ابر آسمان، آخر
ظهور می کند آن روی ماه پنهانت

 

 

آقا دلت گرفته و چشمت بهاری است
از دیده ی تو کوثر احساس جاری است

آقا به یاد فاطمه شوریده می شوی
آری اساس عشق به زهرا مداری است

عرض ادب به ساحت مادر فریضه است
این اشکها نشانه ی والا تباری است

ما کارمان دعای فرج خواندن است وبس
این روزها که کار شما گریه زاری است

روضه کجا گرفته ایی ، ای وارث فدک
این روضه بی خزان و همیشه بهاری است

بر شیعه زخم خنجرشان کارگر نبود
این زخم سیلی است که بر شیعه کاری است

آقا شما بپرس : که پهلو شکسته را
دیگر چه جای هر شب ناقه سواری است

کوچه به کوچه ، شهر ، به صبح ظهورتان
از خون سرخ مادرتان ، لاله کاری است

 

 

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد

هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد

عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد

همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد

ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد

آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده
این همه عقده تلنبار شدن هم دارد

از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد

نکند منتظر مردن مایی آقا ؟!
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد

ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم
عفلت از یار گرفتار شدن هم دارد

 

 

 

 

 

نفس كرامات

اي دلنواز قاري قرآن خوش آمدي

در بيت وحي با لب خندان خوش آمدي

اي العطش ترانه ي قبل از ولادتت

مادر فدات با لب عطشان خوش آمدي

اي تشنه! شير مادرت از غصه خشك شد

از بس كه بود صوت تو سوزان خوش آمدي

گريه مكن كه كشته اشك خدا شدي

خون خدا ! به جمع شهيدان خوش آمدي

اشك تو از تلاطم درياست بيشتر

اي آشناي ابر بهاران خوش آمدي

ميلت لبن زدست پيمبر مكيدن است ؟

اي جرعه نوش ختم رسولان خوش آمدي

اينجا مدينه است سر آغاز كربلا

شش ماهه ! آمدي ؟ چه شتابان ؟ خوش آمدي

اينگونه كه تو سر زده از ره رسيده اي

گويا حديث غربت مادر شنيده اي

درياي رحمتي كه به آيات گفته اند

چشمان تست جان روايات گفته اند

طوفان ترنُمي ز نفسهاي گرم تست

اين را يكي زخيل كرامات گفته اند

چشم طمع به دست كريم تو بسته اند

آنانكه از بضاعت مزجات گفته اند

صدها هزار حور و ملك مدحت ترا

با صد هزار فخر و مباهات گفته اند

آئينه را مقابل بابا گذاشتي

وقتي سخن زمومن و مرآت گفته اند

پيش از فَياسُيوف خُذيني به محضرت

شمشيرها سلام ملاقات گفته اند

آنانكه با نواي تو پيمان گذاشتند

لبيك تو به نغمه ي هيهات گفته اند

اي عالمي فداي تو لبيك يا حسين

گويد به تو خداي تو لبيك يا حسين

تو كوه نور را به تماشا كشيده اي

موسي و طور را به تماشا كشيده اي

بايد حديث عشق تو فهميد و جان سپرد

درك و شعور را به تماشا كشيده اي

از بس نبي به غبغب تو بوسه بوسه زد

جشن و سرور را به تماشا كشيده اي

استادگي كوه ز اوج وقارتت

مجد و غرور را به تماشا كشيده اي

با استقامتي كه تو داري به راه عشق

قلب صبور را به تماشا كشيده اي

هر كس تو را شناخت خدا را شناخته

درک و حضور را به تماشا کشیده ای

بعد از پدر وجود امامان ز نسل تست

صبح ظهور را به تماشا كشيده اي

تو با شفاي فطرس بشكسته بال وپر

غلمان و حور را به تماشا كشيده اي

با قطره هاي آب ز دست مباركت

چشمان كور را به تماشا كشيده اي

نجوايت از حبيب مسيحي دوباره ساخت

تا نفخ و صور را به تماشا كشيده اي

بي خود نبود محرم اسرار شد زهير

رمز عبور را به تماشا كشيده اي

با روضه ات قيامت كبرا بپا مكن

شور و نشور را به تماشا كشيده اي

اي هم اراده ي تو خدا يابن بوتراب

توحيد نيست از تو جدا يابن بوتراب

اي آبشار چشم غزل يا اباالعطش

وي اعتبار صبح ازل يا اباالعطش

نو شانده اي به لشكر خود روز تشنگي

شيرين تر از شراب عسل يا اباالعطش

حبَ تو هم پياله ي حبَ خدا حسين

اي تشنه ات تمام ملل يا اباالعطش

شش ماهه ي تو ساقي آب حيات شد

وقتي چشيد طعم بغل يا اباالعطش

طفل رضيع سخت تر از ذوالفقار شد

وقتي رسيد روز عمل يا ابا العطش

 سقَاي تو به تيغ امان نامه كشته شد

 اين شرم داشت هُرم اجل يا ابالعطش

آخر به روي ماه امان نامه مي زنند؟

ماه حرم کجا و دغل یا ابالعطش

اي اكبرت پيمبر اعظم به كربلا

احمد نداشت اين همه يل يا اباالعطش

گر زينب تو آينه ي فاطمي نبود

بودي تو بي شبيه و بدل يا اباالعطش

بي پنج تن مباهله ات با صفا نبود

آورده اي مثل به مثل يا اباالعطش

اين كوفيان همان سپه نهرواني اند

دارند بغض روز جمل يا اباالعطش

ای دجله و فرات عطشناک حنجرت

آب حيات مانده ز امساك حنجرت

زيبا ترين ترانه دم نينواي تو

قالوا بلي همان شرف كربلاي تو

نجواي استغاثه ات آهنگ نوحه داشت

وقتي رسيد سينه زن خيمه هاي تو

تو يك تنه تمام طنين ولايتي

قرآن نشسته با همه عترت به پاي تو

بي عشق تو بهشت خدا فلسفه نداشت

احيا گر ولاي علي شد ولاي تو

دين خدا بدون تو بي سرنوشت بود

اي تا بهشت دين خدا مبتلاي تو

دين خدا كه تكيه گهش نيزه ي تو بود

احيا شد از غريب ترين روضه هاي تو

از ساربان ناقه ي بي ساربان مپرس

شد تازيانه قاتل نام و صداي تو

بي خود نبود بر همه اعضات بوسه رفت

تكثير شد به كرب و بلا  دست و پاي تو

تيغ ستم گلوي تو را شرحه مي كند

جاري است در گلوي تو خون خداي تو

در خون خويش غسل شهادت كني حسين

اي بي كفن  فداي تو و بورياي تو

روز ولادتت به تن تو حرير بود

روز شهادتت كفن تو حصير بود

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

 

کم گریه کن که گریه امانت بریده است

گویا که وقت رفتن بابا رسیده است

 حق داری از غمش به سرو سینه می زنی

چون مثل او کسی به دو عالم ندیده است

 در روز آخرش چه شده این چنین نبی

جز اهل بیت تو زهمه دل بریده است

 بر روی سینه اش حسنین ناله می زنند

اشکش بر ای هر دو زغم ها چکیده است

 برگو که مرتضی چه شنیده کنار او

رنگش چنین زطرح مسائل پریده است

 اینجا همه برای شما گریه می کنند

چون از سقیفه بوی جسارت وزیده است

 این روزها به پشت در خانه ات مرو

گویا عدو که نقشه ی قتلت کشیده است

 جان حسین و جان حسن جان مرتضی

کم گریه کن که گریه امانت بریده است

سروده ی کمال مومنی

 
 
 
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 
 

تازه تر از نفس

انس اگر حكم براند به سخن حاجت نيست

ديده اگر بوسه بلد شد به دهن حاجت نيست

اين كه گويند من و او به يكي پيرهنيم

عين حق است و ليكن به بدن حاجت نيست

كفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست

ورنه آنقدر كه گويي به كفن حاجت نيست

از همين دور به يك ناله طو افت كردم

دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نيست

دل مگو پاره ي خون است كه در دست شماست

با دل ما به عقيقي زيمن حاجت نيست

تو وكيل مني اي دادرس جن و بشر

در صف حشر چو آيي تو به من حاجت نيست

مست وطناز، سر معركه باز آمده اي

خون مگر مانده كه با تيغ فراز آمده اي

سر پر نشئه ي ما شيشه ي پُر باده ي توست

اين هم از لطف تو و حسن خدا داده ي تو ست

من ز يك (اَدَّ بَني ربّي ِ) تو فهميدم

خلق جبرئيل امين مشق شب ساده ي تو ست

درس پس مي دهد اين طوطي آئينه پرست

من يقين كرده ام اين مرغ فرستاده ي توست

كار با ذات ندارم سخن از اسم چو شد

من يقين كرده ام (الله )عمو زاده ي توست

گردن جام نوشتند گناهي كه مراست

اين هم از خاصيت ساغر آماده ي توست

تو خداوند مني جان خدا هيچ مگو

تو خود بوالحسني جان خدا هيچ مگو

وصف قد تو محالي است كه من مي دانم

سرو، پيش تو نهالي است كه من مي دانم

ختم بر خير شود گردن آهوي نظر

ابرويت تيغ قتالي است كه من مي دانم

امر كردي كه تقيه ز سياهي بكند

ورنه خورشيد بلالي است كه من مي دانم

تو لبش بوسي و او پاي به دوش تو زند

اين علي مرد كمالي است كه من مي دانم

آمده تا كه مروري كند از درس ازل

وحي جبرئيل سئوالي است كه من ميدانم

پدر خاك چو گفتند به داماد رسول

نه فلك چرخ سفالي است كه من مي دانم

هر كجا هست دم از شير خدا بايد زد

چون به دخت تو جلالي است كه من مي دانم

 غرض از هر دو جهان قامت بالاي تو بود

غرض از خلق علي، خلقت زهراي تو بود

كيستي اي كه مرا تازه تر از هر نفسي

 چيستي اي كه مرا روشني پيش و پسي

من به پا بوس تو از راه دراز آمده ام

شب محياست بده زلف به دستم قبسي

دشمن شير خدا نيز به پاكي برسد

گر مطهر شود از آب مضاعف نَجَسي

مگرش سامري آواز در آرد ورنه

گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسي

يا بزن با دم خود يا به دم تيغ علي

يسَّرَ الله طريقا بِكَ يا ملتَمَسي

تو نبوغ ازلي، طيف خلايق ماتت

انبيا كاسه به دستان صف خيراتت

چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده  اي

بر سر معركه بس ره زن ايمان شده اي

نيمه شب آمده اي دردكشان موي فشان

اين چه وقت است كه غداره كش جان شده اي

بايد امروز رخت سرخ تر از مِي مي شد

چون كه تو حاصل مستي امامان شد ه اي

سعي در پوشش خود كم بكن اي شمس جلي

بسكه پر نوري، از اين فرش نمايان شده اي

امرت از روز ازل برهمگان واجب شد

پاسدار حرمت شخص ابو طالب شد

مست و شبگرد شدم كيست بگيرد مارا

مستحق شررم، كيست دهد صهبا را

دادِ مجنون دل آزاده در آمد كه چرا

باز تكراركني قافيه ليلا را

با علي غار برو، با دگري غار مرو

محرم خَشيتِ الله مكن ترسارا

نزد گوساله ي قوم تو شرافت دادند

واقفان حَيَوانات، خر عيسا را

چهارده سال اگر داشت علي اعلا

حق نمي داد تو را سروري دلها را

آن كه در مهد، تو را خواند زآياتي چند

بعد از اين نيز بر سر دوش تو بلند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

كه نبي شد پسر آمنه، ماه عربي

بعثتي كرد كه ابليس طمع كرد به عفو

رحمتي كرد كه خاموش شود هر غضبي

بعثتي نيز رسول غم يحيي دارد

جاي حيدر شده همراه بر او زِين ِاَبي

خوش رَوي اي پسر فاطمه اما به خدا

طاقت زينب تو نيست كمي بي ادبي

ترسم اين بار اگر گوش به خواهر ندهي

خون كند چوب يزيدي ز تو دندان و لبي

چون كه جان مي دهد امروززتب كردن تو

چه كند زينب تو با سر دور از تن تو

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

*** 

عيد پيمبر

مهدي بيا كه عيد اعظم پيمبر است

اين بعثت محمد و تبريك حيدر است

در اهتزار پرچم قرآن هل اتي

تا موسم ظهور بدستان رهبر است

سرود ه محمود ژوليده

 

***

 سر بعثت

پرده از ديده اگر دست خدا بردارد

ديده بيند كه خدا هم غم حيدر دارد

دل اگر چشم خدا بين بخرد از بازار

فاش بيند كه خدا يوسف ديگر دارد

سر اگر شور دگر از سر خود باز كند

فكرش آن است كه دلشوره ي كو ثر دارد

دل عشاق اگر عارف لولاك شود

تازه فهمد كه خدا از چه پيمبر دارد

با رسولان اولوالعزم و رسولان مبين

گر اوالامر نيايد ره ابتر دارد

بي علي ذره اي از سوي نبي معجزه نيست

ورنه در ندبه سخن از شجر واحده نيست

حال عشاق عوض مي شود از نام علي

عارف عاشفته الله شود از كام علي

مصطفي مي شود انذار به ان لم تفعل

گر به خم كام نگيرد ز لب جام علي

كاتب وحي اگر غير علي هست بگو

وحي منزل به نبي مي رسد از بام علي

سر بعثت نه كه اين مرتبه سر ازلي است

كه خدا سكه خلقت زده با نام علي

اول و آخر خلقت به علي ختم شود

همه اقدام فلك بسته به اقدام علي

جان پيغمبر اعظم به خدا جان علي است

مومنون سوره ي زيباي محبان علي است

به خليل آتش اگر برد و سلامش دادند

چونكه شد يار علي اذن قيامش دادند

بس بهم ريخته از عشق علي بود نبي

چون سرازير شد از غار سلامش دادند

آدم و نوح دو آزاده ي دست علي اند

هر كه دنبال علي رفت مقامش دادند

رتبه ي حضرت موسي كه كليم اللهي است

با تولاي علي ذكر و كلامش دادند

يا علي داشت به لب حضرت عيسي از مهد

اين چنين بود دم گرم به كامش دادند

علي آقاي دو دنياست خدا مي داند

كفو او حضرت زهراست خدا مي داند

از ازل حافظ  سر ازلي بود علي

روح سر خفي و سر جلي بود علي

غير زهرا كه بود مادر خلقت بخدا

هيچ مخلوق نمي بود ولي بود علي

آن زماني كه پيمبر نه نبي بود و ولي

به دم قدسي لولاك ولي بود علي

در شب روشن معراج به هر غيب و شهود

همره يار به انوار جلي بود علي

آنچه در غار حرا بين چهل روز گذشت

مشق پيغمبر و سرمشق علي بود علي

دين و قر آن به تولاي علي مي نازد

حكم اسلام به امضاي علي مي نازد

گره از كار فلك شيعه اگر باز كند

فاش با غير نبايست كه اين راز كند

راز ما راز علي عقده گشا ناز علي است

چاره اش هديه ي جان است اگر ناز كند

ما به دستور علي ياور حزب اللهيم

مرد نيست آن كه به كس راز دل ابراز كند

بي علي راه كسي جز به تباهي نرود

كه تولاي علي اين همه اعجاز كند

راه اسلام علي بود و علي هست نه غير

كه محمد به علي بت شكني ساز كند

طائر قدس دل از پيك ازل مي خواند

اين قصيده است كه تركيب غزل مي خواند

اي دل و روح هراسان شب عيد است بيا

زائر ماه خراسان شب عيد است بيا

اين شب ليله محياست كه دل زنده شود

شب ميلادي قرآن شب عيد است بيا

كنج ايوان طلا يكشبه بيتوته خوش است

اي دل يكشبه مهمان شب عيد است بيا

صحن قدس است مهيّاي نماز پرواز

طائر روضه ي رضوان، شب عيد است بيا

ديده از پنجره فو لاد نمي گيرد چشم

كه شب حاجت و غفران شب عيد است بيا

شب رحمت شب ديدار شب يار خوش است

شب احيا شب دلبر شب دلدار خوش است

 

 

 


 
 
 
در این شهر پر از غوقا

به هر سو میروم

تنها

شب غمگین ومه آلود

کنار کوچه ی بن بست

نشسته مرد تنهایی

درون چهره

غم های زمان پیدا

درین شهر پر از غوقا

بهر سو میرم

تنها

پریشان کرد افکارم

صدای کودکی آنجا

گل،گل،گل

گل می خواهید

کمی رنجور و لرزان پا

نگاهش نافذ اما سرد 

پدر هم داشت او آیا ؟.....

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

قومی که به افلاس گراید دل ایشان

                     جز کوی حقیقت نه بود منزل ایشان

وقتی که شود کار بر ایشان همه مشکل

                  جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان

گر چند قدیمست خلاف گل و آتش

                   با آتش عشق ست موافق گل ایشان

با قافله ی مفلسی و مرحله ی عشق

                        جز بار ملامت نکشد محمل ایشان

پیدا ز صفاتست و نهانست معانی

                        در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان

جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست

                     پیرایه و سرمایه ی جان و دل ایشان

 

 

 
 
من دوستار روی خوشو موی دلکشم

               مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو

                         آ نگه بگویمت که دو پیمانه سرکشم

من آدم بهشتیم اما در این سفر 

                           حالی اسیر عشق جوانان مه وشم

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز

                         استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن

                            من جوهری مفلسم ایرا مشوشم

از بس که چشم مست دراین شهر دیده ام

                     حقا که می نخورم اکنون و سر خوشم

شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت

                       چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

                         گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه  آرزوست 

                           آئینه ای ندارم از آن آه می کشم


    ( حضرت حافظ )

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""


 
 
زندگی چون دریاست

کشتی عمر در آن سرگردان

ساحلش نا پیدا

گاه آرام

گهی طوفان زاست

ماهیانش زیبا

کوسه هایش خون خوار

زندگی چون دریاست

آسمانش آبی ، آبهایش آرام

بادبان افراشته ، راه دریا در پیش

افقی ناپیدا

موج ها از پی هم ، گاه آرام و بلند 

ناخدا بی خبر از طوفان ها

زندگی چون دریاست .....

   

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""


 
 
شبح ، کم کم، قدم آهسته تر کرد

نگاهش لای تاریکی درخشید

صدای غرش بادی که بر خاست

شبح را اضطرابی تازه بخشید

درختان ، سینه ها برهم فشردند

نفس ها منجمد شد در گلو ها

گهی می تافت چشم یک ستاره

گهی می بست چشم از جستجو ها

نسیم سرد و حزن آلود پاییز

فرو می رفت در برگ درختان

درخت از درد می نالید و می خواند

بگوشم داستان تیره بختان

شب مهتابرو ، خاموش و محزون 

مکان در کوچه ی

مهتابرو داشت

نم مهتاب ، با تاریکی خشک

نمی جوشید و با او گفتگو داشت

فروغ ماه ، از لای درختان

زمین و سایه ها را خال می کوفت

چو بر دیوار های کوچه می تافت

سیاهی می زدود و سایه می روفت

هوا از بسکه روشن بود و شفاف

نمی آسود ماه از رهنوردی

نمایان بود

پرواز فرشته......

 


""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
 
 
 
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل میگذرد هم نفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر ویران شدن خانه صیاد کنید ...

گزیده شعر بلند (ملک اشعرای بهار )

 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 

 
 
در همه عالم کسی بیاد ندارد

نغمه سرایی که یک ترانه  بخواند 

تنها با یک ترانه در همه ی عمر

نامش اینگونه جاودان بماند

***********

صبح که در شهر ، آن ترانه درخشید

نرمی مهتاب داشت ، گرمی خورشید

بانگ : هزار آفرین ز هر جا بر شد

شور و سروری بجان مردم بخشید

************

خلق به بانگ (مرا ببوس ) تو برخاست

شهر به ساز (مرا ببوس ) تو رقصید

هرکس به هرکس رسید نام تو  را پرسید

هرکه دلی داشت ،بوسه داد و ببوسید

************

روی تو را بوسه داده ایم ، چه بسیار 

خاک تورا بوسه می دهیم دگر بار

ما همگی سوی سرنوشت روانیم

زود  رسیدی  برو  خدا نگهدار

***********

گزیده شعر بلند (فریدون مشیری )در وصف آقای گل نراقی و ترانه ی( مرا ببوس ).

وی همین یک ترانه را بیشتر نخواند و جاوید ماند .

 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

 
 

ايدل غافل به كجـــــا ميروي

                        چون شده با ســاز و نوا ميروي

باز نســيمي ز گلســتان وزيد

                         كه اشك فشـان كامـروا ميروي؟

بيخبر از وســوسـة رنگ و بوي

                         خام به اقلـــيم جفــــــا ميروي

آفت روح است جفـــاي نگــار

                        درپي اضـــرار چــــرا ميروي

تجربه كردي دو سه صـد مرحله

                        تا  به كي اين راه خطـــا ميروي

بسـكه ترا شـوق بمقصود هست

                       ازپس هـرغمـزه رهـــا ميروي

در خلائي مانده ز سـوداي عشق

                       همچـو حبابي به هـــوا ميروي

قصـدگرت بستر درياست هوش

                      سوي سـرابی به شـــنا ميروي

غافلـي از فتنه و مكــر و حيل

                     چيست كه بي راهنمــا  ميروي

آنكه ترا هشت چنين طعمـه اي

                    گفت كــــه در دام بلا  ميروي؟

روي بگردان كه ره است پرخطر

                    گرچــــه باميد خـــــــدا ميروي

هستي درويش دراين كارشــد

                                      ايدل غافل به كجـــــــا  ميروي

 

 

( دیوان درویش )

 
 
""""""""""""""""""""""""""""""""""
 

 
 
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه ی بی سرو سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی ؟

سوختم ، سوختم ،این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل ودین باخته دیوانه ی رویی بودیم

بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بییمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عسق من شد سبب خوبی و رعنائی او

داد رسوائی من شهرت زیبائی او

بسکه دادم همه جا شرح دل آرایی او

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق و سر گشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سرو سامان دارد ؟

 

گزیده ای از شعر بلند ( وحشی بافقی )

 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
من جا نماز کودکی را دیدم

که شاخه های نور بود

گلبرگ های آن ذره ذره

مظهر حضور بود

همان روز کودکی دیگر

از لب باغچه گل برمی داشت

و درون بافته های ذهنش می کاشت

و چه صمیمی

لبخند عشق میزد

بدون آن که نگاهش کنم

نگاهم کرد ..

 

 

 

 

 

 

غریب غربت آخر زمان کیست

                                    حسین کربلای این زمان کیست

     گل پیغمبر و سلطان خوبان

                                   میان شیعیان از او نشان نیست

     هزار و یکصد و هفتاد سال است

                                  جمالی از امام مهربان نیست

     حبیب قلب مشتاقان عالم

                                    میان  جمعی و رویت عیان نیست

    طبیب دردمند درد عالم

                                    بجز یادت دگر، آرام جان نیست

   به هر مجلس، زهر مطلب سخن هاست

                                    چرا یادی از او ورد زبان نیست

   طبیب درد بی درمان، غریب و

                                     مجال سیل اشک بی امان نیست

   خدایا من که سر تا پا گناهم

                                      علی اکبر صاحب زمان کیست

 
 
 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 

سبزترين حادثه

 

يازده قرن قدم در كف ساقي مانده

            روي لبهاي زمين جام تو باقي مانده

يازده قرن جهان خواب تو را مي‌بيند

            خواب اسب تو و اصحاب تو را مي‌بيند

وقت آنست كه اين قصه به پايان برسد

            يوسف گمشده از جانب كنعان برسد

تا زمين عرصه مردان تهمتن بشود

            آسمان شاهد پروانگي تن بشود

 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
 
 

بيا برگرديم

يادگاران عَلَم سوخته، را گم كرديم

            آخرين آتش افروخته را گم كرديم

درِ هفتاد رقم بتكده وا شد از نو

            چارده كنگرة طاق، بنا شد از نو

بس كه خميازه گران گشت، وضو باطل شد

            جاده هم از نفس خسته ما منزل شد

باز ماييم و قدم سايِ به سر گشتن‌ها

            مثل پژواك، خجالت كش بر گشتن‌ها

يا محمد! نفسي سوخته در دل داريم

            آتشي سرخ و برافروخته در دل داريم

يا محمد! شررآلودة عصيان ماييم

            تشنه‌تر، خشك‌تر از ريگ بيابان ماييم

يا محمد! همه جز پوچي تكرار نبود

            چارده قرن، عَلَم بود و علمدار نبود

يا محمد! شب طوريم، برآي از پس ابر

            چشم راهان ظهوريم، برآي از پس ابر

ما نه مرداب، كه جوييم، بيا برگرديم

            و نمك خوردة اوييم، بيا برگرديم

سفر دشت غريبي است، نفس تازه كنيم    

      آخرين جنگ صليبي است، نفس تازه كنيم

زخم واماندة خصم است و نمكدان شما‌

            «اي جوانان عجم! جان من و جان شما»

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

گناه ماست

خدا كند كه دقايق دوباره برگردد

            نگاهِ ياس و شقايق دوباره برگردد

اگرچه پنجره باز است و خانه‌ام تاريك

            خدا كند كه بيايد و همسفر گردد

شنيده‌ام زجوانان و عاشقان، يكدم

            كه انتظار كشد آن جوانه برگردد

دعاي ندبه بخوانيد و دم به دم ناليد

            كه ندبه خوانِ سحر، جمعه باز گردد

ميان ماست و ما بي‌تفاوتِ اوييم

            چه مي‌شود كه بيايد، دوباره برگردد

به لحظه‌اي و نگاهي هميشه خرسنديم

            چه مي‌شود كه اقامت كند، نه برگردد!؟

چه مي‌شود كه بيايد كنار هم باشيم

            كه با اذانِ جليلش، جهان خبر گردد

چه مي‌شود كه نگويند ياد ما ذهني است

            اگر بيايد و در شهر، مستقر گردد!

شنيده‌ام كه عزادارِ مادرش زهراست

            مي‌آيد او كه ز هر بي‌خبر، خبر گردد

گناه ماست، زليخا دليم و يوسف دوست

            مي آيد او اگر از عشق، با خبر گردد

گناه ماست كه يك روز ندبه خواه هستيم

            به آن اميد كه يار از ديار برگردد

نه عاشقيم و نه از عشق بهره‌اي داريم

            خدا كند كه نمودارِ عشق برگردد

 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

آفتاب سبز زمین

امام زمان

هــر نــفـــس آیـنــه روی تـو را می طلبم

از گـلستان جهان بوی تو را می طلبم

ای بــهــشت همــه دلـهـای خـداجوی بیا

عطر گل‌چـهره مینوی تو را می طلبم

گــیــسـوانـت شب یــلدا و رُخَت ماه تمام

ماه در ظلمت گیسوی تو را می طلبم

دشـت در دشـت به دیدار تو مشتاق شدم

کو به کو ناله کنان کوی تو را می طلبم

افـــق صــبــح دل افـــروز تــو را خــواهانم

آفــتــاب رخ نـیـکــوی تـو را مـی طلبم

زمــــزم اشــک تـــو و زمـــــزمـه یـــارب تو

ذکـر روشـنـگر یـا هوی تو را می طلبم

بی خبر از توام ای عشق کجا منزل توست

هـر قـدم جـاده رهپوی تو را می طلبم

گلشن خاطره‌ام تا که نگردد پاییز

دفــتــر سبـــز ثـناگوی تو را می طلبم

آفتاب دل من، چهره برون آر و بتاب

«یاسرم» سایه دلجوی تو را می طلبم

                                                                                            
 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

چشم در راهیم اما قاصدی در راه نیست

جمعه هم آمد ولی آن جمعه دلخواه نیست

ما کجا و نورباران شب دریا کجا!

قطره در خواب و خیالِ جذر و مد ماه نیست

ما کجا و بارگاه حضرت خوبان کجا!

هر گدایی، لایق هم صحبتی با شاه نیست

عشق، اینجا بین آدم ها غریب افتاده است

پایمردی کن برادر! یوسفی در چاه نیست

بارمان را آب برد و تازه فهمیدیم که

در بساط خالی ما، آه حتی آه نیست

ریشه در خاکیم و دم از آسمان ها می زنیم

بت پرستانیم و مثل ما کسی گمراه نیست

تک سوار قصه ها، یک روز می آید ولی

جز خدا از پشت پرده، هیچ کس آگاه نیست 

اللهم عجل لولیک الفرج  

و العافیه و النصر

 و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره

 و المستشهدین بین یدیه 

 
 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
جمعه یعنی....

جمعه یعنی یک بغــــل دلواپسی     

                                               جمـــعه یعنی گــــریه‌های بی‌کسی

جمعه یعنی روح سبـــز انتـــظار       

                                               جمعه یعنی لحــــظه‌های بی‌قــرار

بـی‌قـــــرار بی‌قـــــراری‌های آب      

                                               جمــعه یعنی انتــــــــظار آفــــتاب

جمعه یعنی ندبه‌ای در هجر دوست     

                                               جمعه خود ندبه‌گر دیــدار اوست!

جمعه یعنی یک کـــــویر بی‌قرار

                                               از عطش سرخ و دلش در انتظار

انتــــظار قطـــــره باران عشــق

                                               تا فروشوید غم هجــران عشــــق

جمعه یعنی بغــض بی‌رنگ غـزل

                                               هـــق هــق بارانی چنــگ غـــزل

زخمه‌ای از جنس غم بر تار دل

                                               تا فرو شویَد غـــــم هجــــران دل

جمعه یعنی روح سبــز انتـــظار

                                               جمعه یعنی لحــظه‌های بـی‌قـــرار

بـــی‌قرار بی‌قـــــــراری‌های آب

                                               جمعه یعنی انتـــــــظار آفــــــتاب

 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

کی میای ؟

 

اي امانت دار كوثر كي تو ميآيي ز در؟

وي وصي آل حيدر كي تو ميآيي ز در

مصحف زهراست نزدت، تيغ حيدر همچنين

وارث بابا و مادر كي تو ميآيي ز در

چشم اميد تمام انبياء و اولياء

بر ظهور تست آخر كي تو ميآيي ز در

هستي از هست تو هستي يافت اي هست خدا

وي همه هست پيمبر كي تو مي آيي ز در

ديدگان اشكبار شيعيان مي خواندت

كاي به عالم ميرو رهبر كي تو مي آيي ز در

هر سحر گويد مؤذن با نواي تازهاي

مجري احكام داور كي تو ميآيي ز در

كربلا، مكّه، مدينه، كاظمين، مشهد، نجف

سامرا، گويند يكسر كي تو ميآيي ز در

روشني بخش قلوب مؤمنين و مؤمنات

منجي دلهاي مضطر كي تو ميآيي ز در؟

 

 

 

 

 
 
 
بر اساس تاریخ، همدان بعد از پایتخت حکومتهای پارسی قبل و بعد از اسلام، در دوره ایران اسلامی یکی از مهدهای تمدن ایران اسلامی بوده و گویش همدانی به عنوان یکی از زیرمجموعه های زبان فارسی و ابزار ارتباطی مردم این منطقه از گذشته دور، از این تاریخ پر تحول اثر گرفته است.

در همین دوران آثار و ردپاهایی از گویشها و زبانهای لری، کردی، عربی و ترکی با لهجه مختلف در گویش همدانی بازتاب یافته به نحوی که براین مبنا گویش همدانی را می توان حد وسط یا میان گاه گویشهای غرب، مرکز، شمال غربی و جنوب غربی فلات ایران دانست.

به گفته زبان شناسان، ایرانیان باستان به پنج زبان دری، خوزی، سریانی، پارسی و پهلوی سخن می گفته اند که گویش همدانی به دلیل قدمت تاریخی آن به عنوان یادگاری زنده بر زبان اندک شماری از مردم همدان جاری است.

لهجه همدانی از اصل و تبار مادی است که به مرور زمان تحت تأثیر فارسی معیار قرار گرفته و امروزه یکی از لهجه‌های فارسی را تشکیل می‌دهد.

این لهجه میراث گران بهایی است که از زبانهای کهن ایرانی به یادگار مانده است و کاربرد واژه‌های کهن در این لهجه بیانگر این موضوع است.

دوره زوال گویشها و لهجه های محلی فرا رسیده است 

گروهی از صاحب نظران معتقدند: امروز به نوعی دوره زوال گویشها و لهجه های محلی فرا رسیده است و این میراث فرهنگی ارزشمند در سراسر کشور راه زوال و نابودی را می پیماید.

یکی از آگاهان در زمینه زبانها و گویشهای محلی در گفتگو با خبرنگار مهر در همدان گفت: موضوع مرگ گویشها و لهجه ها بحثی کاملا علمی و پذیرفته شده است، به طوری که بسیاری از زبان شناسان برجسته دنیا معتقدند در طول سال با مرگ بسیاری از لهجه ها و زبانهای بومی در جهان مواجه هستند.

فرهنگ جهانی جایگزین فرهنگهای بومی می شود 

محمد آتشی افزود: زبان شناسان معتقدند در کشورهای شرق آسیا مرگ لهجه ها و گویشها بیشتر است به طوری که فرهنگ جهانی به راحتی جایگزین فرهنگهای بومی شده و آنها را تهی می کند و به مرگ آنها می انجامد.

وی در خصوص ریشه پیدایش گویشها و زبانهای محلی گفت: جغرافیای خاص هر منطقه و سبک زندگی ساکنان مناطق مختلف موجب خلق واژه های بسیاری می شود که متناسب با محیط طبیعی، سبک زندگی و ابزارها و وسایل مورد نیاز مناطق مختلف است.

آتشی با اشاره به دلایل زوال گویشهای محلی گفت: از آنجایی که باید زبان و فرهنگ مشترک بر جهان حاکم باشد این امر باعث زوال زبانها و گویش های محلی است.

سرچشمه های گویشی زبان رسمی کشور در حال خشک شدن است

وی افزود: در کشور ما نیز توجه بیش از حد به زبان رسمی کشور و نادیده گرفتن گویش ها و لهجه های محلی موجب شده زبان رسمی کشور تاحدی به یک زبان خشک تبدیل شود و سرچشمه های گویشی پیرامون آن خشک شود.

وی گفت: این امر در نهایت به زبان رسمی هم آسیب می رساند چرا که گویشها برای زبان رسمی، حکم سرچشمه های کوچک برای رودهای بزرگ را دارد.

آتشی با بیان اینکه تاریخ ادبیات فارسی بیانگر آن است که اواخر قرن ششم تا هشتم و نهم دوره ای برای اعتلای ویژه زبان و ادب فارسی بوده، افزود: مهمترین مولفه آن این است که در آن زمان گویشها و لهجه های متعددی در اقصی نقاط ایران رواج داشته به گونه ای که واژه ها و تعابیر و ضرب المثل هایشان به شکلی وارد زبان فارسی شده و باعث غنای این زبان شده است.

رسانه های دیداری و شنیداری ضامن بقای گویشهای محلی هستند

وی گفت: در خصوص حفظ و بقای گویشهای محلی رسانه های دیداری و شنیداری بیشترین وظیفه را برعهده دارند.

وی گفت: در سالهای گذشته متاسفانه برنامه های صدا و سیما به گونه ای بود که شاید ناآگاهانه و غیرمستقیم موجب تخریب زبان های محلی می شد و حتی در بعضی برنامه ها این گویش ها به سخره گرفته می شد اما این جهت گیری به کلی تغییر کرده است.

یکی از کارشناسان مسائل فرهنگی در استان همدان نیز در این خصوص گفت: گویشها از نظر مردم شناسی و جامعه شناسی نمایانگر یک هویت اند و ملتی که با هویت و گذشته خود بیگانه باشد براحتی مورد آسیب قرار می گیرد.

یاشار توسلی گویشها را شناسنامه هویتی دانست و گفت: واژه ها، ضرب المثل ها، قصه ها، آواهای محلی، افسانه ها و بازی ها همه به عنوان بخشی از هویت ما در معرض تهدید هستند.

وی افزود: امروز تکلم به گویشهای محلی در استان همدان کمرنگ شده و با ادامه این روند تا 50 سال آینده اثری هرچند کمرنگ از این گویشها باقی نمی ماند.

توسلی با اشاره به راهکارهایی در این خصوص گفت: صدا و سیما، ادارات فرهنگی، دانشگاه ها باید در حوزه خود در این زمینه کار کنند.

باید با کودکان به زبان محلی صحبت کرد

وی گفت: باید با کودکان در کنار زبان رسمی به زبان محلی نیز صحبت شود تا گویشهای محلی فراموش نشود.

یکی از فعالان عرصه شعر و هنر همدان نیز با بیان اینکه متاسفانه گروهی به اشتباه گویش مردم همدان را که خود شکلی از زبان فارسی کهن و زبان پادشاهان سلسله ماد و مردم غرب و مرکز ایران بوده و در دوران مختلف تحولات زبانی را پذیرفته است، تنها یک لهجه می دانند و از آن به عنوان لهجه ی همدانی یاد می کنند، گفت: لهجه زیر مجموعه ای از یک گویش است.

محسن عبدالهی با بیان اینکه تمامی زبان ها و گویشهایی که امروزه در گستره ایران فرهنگی بزرگ تکلم می شود برگرفته از زبان پهلوی است، افزود: داستان ها، کنایه ها و ضرب المثل هایی که در اذهان یک قوم رسوب کرده است بیانگر گوشه ای از فرهنگ مردم آن مرز و بوم است.

وی ادامه داد: در این میان شعر به عنوان زبان گویای جامعه همواره مورد توجه بوده به نوعی که اگر در بردارنده ظرفیتها و زیباییهای قابل پسند اذهان و مخاطبان باشد و بتوانند القاء کننده یک حس مشترک شود شعری ماندگار خواهد بود.

سرودن شعر به گویش همدانی در حفظ این زبان موثر است

این فعال عرصه شعر و هنر با بیان اینکه برای بیان فرهنگ هر قوم باید از زبان همان قوم استفاده شود، ادامه داد: سرودن شعر به گویش همدانی ضمن اینکه می تواند برآوردنده نیازهای روحی و روانی مردم همدان باشد در حفظ و اشاعه این زبان نیز موثر خواهد بود به شرط آن که سراینده با فرهنگ مردم همدان آشنا بوده و آن را حس کرده باشد.

یکی از تاریخ نگاران استان همدان نیز در کتاب تاریخ همدان با بیان اینکه یکی از مهمترین ویژگی‌های آواشناسی لهجه همدان، ابتدا به کسر کردن هنگام تلفظ واژه‌ها و تغییرات حاصل از آن است، یادآور شده در گویش مردم همدان گاهی یک واژه جانشین یک جمله کوتاه می شود.

پرویز اذکایی با اشاره به اینکه برای بیان هر فرهنگ باید زبان و گویش مختص به آن قوم و نژاد را به کار رود، اظهار داشت: زبان جزیی از فرهنگ است و زبان مردم همدان یک گویش است.

اذکایی چنین نگاشته که گویش همدانی برگرفته از فارسی پهلوی و یکی از اصیل ترین نمونه های بازمانده از گویش های گذشته ایران زمین است که به عنوان یکی از زیرمجموعه های زبان پارسی باستان در دوران هخامنشی و فارسی میانه در دوران اشکانی و ساسانی به عنوان ابزار ارتباطی مردم این منطقه از این تاریخ پر تحول، اثر گرفته است.

پرویز اذکایی همچنین در کتاب همدان نامه خود، حدود مادستان را این گونه عنوان کرده که ماد بزرگ از حدود ری و قزوین تا اصفهان و از آنجا تا کرمانشاه و از ماسبذان تا حدود زنجان و ماه نشان است که امروز شامل آذربایجان، کردستان، لرستان، کرمانشاه و همدان می باشد.

وی همدان را میانگاه زبان فهلوی دانسته و آورده است: میان گاه طیف زبانی فهلوی همانا مرکز ایالت ماد، یا به قول طوسی سلمانی بلاد فهله یا قهستان همدان است و این شهر به مثابه چهارراه بزرگ غرب ایران زمین و نقش معدل بین لهجه ها را ایفا می کند.

این زبان شناس، گویشهای فهلوی را به چهار گروه تقسیم کرده که از جمله آنها گویشهای فهلوی، آذری فهلوی است که شامل شاخه شمال مادی میانه است.

دومین گویش، رازی یا راجی است که در مناطقی همچون ری رواج داشته و حتی اشعاری باباطاهر را به این گویش منسوب می کنند.

اما در خصوص عوامل تاثیر گذار بر گویش همدانی چند نکته با اهمیت است و آن اینکه از سده‌های پنجم و ششم و دوران تسلط ترکان بر برخی ولایات ایران واژه‌هایی از زبان ترکی در گویش شهری و روستایی همدان وارد شده به طوری که باید گفت زبان روستانشینان این منطقه غالبا ترکی است.

از سوی دیگر وجود و رسوخ عنصر یهودی نیز در گویش و لهجه همدانی مشاهده می شود و پس از حمله اعراب نیز برخی از واژه های عربی وارد گویش همدانی شده است.

با این تفاسیر پرواضح است که باید برای ماندگاری گویشهای اصیل در کشور تلاش شود و در این وادی توجه به گویش همدانی که ریشه در سالهای بسیار دور دارد از اهمیتی دو چندان برخوردار است که تحقق آن نیازمند یاری کردن تمامی دستگاه های متولی است


 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
شکوه هایی پر از غمم آری

!

تار و پودم ز من گریزانند

چون کلافی که درهمم آری

بر گلوی ستاره زخمی هست

زخمی داغ شبنمم آری

پشت پرچینِ بال سنجاقک

بی تو از زندگی کمم آری

لاجوردی تر از گلوی شهید

نوح ههای محرمم آری

!

=================================

کدامین شهید

کمال شفیعی مشعوف

مادر

!

کدامین شهید از آن توست

وقتی در حلبچه

تصنیف سرخ شهادت

بر لبان برآماسیده ترک بر می دارد

مادر

!

این در

... همیشه بر یک پاشنه نمی چرخد

 

!

خواهرت زینب را

وقتی مرثیه اش را

ناسروده یا سروده

=====================

مثل شقایق

کمال شفیعی مشعوف

کشید پنجة سردی میان خالی رود

نوشت ماهی کوچک، درود و صد بدرود

درست وقت شهادت، نگاه بر در داشت

و شعر تلخ سفر را چه غمگنانه سرود

نشست ساکت و ساده میان ماهی ها

وزید بر تن زخمی آسمان کبود

پلاک گمشده اش را به دست فردا داد

دمید مثل شقایق میان این همه دود

=====================

با مظلومیت بیت المقدس تقسیم می کرد

مادر این سر برای سنگ، جنگ حتی تفنگ

سربندی از حماسه و پلنگ دارد

مادر کدامین شهسد

کدامین شهید مادر؟

 

به یاد آر

=============

تفنگ قدیمی پدر
دلواپس
گوزن های پا به ماهی بود
که در پناه دره ها
ماغ می کشیدند

پدر نگران بچه هایی
که گرسنه خوابیدند

و گوزن ها
دلواپس پدر بودند
که بی تفنگ
از شیار دره
بر می گشت

 =============

 =======================

سلام عمو نوروز
دیر امدی
دیگر سرمان کلاه نمی رود
حالا عید ات را بگیر و
از راهی که آمدی بر گرد

می خواهم پشت همه این سالها
با خودم خلوت کنم.

===============================

من /در ازدحام این اتاق/میان سرگیجه های کلمات/دنبال بوی پیراهنی می گردم/مادرم گل های شمعدانی را آب می داد/ماهی های قرمز کوچک/درتنگ بازی می کردند/صدای ترقه و بوی باران می آید/ماهی کوچک تنها/در تنگ/گل های پلاسیده/در ایوان/ و صدای ترقه بارانی/ که هرگز نمی بارد»

===================

عروسکم ستاره


عروسکم ستاره
شکسته دست و پایش
غمی بزرگ چون کوه
نشسته در صدایش

تمام روز بابا
نشست و دکتری کرد
برای کودک من
دوای خنده آورد

عروسکم دوباره
میان خانه شاد است
اگر چه جای دستش
هنوز هم مداد است


 

 
 

نوشته روی شیشه

مداد خیس باران

هزار آیه تر

به نام جویباران

***

به گوش باد خوانده

دهان غنچه کم کم

هزار واژه نو

هزار واژه شبنم

***

سرود کرم شبتاب

میان باغ تابید

و در طراوت صبح

طلوع کرد خورشید

***

شکفته در نمازم

کلام خیس باران

هزار واژه سبز

هزار آیه قرآن

"کمال شفیعی-روزنامه ی اطلاعات"

 

=========================

 «آن اتفاق کوچک و
    ساده ی بازیگوش
    گویی عطر بهاری سنجدی بود
    که مثل پرنده از قفس مدرسه گریخت
    میزهای چوبی مدرسه
    گواه خوبی هستند
    دلم نیامد اسم ترا روی آن بکنم
    مثل میزها
    که سکوتشان پر بود
    از هیاهوی سبز جنگل ها و پرنده ها
    فقط
    روی درختی تناور
    دلی کنده بودم
    و اسم مقدس تو
    که مرا
    به جرم تحریف درختها
    و درختها را به جرم دلدادگی به من متهم کردند
    نمی دانم
    شاید
    آن درخت تناور
    میزی باشد
    که بچه های کوچک بازیگوش
    را
    به اتفاقی ساده
    پرنده می کند»

 

 

 

 

 

نمیشه دل به هر کس داد

نمیشه از نفس افتاد

پرنده با پر بسته

نمیشه از قفس آزاد

نمیشه شب به شب خوابید

فقط كابوس وحشت دید

نمیشه در سكوت خود

صدای گریه رو نشنید

نمیشه غرق در غم بود

ولی از گریه رو گردوند

نمیشه تا ته آواز

فقط از ترس فردا خوند

گلوی ساز دلتنگی

پر از فریاد خاموشه

دوباره سر بده  هق هق

بذار دست صدا رو شه!

نمیشه دل به هر كس داد

نمیشه دل به هر كس بست

نمیشه رفت و راهی شد

رسید اما به یك  بن بست

چه رسمه ناهماهنگی

همیشه رسم تقدیره

نمیشه بود و عاشق بود

واسه عاشق شدن دیره

نمیشه غرق در غم بود

ولی از گریه رو گردوند

نمیشه تا ته آواز

فقط از ترس فردا خوند

گلوی ساز دلتنگی

پر از فریاد خاموشه

دوباره سر بده  هق هق

بذار دست صدا رو شه

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 


 
 
مست مستم لیک مستی دیگرم
امشب از هر شب به تو عاشق ترم
راست گویم یک رگم هشیار نیست
مستم اما جام و می در کار نیست
مست عشقم مست شوقم مست دوست
مست معشوقی که عالم مست اوست
نیمشب ها صبر عالم کرده ام
رو به ارواح مکرم کرده ام
نغمه ی مرغ شبم پر میدهد
سیر دیگر حال دیگر می دهد
ساقی پیمانه رالبریز کرد
باده ی خود را شرار انگیز کرد
حالت مستی و مدهوشی خوشست
وز همه عالم فراموشی خوشست
مستی ما گر ندانی دور نیست
باده ی ما زاده ی انگور نیست
دختر رز پیش ما بی آبروست
باده ی ما فارغ از جام و سبوست
ای حریفان جام من جام منست
وندرین پیمانه پیمان منست
چیست پیمان ؟ نغمه ی قالوابلا
میزند هر لحظه در گوشم صلا
کای تو در پیمان من هشیار باش
خواب خرگوشی بنه بیدار باش
بند بگسل نغمه زن پر باز کن
این قفس را بشکن و پرواز کن
این ندا هر شب مرا مستی دهد
زندگانی بخشد و هستی دهد
هاتفی گوید مرا در بیت بیت
ای قلمزن مارمیت اذ رمیت
ما قلم را در کفت جان می دهیم
ما به شعرت نور عرفان می دهیم
گر تو را شوری بود از سوی ماست
طاق نه محراب تو ابروی ماست
ما به جامت شربت جان ریختیم
ما به شعرت شور عرفان ریختیم
روشنی ها از چراغ عشق ماست
بر کسی تابد که داغ عشق ماست
دوستان این نور مهتاب از کجاست ؟
در تن من جان بیتاب از کجاست ؟
در سکوت شب دلم پر میزند
دست یاری حلقه بر در می زند
شب بر آرم ناله در کوی سکوت
عالمی دارد هیاهوی سکوت
برگ ها در ذکر و گل ها در نماز
مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز
بال بگشاید ز هم شهباز من
می رود تا بیکران پرواز من
از چراغ آسمان ها روشنم
پر فروغ از نور باران تنم
روشنان آسمانی در عبور
نور ونور ونور ونورو نور و نور
می رسم آحجا که غیر از یار نیست
وز تجلی قدرت دیدار نیست
بهر دیدن چشم دیگر بایدت
دیده یی زین دیده بهتر بایدت
چشم سر بیننده ی دلدار نیست
عشق را با جان حیوان کار نیست
چشم ظاهر در بهائم نیز هست
کوششی کن چشم دل آور به دست
باغبان را در گلاب و گل ببین
ذکر او در نغمه ی بلبل ببین
عشق او در واژه ها جان می دمد
در کلامم نور عرفتان میدمد
طبع خاموشم سخن پرداز از اوست
بال از او نیرو از او پرواز از اوست
عقل ها ز اندیشه اش دیوانه است
شمع او را عالمی پروانه است
دیده ی خلقت همه حیران اوست
کاروان عقل سرگردان اوست
در حریم عزت حی ودود
آفتاب و ماه و هستی در سجود
یک تجلی عقل را مجنون کند
وای اگر از پرده سر بیرون کند
گه تجلی آتشم بر جان زند
جان من فریاد ده فرمان زند
آری آری می توان موسی شدن
با شفای روح خود عیسی شدن
روح میگوید اگر چه خکی ام
من زمینی نیستم افلکی ام
راه هموارست رهرو نیستم
بی سبب در هر قدم می ایستم
هر زمان آن حالت دلخواه نیست
جان روشن گاه هست و گاه نیست
تشنه کامم لیک دریا در منست
گر شفا خواهم مسیحا در منست
باغ هست و ما به خاری دلخوشیم
نور هست و ما به نازی دلخوشیم
دعوت حق گویدم بشتاب سخت
تا بتازد بر سرت خورشید بخت
از نفخت فیه من روحی نگر
تا کجا پر میشکد روح بشر
گر شوی موسی عصا در دست نیست
خود مسیحا شو شفا در دست تست
طور سینا سینه ی پک شماست
مستی هر باده از تک شماست
از شجر آواز ها را بشنوی
زنده شو تا رازها را بشنوی
وادی ایمن درون جان تست
کشتن فرعون در فرمان تست
پک شو پر نور شو موسی تویی
جان خود را زنده کن عیسی تویی
غرق کن فرعون نفس خویش را
محو کن فکر خظا اندیش را
ساقیا آن می که جان سوزد کجاست ؟
نور حق را در دل افروزد کجاست ؟
مایه ی آرام جان خسته کو ؟
از شرابی مستی پیوسته کو ؟
بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام را هم بده

عقل روشن جان آگاهم بده‬

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

 
 
 
در وصالت چه را بیاموزم

درفراقت چه را بیاموزم

یا تو با درد من بیامیزی

یا من از تو دوا بیاموزم

میگریزی زمن که من نادانم

یا بیامیز یا بیاموزم

چون خدا با تو است در شب و روز

بعد از این از خدا بیاموزم

خاک پای تو را بدست آرم

تا از او کیمیا بیاموزم

آفتاب تو را شوم ذره

معنی والضحی بیاموزم

کهربای تو را شوم کاهی

جذبه کهربا بیاموزم

همچو ماهی زره ز خود سازم

تا به بحر آشنا بیاموزم

همچو دل خون خورم که تا چون دل

سیر بی دست و پا بیاموزم

در وفا نیست کس تمام استاد

پس وفا از وفا بیاموزم

 
 
 
 

 
 
اينانيب گلمه
 
 

اگر چي من سنه بير عومر ارادت ايلميشم

اليمي دوت كمك ايله كي غفلت ايلميشم

 

اگر ديديم سنه من عاشقم يالان دئميشم

مني باغيشلا بو قدري جسارت ايلميشم

 

قوشولموشام  گوزي باغلي هامي گليب گئدنه

چوخيلا بيلمييب عهد اخوت ايلميشم

 

گئجه گونوز اوخورام گر چي من دعاي فرج

عملده  دشمن  دينيله  بيعت ايلميشم

 

مني يولوم هارا سيز گورسدن مسير هارا

ريا اولوب نه كي ذكر عبادت ايلميشم

 

يامان گونومده سني بيلمشم پناه اوزومه

هاچان خوش اولموشام اغياري  دعوت ايلميشم

 

نماز وقتي دعا ايتمشم كي سن گلسن

هامان زاماندا ولي بوللي غيبت ايلمشم

 

حرام سفرلرين ياغلي لقمه سين يئميشم

بير اي اروجولقا بير يئرده نيت ايلميشم


آليبدي دوره مي مين اوزلولر اليمدن دوت

باغيشلا عشقيمي اغياره قسمت ايلميشم  


نولار اجل وئره مهلت منه چاتام كامه

دييم جماليني يارين زيارت  رويت ايلميشم

 

 هوشمند

 

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""


اينانيب گلمه آقا
 
 

اگر چي من سنه بير عومر ارادت ايلميشم

اليمي دوت كمك ايله كي غفلت ايلميشم

 

اگر ديديم سنه من عاشقم يالان دئميشم

مني باغيشلا بو قدري جسارت ايلميشم

 

قوشولموشام  گوزي باغلي هامي گليب گئدنه

چوخيلا بيلمييب عهد اخوت ايلميشم

 

گئجه گونوز اوخورام گر چي من دعاي فرج

عملده  دشمن  دينيله  بيعت ايلميشم

 

مني يولوم هارا سيز گورسدن مسير هارا

ريا اولوب نه كي ذكر عبادت ايلميشم

 

يامان گونومده سني بيلمشم پناه اوزومه

هاچان خوش اولموشام اغياري  دعوت ايلميشم

 

نماز وقتي دعا ايتمشم كي سن گلسن

هامان زاماندا ولي بوللي غيبت ايلمشم

 

حرام سفرلرين ياغلي لقمه سين يئميشم

بير اي اروجولقا بير يئرده نيت ايلميشم


آليبدي دوره مي مين اوزلولر اليمدن دوت

باغيشلا عشقيمي اغياره قسمت ايلميشم  


نولار اجل وئره مهلت منه چاتام كامه

دييم جماليني يارين زيارت  رويت ايلميشم

 

 هوشمند


 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

اتالار گوني مبارك اولسون
 

آي مني بسلييب بويا چاتديران        قابار اللرينه قوربانام آتا

آتا اولدوم اوزوم بيلديم قدريني    دنيز تك صبرينه حيرانام آتا

سسلورم نيه بس سسون گلموري

نه اولوب دوداقين داها گولموري

ندن شيرين سوزلو آتام دينميري     گلميشم باشيوا دولانام آتا

منده بيرينجي امامين آنادان اولوم گونون

تامام آتالارا تبريك دييوب

اوزومون  ايللردي بيزدن ايريلان آتامين روحينه 

شادليق آرزيليرام

ساغلیقینکن هئچ قدرینی بیلمدیم            نه بیلیدیم الدن گئدرسن آتا

بو غربت دونیادا تک قویدون منی      اورگیم نسگیلین بیلمیرسن آتا

 سیلیپ سوپورموشم کوچه نین توزون

یولومون  چراغی  اولوبدور   سوزون

گوزلروم گله سن  بیر   یولدا   اوزون

 اما حاییف اوزاق گزرسن آتا

هوشمند


""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

 

يار عشقي
 
 

محبت عالمي بزم ولانون عاشقيم

وصال ياره گوره هر بلانون عاشقيم

هواي وصل هوادن چكيب كناره مني

نسيم يار توخونموش هوانون عاشقيم

جنون عشق آليب صبر و تابيمي الدن

بو يولدا باشه گلن ماجرانون عاشقيم

ويروبدي وعده ي   وصلت اگر منه يار

اجلدن اولسا امان مه لقانون عاشقيم

نظري اولماسا بير كيمسه وصلته چاتماز

مناي عشقيده سعي و صفانون عاشقيم

هاياندادور ويره آب حيات منده ايچم

بو جاني نيلييرم من بقانون عاشقيم

نقدر عشق اولا عالمده باخمارام بيرينه

جهاندا پنج تن العبانون عاشقييم

كيم عاشق اولسا يارا من اونا غلام اولارام

كتاب عشقيده هر باوفانون عاشقيم

اقام حسينون ادي روحيمه صفا گتورور

نقدري وار نفسيم كربلانون  عاشقيم

بويوردي ذلته باش اگمرم هيهات

بيثان حقه گوره من جدانون عاشقيم

ادامه دارد

هوشمند

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

تسليت ايام فاطميه
 

 

هر چند دولموشام ولی سوسوزلییب قلم  هی ورنیخیر یازا یازا بیلمیر بو سوزلری

آِغلیر قلم کاغاذ آلیشور جان سیزیلداییر  دریایه دوندرور اورگین موجی گوزلری

 

یوخ یوخ قلم هله یازا بیلمز نه اولدی کی  بش اون گونه دونرگی دونوب  حق  ناحاق اولوب

یاتدان چیخارتدیلارکی نه تاپشوردی ، بوشلیون ، خلق ایندی یاخشی آنلییوری  حقی اوزلری

 

مظلوم اوشاقلارین آتاسی بیر اوشاق کیمین ، ایوده قوجاقلیوب دیزینی  گوزلری دولوب

بیر عومر حق و باطله حکم ایلین قلنج  ، ایندی نولوب   غلافیده ساخلیبدی سوزلری

 

بیر توستی قوزانوب بوروب شهری ظلمته، قویمور  یاخنلاشام منی ده مصلحت هله

شیطان   دیلین اوزالدیری تا خلقی تولاسین ، قویموش ایکی یولون آراسیندا مین اوزلری

 

اوچ یوز مین  اوزلی یوخ شهرین اهلی جمع اولوب  های کوی قوپوپدی بیر قاپودان اوت گیدور گویه

بیر آه شعله سی  قاپیدان قایتاریر اوتی   ، گوزیاشلاری اوتاندیریر الحق دنیزلری

 

کیمدور بولاندیریر  سویی  فرصت سالوب اله ،قویمور اقلی قرخی چیخا   یاسلاما دوتا

ایستور زامان دالی قیده انتقام آلا  ، باش آچدی تاریخین یاراسیندا کی چوزلری

 

دیل بولمین جماعت الینده هارای امان ،قرآن آلوب اله اوخویوب حقی داتدیلار

چوخ گوردولر یانار چمنه یاز بولوطلارین ، یا آغلاسین گئجه لری یا کی گونوزلری

 

درد گوجلو گلدی باغلادی شیرین  الین قولون ؛بیر دسته گول قالوب آیاق التدا گولاب اولوب

یازما قلم قان اولدی گولاب آخدی دفتره ،قالیدی قیامت عالمینه غربت ایزلری

 

دوندی یاد اولدی جمله تانیشلار وطنده باخ، نه وار سالام ویرن نه نه ده سندن سالام آلان

عادت اولوبدی چرخه ندن بیلمیرم ایله گوزدن سالوب   قرا گونه قویدی  عزیزلری

 

 بیر اود سالوب سقیفه ده اوچ دورت نفر ایله  یاندیردیلار یاشی قورونی  کول اولوب چمن

بولمم کی هانسی الده نچه ایل سورا ولی    یول تاپدی کربلانی  اوتا چکدی کوزلری

 

 

 

سخت نگیرید 




 

اول اینکه از استرسهایتان حرف بزنید

یک آدم صبور و دهن‌قرص، گیر بیاورید و کل بدبختی‌ها و جفتکهایی که از
"الاغ زندگی" خورده‌اید را با او تقسیم کنید…

بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند… علاوه بر آن معمولا وقتی سفره
دلتان را جلو کسی باز می‌کنید، اوهم سفره خودش را برایتان باز میکند و
یحتمل می فهمید که شما در این دنیا، تنها آدم کتک خورده نیستید... و این
یعنی آرامش..

    دوم اینکه فقط به زمان حال فکر کنید:

    گذشته‌تان و آینده‌تان را خیلی جدی نگیرید…
    اصلا پاپیچ خرابکاریها و کوتاهی‌هایی که در گذشته در حق خودتان
کرده‌اید، نشوید.

    همه همینطور بوده‌اند وانگشت فرو کردن در زخمهای قدیمی، هیچ فایده‌ای
جز چرکی شدن آنها ندارد.

    آینده را هم که رسما  به  حساب نیاورید.

    ترس از حوادث و رخدادهای احتمالی، حماقت محض است..
    فکر هر چیزی، از خود آن چیز معمولا سخت‌تر و دردناک‌تر است…

    سوم اینکه به خودتان استراحت بدهید:


    حالامی‌گویم استراحت، یکهو فکرتان نرود به سمت یک ماه عشق و حال وسط
سواحل هاوایی…! وسط همه گرفتاریها واسترسها و بدبختی‌هاتون...!!!

    آدم میتواند خیلی شیک به خود، مرخصی چند ساعته بدهد…

    کمی تنهایی، کمی بچگی کردن،  یا هر چیز نامتعارفی که شاید دوست داشته
باشید…. که کمی از دنیای واقعی دورتان کند و خستگی را بگیرد…

    مثل نهنگ‌ها که هر از چندگاهی به بالای آب می‌آیند و نفسی تازه
می‌کنند و دوباره به زیر آب برمی‌گردند…

      :چهارم اینکه تن‌‌تان را بجنبانید

    ورزش قاتل استرس است...

    لزومی هم ندارد که وقتی می‌گوییم ورزش، خودتان را موظف کنید روزی
هزار بار وزنه یک تنی بزنید و به اندازه گوریل بازو دربیاورید…



    از من به شما نصیحت…

    پنجم اینکه واقع‌بین باشید:

    ما ملت شریف، بیشتر استرسمان بابت چیزهایی است که کنترلی روی آنها نداریم…

    داستان، مثل آمپول زدن میماند… وقتی اصغر آمپول‌زن، قرار است ماتحت
مریض را نوازش کند، حتما این کار را می‌کند و حالا اگر عضله آنجایت را
بخواهی سفت کنی، هیچ خاصیتی ندارد الا اینکه درد آمپول بیشتر می‌شود…

    گاهی مواقع باید واقع‌بین بود و عضله‌ها را شل کرد که دردش کمتر شود…
      : ششم اینکه زندگی‌تان، میدان و مسابقه اسب‌دوانی نیست

    خودتان را دائم با دیگران مقایسه نکنید… مقایسه کردن و"رقابت‌پیشگی"،
استرس‌زا است…

    اینکه ....... فوق‌لیسانس دارد و من ندارم و ......... لامبورگینی
دارد و من ندارم و ...... فلان دارد و من ندارم، شما را دقیقا می‌کند
همان اسب مسابقه که همه عمرش را بابت هویج ِ سر چوب، دویده وبه هیچ کجا
هم نرسیده…

    زندگی مسخره‌تر از چیزی است که شما فکرش رامی‌کنید…

    هیچ دونفری لزوما نباید مثل هم باشند…
    خودتان باشید…


    هفتم اینکه از مواجهه با عوامل "ترس‌زا" هراس نداشته باشید:

    مثال ساده آن، دندان‌پزشک است…
    وقتی دندان خراب دارید، یک کله پیش دکتر بروید و درستش کنید… نه
اینکه مثل بز بترسید و یک عمر را از ترس دندان‌پزشک، بادرد آن بسازید و
همه لقمه‌هایتان را با یکطرفتان بجوید…

    نیم ساعت جنگیدن با درد، بهتر از یک عمر زندگی با ترس ِ درد است…
    ترس، استرس می زاید

    هشتم اینکه خوب بخورید و بخوابید


    آدمی که درست نخوابد و نخورد، مغزش درست کارنمی‌کند…
    مغز علیل هم، عادت دارد همه چیز را سخت و مهلک نشان دهد…

    آدم وقتی گرسنه و خسته است، یک وزنه یک کیلویی را هم نمی‌تواند بلند
کند، چه برسد به یک فکر چند کیلویی…!!

    نهم اینکه بخندید:

    همه مشکل دارند…
    من دارم، شما هم دارید… همه بدبختی داریم، گرفتاری داریم و این موضوع
تابع محل جغرافیایی آدمها هم نیست…

    یاد بگیرید بخندید… به ریش دنیا و مشکلات بخندید…

    به بدبختی‌ها بخندید… به من که دو ساعت صرف نوشتن این موضوع کردم،بخندید…

    به خودتان بخندید…

    دو بار اولش سخت است، اما کم کم عادت میکنید و می‌بینید که رابطه
خنده و گرفتاری، مثل رابطه خیار است و سوختگی پوست… درمانش نمی‌کند اما
دردش را کم میکند.

 
 
 
 
بیا که در طلبت چه دیده خونبارم                  همه شبان و سحرگه نگه به ره دارم

تو پا بپای رقیبم قدم زنان رفتی                    فتاده در قدمت سری به تن آرم

تو گر زجور زمانه به پیش ما آیی                   قسم به جور تو، کین تو را نه بگذارم

وگر به صحبت اغیار تو گرم کردی کار            بسان شعله بسوزد غمت دل زارم

زدست این دل پر خون چه سازمت اکنون      که دل بدست دگر کس بداده دلدارم

همی زدار و ندارم تو مانده ای کاخر             نمی شود ز دو زلفت که دست بردارم

زگرد پای نگارم غزال در ماند                        دل از شکار غزالم چگونه بردارم

به صید تو به کمین در نشسته نامردان        ز قاطعان طریقت بود که بر، دارم

                           تو رفتی و دل صوفی نشسته در کنجی

                           زبی  کسی شده   همراه  داغ   دلدارم

 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
 
 

برخيز زهره كه مشتريت منم                   سرگشته روي پريت منم

خود تو داني و خالق تو                            ايستاده بر سر ياريت منم

اين هم سخني بود كه با زهره رفت و من ندانستم كه آيا قران زهره و مشتري را به تماشا نشست يا نه؟

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

الا كه قهر كرده اي مرا دعا نميكني؟                   ز رحم دل دمي نظر به حال ما نميكني؟

بيا به يمن مقدمت نثار جان نموده ام                    زخاك مقدمت نمي نثار ما نميكني

به اشك خود بشسته ام همه غبار راه تو           به اشك من چرا گذر چو چشمه ها نميكني

مژه به پيش پاي تو به صف كشيده چشم من       گذر به چشم ما چنان شه و گدا نميكني

به لب رسيده جان من ز غربت نگاه تو                 به غربتم نگاهي از سر هوا نميكني

به كام دل گرفته ام چو خون ز ياقوت لبت            به ياد صحبتم لبي به خنده وا نميكني

چو صوفيان به كوي تو چله نشسته ام ولي

براي صوفي رهت تو چله وا نميكني


 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

بانوی کریمه گشته محزون                              قلبش ز الم تپیده در خون

بر گونه او چو رود جاریست                             یاقوت مذاب گنج مخزون

همسایه ناله های او شد                                 این آه بجان چو نقطه در نون

آسایش ما زدست برده                                    بس گریه نموده همچو جیحون

بانو تو مکن چنین پریشان                                گیسوی فتاده طره در خون

ولله که زدست برده تابم                                  تنهایی تو به دشت و هامون

هم غصه و هم عزا و ماتم                                هم بی کسی و فراق افزون

بر کثرت داغهای بانو                                        مبهوت که تسلیت دهم چون

بر فهم غم دل تو ره نیست                               مائیم همه زپرده بیرون

این قصه تازه نیست عمریست

در کوی تو صوفی است مجنون

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 
 

امشب شب اول محرم 89 دوستی تقاضای شعری کرده بود ولی من مضمونی نداشتم به حافظ علیه الرحمه تفال زدم این شعر امد:

سحرگه ره روی در سرزمینی

همی گفت این معما با قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف

که در شیشه بر آرد اربعینی

بنده هم با همین وزن و قافیه این شعر را همین امشب برای دوستان سرودم:


شنیدی راز عشق سرزمینی                             نباشد جز غم و خونش قرینی؟

که خاکش از فراق پای دلدار                               همی جوشید خونش اربعینی؟

وفا را دیده ای آیا نباشد                                     که دیگر دست او در آستینی؟

کجا شد غنچه بر دستان خورشید؟                      ندیده کس به مهدی نازنینی؟

زبعد چیدن سرو و صنوبر                                   به صحرا بانوان در خوشه چینی!

مشو چون مردمان دیو سیرت                            اگر داری تو در دل درد دینی

( درونها تیره شد باشد که از غیب                        چراغی برکند خلوت نشینی )

خداوندا چه شد مارا که دریا                                ز بی آبی مکد نقش نگینی

به خاک افتادن سرو جوان را                              غمین چون باغبان دیدی غمینی؟!

دوباره رستن خون از دل خاک                             شنیدم دوش من از پیش بینی

مکن اسرار فاش، آیا که باشد

مگر صوفی تو را علم الیقینی؟

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
از آن زمان كه تو رفتي در انتظار تو بودم            شبانگهان به خود اندر گهي كنار تو بودم

به خون دهي تو شرابم، بياد مستي با تو      به دل شراب تو خوردم گهي خمار تو بودم

ستاره تا به سحرگه شمردم و نشنيدم                   خبر زكوي تو يارا كه يار غار تو بودم

صبا بيامد و بويي نيامدم ز دو زلفت                سياه روز و سيه بخت چو زلف تار تو بودم

گواه جرم خودم من چو حكم تو بشنيدم             بسان مجري حكمت بپاي دار تو بودم

به وعده دل بفريبم كه آن زمان كه تو آيي

تو دست بر دل صوفي نهي كه يار تو بودم

 
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 
 

الهي امان و پناهم تويي                                                   گناهم ببخش، انتباهم تويي

فتاده زچشمت شوم يا كه رانده                                   به هر جا روم آن پناهم تويي

چو ماهي به دريا غريق گناهم                                      خطا پوش روي سياهم تويي

گناهم فزون از همه كوهساران                                   به غفران فزون از گناهم تويي

به ياد آورم آنچه من از گناه                                              فراموشكار و گواهم تويي

تو اين شرمسارت به منت پذير                                  كه زود آشتي در نگاهم تويي

به عالم بدي ها از آن ماست                                       همه خير و خوبي گواهم تويي

به پيش آورم بار، كوه گناه                                 جزايم بهشت است دادخواهم تويي

نداريم چيزي كه پيش آوريم                                   دهد نان و دندان به آهم تويي

به گرداب غم «صوفي» از دست شد

به شادي دهد آنكه راهم تويي


"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

 

 

در اتاق انتظار

منتظر خبری

یا کسی هستم

تا خبر رهایی ام را بیاورد . . .

و صبوری مرا

میزها و صندلی های اتاق

تحسین می کنند  . . .

 

از به انتظار نشستن بی زارم

از به انتظار کسی ماندن

به انتظار نامه ای نشستن

به انتظار خنده ای مُردن

به انتظار . . .

ماندن ؛ ماندن ؛ بودن

بودن ، مردن

مُردن . . .


گاهی فکر می کنم

ما مردمان ساده ی این شهر غریب

هیچگاه حقمان را نمی توانیم از زندگی ؛

از سرنوشت ؛

از حادثه ؛

از مردان قوی تر

از خودمان بگیریم نمی توانیم ؛

نمی توانیم

نمی توانیم . . .

حقمان را

حقمان . . .

در وطن هرچه که بود

همزبانی بود تا دست یاری

به سویمان دراز کند

اما

در اینجا . . .

اینجا . . .


چرا حقمان را نمی توانیم بگیریم ؟

حتی از کوچکترین ابلیسان بشری

 

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

کم کم وقت آن رسیده

تا بار دیگر چمدان های حیرتم را ببندم

و در سرازیری سرنوشتم

به سوی خاک وطنم

جاری شوم


و بی شک این سفر کوتاه همیشگی

شیرینی ها و تلخی های خودش را

بار دیگر با خود به همراه خواهد داشت

 

سفری تکراری

اما تجربه های جدید . . .

دنیا ؛ کهکشان تجربه هاست

.

"""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

آری ؛ پشت این سوالهای بی جوابم

هیچ جوابی نبود ..

برای هیچ کدام از دردهایم

مرهمی نبود ..

هیچ گاه اندیشه هایم

پایان خوشی نداشت ..

درد و دلهایم برای هیچ کس

معنا و مفهومی نداشت ..

هیچ ستاره ای در آسمان

به نام من نشد ..

هیچ پرنده ای جایگزین

کلاغ آرزوهایم نشد ..

هیچ غزلی ؛ غزل

خوش وصال نبود ..

هیچ راهی ,

راه رسیدن به کودکی هایم نبود ..

هیچ دختری ؛

دختر رویاهایم نشد ..

من هم ؛ هیچگاه ؛

شازده ی قصه ها نخواهم شد ..

هیچ خاطره ای در خاطرم

به خوبی حک نشد ..

و هیچ دستی برای گرفتن دستم دراز نشد ..

تنها مادرم بود ..

که سایبان خستگی هایم شد ..

تنها مادرم ..

 

"""""""""""""""""""""""""""

 

یکی بود ؛ یکی نبود
زیر سقف آسمان آبی بی کران ، میان زمین و زمان
آدمی .. انسانی .. جوانی .. کسی .. مردی ؛ زندگی می کرد
اما معنای زندگی کردن را از یاد برده بود ! نمی دانست زندگی یعنی چه !
دوست می داشت ، اما نمی دانست چی را ؟!
نگاه می کرد ، کی را ؟!
می خورد ، چی را ؟!

در یکی از روزهای گرم تابستان ،
به دنیا آمد در آغوش مادری مهربان
آرزو داشت همیشه بچه بمونه ،
توی لحظه های غم؛ ترانه ی شادی بخونه !
تمام آدم ها را زیبا بدونه ،
کسی رو لایق عشقش بدونه !

و او تا کودک بود دنیا برایش زیبا بود ..
زیرا که چشم کودکان چون دلشان ،
پاک و زیباست !

آن کودک بزرگ شد در جهانی که تنها پاکی جرم محسوب می شد !
او همیشه
از معلم ، از مادر و از دوست خود می پرسید :
" چرا خوشی های آدما فقط مال دوران کودکیه ؟! "
کی می دونست ؟ نمی دونه ! کی می دونه !

بالاخره بزرگ شد ؛
اما کی داشت هوای اونو ؟
زیر لب تو کوچه ها زمزمه می کرد
" کی هوای ما رو داره ؟
یعنی هیچکی من و دوست نداره ؟
خدایا .. آخرش کی قرار با من بمونه ؟ "

جز خدا کی می دونه ؟!
خدا می دونه !

یک بار او
چندین ساعت فکر کرد ! بدونه آنکه حتی تکانی بخورد .. تنها نشست و فکر کرد
و بعد از ساعت ها تفکر چیزی نوشت
اما ورق را پاره کرد و رفت !!
آن متن این بود :

" من می نویسم ، هر چند از نوشتن سیرم ! اما این بار باید بنویسم .. حتی اگر خواننده ای نداشته باشد ! زیرا که باید خودم را خالی کنم و باید با خودم حرف بزنم ..
وقت بسیار کم است و من هنوز اندر خم یک کوچه ام ! خود را در یک چهار دیواری حبس کرده ام تا توان فکر کردن داشته باشم و از شر مردمان این شهر در امان باشم ؛ مردمانی که به جای آبیاری گل های بنفشه ، سیم های خارداری میان دستانشان پنهان کرده اند تا خون هر کسی را که با آنها دست می دهد را بریزند !
در این چهار دیواری ؛ من هستم و یک دیوان پیر حافظ ، یک خودکار ، یک پاکت خالی سیگار و دفتری که سالهاست در آن می نویسم اما نمی دانم چرا برگهایش تمام نمی شود !!!!
من در این دنیا دیوانگی را تجربه کردم و گریه ی تمام اسیرهای فراموش شده را که هرگز ندیده ام را گریه کردم ! من به معصومیت پروانه لبخند زدم و روشنایی شمع را بهانه ای برای به دام انداختن پروانه و در آخر مرگ پروانه دانستم !
من شروع هر روزم را آغاز فصل جدیدی از زندگی ام خواندم ولی افسوس که زندگی من یک فصل بیشتر نداشت که بارها و بارها به پایان رسیده بود و باز شروع شده بود !!!!!
من در این دنیا نماز خواندن را آموختم و باز از یاد بردم ، مانند تمام شعرهایی که خودم سرودم و فراموش کردم !
باید سفر کنم ! باید بروم ! می دانم که من هم رفتنی ام ! اما کی ؟! لحظه ی رفتن گر فرا رسد من از این جهان رها خواهم شد ! کی فرا می رسد ؟!
یادم می آید آن قدیم ها ، هر وقت که عید غدیر نزدیک بود مادرم به من می گفت : روز شما سید ها نزدیکه ! و من می گفتم : کاش روز عید روز رفتنم باشد ! .
من نفس می کشم اما با مرده ای هیچ فرقی ندارم ! زیرا که توان انجام هیچ کاری را ندارم ! و جزء شیء که فضایی را اشغال کرده است ؛ چیزی بیشتر نیستم !!
امروز باید می نوشتم تا خودم را به خودم توضیح دهم .. اما چه نا امیدانه ! چه دل گیر ! ..
چه کنم که دیگر به هیچ کس و هیچ نگاهی اطمینان ندارم ! و تنها سایه ام است که گاهی ، گوشی برای حرفهای دلم می شود ! ... "

گذشت ثانیه ها و دقیقه ها
ساعت ها و روزها
سالها و سالها
و او آرام آرام مُرد ! و باز چندین بار نوشت و آخر آن نوشته را پاره کرد !

آره پس درست گفتم از همون اول !
یکی بود ؛ یکی نبود


"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

نیمه های شب بود
ترانه های دلنشین جیرجیرک های باغ همسایه
به صدای هیجان انگیز سگ های کوچه
گره می خورد . . .

اگر امروز را هم
به روزهای غیبت ات
اضافه کنم
هزار و سیصد و هشتاد و هفت روز است که نیستی . . !

در این روزهای سیاه و سفید ؛
در نبودت ؛ با توام
در نبودم ؛ با کی ای ؟ . . .

از روی صندلی ام بلند می شوم
پاکت های سیگار روز میز را
دانه به دانه تکان می دهم
تمامشان خالی اند !
در دلم می گویم : " امان از بی سیگاری ! "

سرم را می چرخانم
به کنار پنجره می روم
پشت دیوار شیشه ای پنجره می ایستم ؛
رو در روی شاخه های درخت بلوط
که ماه در پشت آنها
با ابرها عشق بازی می کند !

برای هزار وسیصد و هشتاد و هفتمین بار
خاطرات گذشته را به یاد می آورم
یک روز آمدی
مرا با خود بردی
و یک روز رهایم کردی ؛
در جایی که من متعلق به آنجا نبود ..

احساس می کنم در هیاهوی این شهر غریب گم شده ام
در این صداهای بی مفهوم
در این نگاهای خبیث
در این دست های خونین
در این سلام های بی عشق
آری ؛ من گم شده ام ! ..

کاش یکی پیدا شود
از جنس انسان ؛
از جنس ایمان ؛
از جنس خاک وطنم
و من را دریابد و مرا بگوید که کجا گمگشته ام !

دیگر گذشت اما
کاش می دانستی
آن غم های آمده و رفته در قلب تو
درد های همیشگی قلبم بودند و هستند
و من آنها را بی بهانه یا شاید به بهانه ای
سالهاست که در دالان متروکه ی قلبم حبس کرده ام . . .
 
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
 

تو:چرا چشماتو بستی ؟

من : منتظرم تا بارون بباره ...

تو : خُب چرا چشماتو بستی ؟

من : می خوام قطره های بارونُ از پشت پلکهای بستم ببینم

تو : مگه می شه ؟ ... خدا عقلت بده عزیزم

من : می دونی .. دلم واسه ی ستاره ها می سوزه !

اونا ، اون بالان ولی هیچ وقت بارون تن خستشونو نوازش نمی کنه

بارون می باره بدون اینکه بدونه ستاره هایی از اون بالاتر ها با حسرت به قطره هاش خیره شدند ..

دلم واسه ی ستاره ها می سوزه !

تو : نمی خوایی چشماتو باز کنی ؟

من : منتظرم تا بارون بباره ..

تو : یه سوال بپرسم ؟

من : بپرس

تو:چند وقته چشماتو بستی ؟

من : دو میلیون ساله

تو : دو میلیون سال ؟!

یعنی دو میلیون ساله که من و ندیدی ؟؟؟

من : عشقم !... تورو الان هم دارم می بینم

عکستو دادم به خدا تا روی دیوارۀ نمناک پلکم با هنر خودش عکستو نقاشی کنه ..

کاش می تونستی ببینی ! خیلی زیبا تو رو کشیده ...

تو : من چه جوری ام ؟

من : بزرگتر از هر کلمه ای که برای وصف زیبایی ها برده می شه !

اگر تو رو نداشتم چه می کردم ؟ ... حتمآ می مردم ...

بیا یه قولی بهم بده ! هیچ وقت زودتر از من نرو ..

تو : چرا حرف مردن می زنی ...!

حالا که هر دومون زنده ایم .. می تونیم با هم بریم بیرون ُ قدم بزنیم

می تونیم واسۀ هم شعر بخونیم .. می تونیم از خاطرهای قشنگِ گذشته بگیم ..

اما کاش می شد چشماتو باز کنی ..

من : منتظرم تا بارون بباره !..

تو: ....

من : چرا سکوت کردی ؟ با من حرف بزن

تو: دلم گرفته .. نمی تونم ...

من : می خوایی واست اون شعری و بخونم که روز اول آشنایمون زیر چتر برات خوندم ؟

تو : بخون عزیزم ...

من : ... می دانم یکی از همین روزها

از روی شاخۀ درخت سرو توی حیاط

به سوی تو پر می کشم .. به زودی .. منتظرم باش ..

دوستت دارم .. بسیار ... بسیار ...

تو : یا ... یادش..بِ .. بخیر ...

من : اِ ... بارون گرفت ...

یه قطرش ریخت روی پلکم

تو : ...

من : اما چه آروم و بی صدا ! ...

تو : دستمال کاغذی داری ؟

من : برای چی می خوایی ؟

تو : ... می خوام اشکامو پاک کنم... !

من : ... آه ...! ... عزیزم ...

از آن روز به بعد دیگر چشمانم را نبستم ...

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

نمی دانم سایه ی او بود

یا او خود یک سایه بود

فرقی نمی کرد !

مهم این بود که او " بود "

کمی پایین تر از خورشید قلبم

روی دیوار کهنه عشقم

لانه کرده بود

 

افکار سنگین ذهنم

به سختی قلمم ؛

با معجزه ای در مشتم ؛

با هوایی که بازدم نفس های او بود ؛ نفس می کشید

و من خوشحال از این نعمت کتاب زندگی ام را می نوشتم

کتابی که آرزو دارم به زودی به پایان برسد

قبل از آنکه من به پایان برسم

قبل از بند آمدن باران روحم

و امیدوارم خورشید قلبم سالها

در مدار خویش دور از هر شب و ساهی بدرخشد

 

 

 

 

"معنای عشق"


مادر ای سايه‏ي الطاف خدا
ای سراسر همه مهر
ای دل انگيزترين معنی عشق
ای كه يادت همه آرامش من
ای وجودت همه خواهش من
تو نمايانگر الطاف خدايی مادر
مروه و حج و صفايی مادر
زير پای تو بهشت است بهشت
باز هم طفل توام
هرچه كردم
چه زيبا و چه زشت
دست تو گرمترين گرمي مهر
مهر تو پاكترين معني عشق
نفست رايحه‏ي ريحان است
ديدن روی نكويت مادر
همه درد مرا درمان است
ورد زير لب تو ذكر دعاست
خانه با بودن تو
بهترين باغ دل انگيز خداست

پاكتر از همه پاكي هايی
خوبتر ازهمه خوبي هايی
با صفاتر ز همه دنيايی
مادرم
مادر خوبم بخدا
دفتر عمر مرا
تو چو شيرازه‏ي هستی هستی
تو سزاوار چه هستی
همه چيز
من چه دارم كه تو را زيبد
هيچ
سايه لطف خدايی مادر
معني عشق و وفايی مادر
شعر من درخور تفسيرت نيست
اوج مهری و صفايی مادر

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 

مادر

نرفت از سرم هـــــر گز هوای تو مادر
هنوز مي تپد اين دل برای تو مـــــــــادر
چســـــــان زبان بگشايم كه خجلت آهنگم
نكرده ام دل و جـــــــــان را فدای تو مادر
چه چـــــاره گر نبرم داغ هجر تو به عدم
اميد قلب حزينم لــــــــــــــقای تو مـــــــادر
چو شبنم است سرو برگ رنگ اين گلشن
مدام ميشنوم من صــــــــــــــــدای تو مادر
درين چمن كه حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عـــــــــالم وفای تو مادر
مــــــــــــقيم منزل عزت كسي توان گشتن
كه بود حـــــــــاصل كارش رضای تو مادر
نشد ز كيف و كــــــم عمر چشم ما روشن
حقيقت است به هــــــــر جا صفای تو مادر
رموز جـــــوهر تُست ( بايزيد) و( بايقرا)
به اين مـــــــــــــقام رسيدن عطای تو مادر
نبود لايق اين گنج و اين كمــــــــال (رفيع)
اگر نبود نصيبش دعــــــــــــــــــای تو مادر

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 


مادر

ای مادرم چه پاکست
آغوش پر زمهرت
تو چون فرشته پاکی همچون خدا مقدس
آغوش پر زنازت
گهوارهء جهانست بس نرم و مهربانست
آغوش تو مکانيست زيبا تر از دو گيتی
مادر مرا به ياد است
هر ناز و هر گپ تو
آن رنج هر شب تو


 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

 


مادر، اگر دعاي شبانگاهيت نبود
من در لهيب آتش غم می گداختم
مادر، اگر گناه نبود اين به درگهت
بي شک تو را به جای خدا مي شناختم

تا ديده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دميد
فرياد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فرياد من رسيد

مادر، قسم به آن همه شب زنده داريت
که اندر سرم هوای تو هست و صفای تو
آيينه دار مهر و عطوفت تويی، تويی
خواهم که سر نهم به خدا من به پای تو

روزي که طفل زار و نحيفي بُدم زمهر
چون جان خود، مرا تو نگهدار بوده ای
مادر، به راه زندگي من فدا شدی
دايم مرا تو مونس و غمخوار بوده ای

مادر قسم به تو، که تويی نور کردگار
يزدان تو را، ز نور وفا آفريده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زير پای تو خوش آرميده است

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!
"روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!
"شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...
"مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

فریدون مشیری
 
 
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 
 
تقديم به مقام مادر

تو شکوفاترين بهارمنی
مهربونی من، نگارمنی
همه عالم اگرزمن بگسست
بازهم خوب من کنارمنی
مهرتو نقطه عروج من است
خوش به حالم که غمگسارمنی
خوش به حالم که با تو سرمستم
درره عشق تک سوارمنی
با تو جاني دوباره مي گيرم
تو که پايان انتظارمنی
انتظارشکست هرچه غم است
تو که هرلحظه بی قرار منی


¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 

مادر!

تو ای قصيده ی زندگی!

مادر!

تو ای بنای خوشبختی!

مادر!

تو ای کوه اميد!

مادر!

همه عشق

همه زندگی

چقدر سخی هستی تو

مث دريا

چقدر آبی هستی تو

مث رويا
 
 
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
 
 

خدایا کاش رفتنی در کار نبود

هیچ مسافری ، بی همسفر و بی راز نبود

خدایا ؛ می دانم که می دانی

دل آن کسی که مانده ست

هزاران زمین و آسمان

بیشتر از آن که رفته است

می سوزد و می لرزد و می گرید . . .

خدایا ؛تک تک دوستان و همزبانانم

چون شقایق های خاک ایرانم

در بی عدالتی روزها و شبهای زمینم

پرپر شدند و از قطار زندگی باز ماندند

کاش رفتنی در کار نبود خدایا ؛ کاش رفتنی درکار نبود

هیچ کجا ؛ هیچ کس ؛ چشم به انتظار نبود

کاش خنده همیشه در حال تکرار بود

دست ها و دلهایمان ؛ همیشه ، شکرگزار بود

وقتی رفت ؛ هوا ، هوای رفتن نبود

هنوز همسر آسمان ؛ باران نبود

مقصد هیچ کدام از نامه هایم مشخص نبود

پایانشان بسته به حال آسمان بود و نبود

خدایا ؛ کاش روفتنی در کار نبود

حال که رفت هوای دل من بارانیست

رنگ چشمان او در دل من ؛ تا ابد زندانیست

 

 

 

 

 

آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری

ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری


باز در خواب سر زلف پری خواهم دید

بعد از این دست من و دامن دیوانه سری


منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس

سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری


خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت

اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری


دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت

تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری


باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه

که من ایمن نیم از فتنه دور قمری


منش آموختم آئین محبت لیکن

او شد استاد دل آزاری و بیدادگری


سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام

بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری


شهریارا بجز آن مه که بری گشته ز من

پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

اخرین جرعه این جام

همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم اب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی ان ابر سپید
روی این ابی ارام بلند
که تو را می برد این گونه به
ﮊفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به ان می نگری؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
نه به این ابی ارام بلند
نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صبحت چلچله را با صبح
نبض پاینده هستی را را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم می بینم
من به این جمله می اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز.
ریسمانی کن از ان موی دراز
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست
اخرین جرعه این جام تهی را بنوش

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

شب، همه دروازه‌هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود

گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب

همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود

با نوازش‌های دلخواه نسیم
نغمه‌های ساز در پرواز بود

در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود

بال در بال كبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

یک کهکشان شکوفه گیلاس
نقشی کشیده بود بر آن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
موسیقی بهار
چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهای دامنه می پیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روی این ترنم رنگین
آغوش می گشود
اردیبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسیر نگاه گل
بام و هوا درخت زمین سبزه راه گل
تا بی کران طراوت
تا دلبخواه گل
با این که دست مهر طبیعت ز شاخسار
گل می کند نثار
در پهنه خزان زده روح این دیار
یک لب خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذر
ایا من این بهشت گل و نور و نغمه را
نادیده بگذرم
یک کهکشان شکوفه گیلاس را دریغ
باید ز پشت پرده ای از اشک بنگرم

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

در بیابانی دور
که نروید جز خار

که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خک کسی
زیر یک سنگ کبود
دردل خاک سیاه
می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
می چکد بر رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

 

 

پدر و مادر نعمتی هستن که آدم تا زمانی که دارتشون قدرشونا نداره من تمام زندگیما از دعای خیر پدر و مادرم دارم سعی کردم تا شده رضایتشونا جلب کنم و ازم راضی باشن هر وقت که تو کاری گیر میکنم دست به دامن پدر و مخصوصا مادرم میشم هنوز دعا نکردن برام مشکلم حل میشه از خدا میخوام هر کسی پدر و مادر داره بهشون طول عمر بده و پدر و مادر من را هم برام حفظ کنه و هر کسی هم که پدر و مادرشا از دست داده خدا بیامرزتشون

خدایا چنان کن سرانجام کار     تو خشنود باشی و ما رستگار    

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::    من و زهرا

پدر دستات برام گهواره بودن


چشات مثل چراغ خــونه من


 بجزء تو از همـــه دنیا بریدم


کسی رو مثل تو عاشق ندیدم


ببـــوســــم پینــه دســتاتُ بابا


ببوسم صورت چون ماتو بابا


نشــسته روی موهات برف پیری


الــهی مـــــن بمـــــیرم تو نمیری


پدر ای قبـــله راه سعادت


کنارت بودنه واسم عبادت


"تو رو هم چون نفسها دوس دارم



نذار در حســرت چشــمات ببارم"


<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<   من و  زهرا

 

شب باز هم سراغ من مبتلا گرفت

آمد نسیم و خانه، هوای خدا گرفت

بغض آمد و گلوی دعای مرا گرفت

باز آشنای هر شبه راه دعا، گرفت

از دور می­رسد غم آوای نِی، پدر!

گویا مرا صدای تو می­خواند ای پدر!

2

خیمه زده به قلب زمین، آسمانِ دود

پُر شد زمین و مردمش از دودمان دود

گم می­شود صدای دعایم میان دود

ناآشناست با صلواتت، زبان دود

گویا خدا، پشت به این شهر کرده است

با مردم زمین و زمان، قهر کرده است؟

3

گاهی اگر چه«حال دعا»، قهر می­کند...

با دستِ بسته، خوف و رَجا، قهر می­کند...

با حَنجَره، مگر که صدا قهر می­کند؟!

نه کفر گفته­ام که: خدا قهر می­کند

سیمان و سنگ رُسته به جای چمن... که نیست

روی زمین، فقط دل تاریک من که نیست

4

هستند مردمان غریبی که روز و شب...

با چَشمهای منتظر از روم تا حَلَب...

سرگشته هوای تو، لبریز از طلب...

گاهی به شامگاه«ربیع...» و گهی«رجب»...

دلخوش به رقص شعله فانوس بوده­اند

با اسم دلگشای تو مأنوس بوده­اند

5

چَشم زمین به روی شکوه تو خفته ماند

قلب زمان اسیر غبارِ نَرُفته ماند

انبوه آیه­های زمینی نهفته ماند

توحید،«لااِلهَ» شد...«الّا» نگفته ماند

بتها نقاب بسته دوباره رسیده­اند

بوجهل­ها مقابل ما صف کشیده­اند

6

دنیا، شکست خورده آشوب و ماتم است

هر مرز نقشه، ساحل دریایی از غم است

قرآن به چَشم امت اسلام، مُبهم است

فرصت برای یاد تو این روزها کم است

روز و شب زمانه اسیر قوافی است

برهان قاطع«صلوات» تو کافی است

7

ای مثل کوه و رود و درخت و زمین، اصیل!

ای مهربان، که بود عروج تو بی­بدیل!

جارو کشیده راه تو را بال جبرئیل

وصفت برای من، شده«خرمای بر نخیل»

نقش مرا ز سینه دریای غم بکَن!

کشتی شکسته­ام مدد ای ناخدای من!

8

دنیا دری به روی نگاهت گشاده بود

تا پای سرشکستگی­ات ایستاده بود

سرکرده قریش به پایت فتاده بود

خورشید و ماه را به دو دست تو داده بود

تا لب ز آیه­های الهی جدا کنی

دست از گلوی جهل و سیاهی جدا کنی  

9

در کوچه­های مکه و طائف، دویده­ای

رنج هزار ساله ز مردم کشیده­ای

از هر قبیله زخم زبانها شنیده­ای

با آنکه زهر زِمزِمه­ها را چشیده­ای...

لبخند می­زدی، همه مشتاق می­شدند

مشتاق سایه تو و اُتراق می­شدند

10

با چهره­های سرد، سلامت رفیع بود

کوتاه قدّ مردم و نامت رفیع بود

حتی فرود موج کلامت، رفیع بود

شوق قُعود و روح قیامت رفیع بود

پیشانی تو را که به جنگی شکافتند...

آیینه را به بوسه سنگی شکافتند

11

آزار تو به آدم و حیوان، نمی­رسید

جز تو کسی به مردم حیران نمی­رسید

با مرگ، بودن تو به پایان نمی­رسید

تا اوج بام باورت انسان نمی­رسید

از سفره تو، بنده ناخورده­ای نبود

همخانه«ز دست تو آزرده»­ای نبود

12

نیمی تو را گرفته و نیمی نخواستند

آنان که از تو غیر نسیمی نخواستند...

جز خاطرات عهد قدیمی نخواستند...

از سیره تو خُلق سلیمی نخواستند

اسم تو را بهانه جمعی گرفته­اند

خورشید را ندیده و شمعی گرفته­اند

13

گویا کسی نخفته به پای«قرار» نیست

با رسم«سُنَّت» تو کسی سازگار نیست

یک مرد،«مؤمن» است و مقابل، هزار، نیست

یک گل، تمام رونق باغ و بهار، نیست

تغییر از تو... اذن شکوفایی از ولی است

راه رسیدنِ به محمد، فقط علی است.

  

  

 

ابرا همه پيش منن اينجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چي بگم جون خودت بازم كمه
ديشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون
فرياد زدم يا تو بيا يا من و پيشت برسون
فداي تو! نمي دوني بي تو چه دردي كشيدم
حقيقت رو واست بگم به آخر خط رسيدم
رفتي و من تنها شدم با غصه هاي زندگي
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگي
نمي دوني چه قدر دلم تنگه براي ديدنت
براي مهربونيات نوازشات بوسيدنت
به خاطرت مونده يكي هميشه چشم به راهته
يه قلب تنها و كبود هلاك يه نگاهته
من مي دونم همين روزا عشق من از يادت ميره
بعدش خبر ميدن بيا كه داره دوستت ميميره
روزات بلنده يا كوتاه دوست شدي اونجا با كسي
بيشتر از اين من و نذار تو غصه و دلواپسي
يه وقت من و گم نكني تو دود اون شهر غريب
يه سرزمين غربته با صد نيرنگ و فريب
فداي تو يه وقت شبا بي خوابي خستت نكنه
غم غريبي عزيزم زرد و شكستت نكنه
چادر شب لطيف تو از روت شبا پس نزني
تنگ بلور آب تو يه وقت ناغافل نشكني
اگه واست زحمتي نيست بر سر عهد مون بمون
منم تو رو سپردم دست خداي مهربون
راستي ديروز بارون اومد من و خيالت تر شديم
رفتيم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شديم
از وقتي رفتي آسمونمون پر كبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتي رفتي بد تره
غصه نخور تا تو بياي حال منم اين جوريه
سرفه هاي مكررم مال هواي دوريه
گلدون شمعدوني مونم عجيب واست دلواپسه
مثه يه بچه كه بار اوله ميره مدرسه
تو از خودت برام بگو بدون من خوش ميگذره ؟
دلت مي خواد مي اومدم يا تنها رفتي بهتره
از وقتي رفتي تو چشام فقط شده كاسه خون
همش يه چشمم به دره چشم ديگم به آسمون
يادت مي آد گريه هامو ريختم كنار پنجره
داد كشيدم تو رو خدا نامه بده يادت نره
يادت ميآد خنديدي و گفتي حالا بذار برم
تو رفتي و من تا حالا كنار در منتظرم
امروز ديدم ديگه داري من رو فراموش مي كني
فانوس آرزوهامونو داري خاموش ميكني
گفتم واست نامه بدم نگي عجب چه بي وفاست
با اين كه من خوب مي دونم جواب نامه با خداست
عكساي نازنين تو با چند تا گل كنارمه
يه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه
تنها دليل زندگي با يه غمي دوست دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت و وقتي مي آرم
وقتي تو نيستي چه كنم با اين دل بهونه گير
مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هيچ وقت نگير
حرف منو به دل نگير همش مال غريبيه
تو رفتي و من غريب شدم چه دنياي عجيبيه
زودتر بيا بدون تو اينجا واسم جهنمه
ديوار خونمون پر از سايه ي غصه و غمه
تحملي كه تو دادي ديگه داره تموم ميشه
مگه نگفتي همه جا ماله مني تا هميشه
دلم واست شور مي زنه اين دل و بي خبر نذار
تو رو خدا با خوبيات رو هيچ دلي اثر نذار
فكر نكني از راه دور دارم سفارش ميكنم
به جون تو فقط دارم يه قدري خواهش ميكنم
اگه بخوام برات بگم شايد بشه صد تا كتاب
كه هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب
مي گم شبا ستاره ها تا مي تونن دعات كنن
نورشونو بدرقه پاكي خنده هات كنن
يه شب تو پاييز كه غمت سر به سر دل مي داره 
من همون كسي كه بيشتر از همه دوست داره

 

 

 

 

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی


آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی


فدای مهربونیات چه مكنی با سرنوشت

 
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت


حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه
 

جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه

 

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه

 

از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم كمه

 

دیشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون

 

فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون

 

فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی كشیدم

 

حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم

 

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

 

قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی

 

نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت

 

برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت


به خاطرت مونده یكی همیشه چشم به راهته

 
 یه قلب تنها و كبود هلاك یه نگاهته


من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره


بعدش خبر میدن بیا كه داره دوستت میمیره


روزات بلنده یا كوتاه دوست شدی اونجا با كسی


بیشتر از این من و نذار تو غصه و دلواپسی


یه وقت من و گم نكنی تو دود اون شهر غریب


 یه سرزمین غربته با صد نیرنگ و فریب


فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نكنه


غم غریبی عزیزم زرد و شكستت نكنه


چادر شب لطیف تو از روت شبا پس نزنی


تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل نشكنی


اگه واست زحمتی نیست بر سر عهد مون بمون


منم تو رو سپردم دست خدای مهربون


راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم


رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم


از وقتی رفتی آسمونمون پر كبوتره


زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره


غصه نخور تا تو بیای حال منم این جوریه


سرفه های مكررم مال هوای دوریه


گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه


 مثه یه بچه كه بار اوله میره مدرسه


تو از خودت برام بگو بدون من خوش میگذره ؟


دلت می خواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره

 
از وقتی رفتی تو چشام فقط شده كاسه خون


همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون

 
یادت می آد گریه هامو ریختم كنار پنجره

 
داد كشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره


یادت میآد خندیدی و گفتی حالا بذار برم


تو رفتی و من تا حالا كنار در منتظرم


امروز دیدم دیگه داری من رو فراموش می كنی


فانوس آرزوهامونو داری خاموش میكنی


گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست


با این كه من خوب می دونم جواب نامه با خداست


عكسای نازنین تو با چند تا گل كنارمه


یه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه


تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم


داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی می آرم

 
وقتی تو نیستی چه كنم با این دل بهونه گیر


مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هیچ وقت نگیر


حرف منو به دل نگیر همش مال غریبیه

 
تو رفتی و من غریب شدم چه دنیای عجیبیه


زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه


دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه


تحملی كه تو دادی دیگه داره تموم میشه


مگه نگفتی همه جا ماله منی تا همیشه


دلم واست شور می زنه این دل و بی خبر نذار


تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار


فكر نكنی از راه دور دارم سفارش میكنم


به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میكنم


اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا كتاب


كه هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب


می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات كنن


نورشونو بدرقه پاكی خنده هات كنن


یه شب تو پاییز كه غمت سر به سر دل می ذاره


مـــریم همون كسی كه بیشتر از همه دوست دا

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::     من و زهرا

 

پـر از لطافت بـاران ، پـر از حضور ترانه

 
بـه روی جـادة رفتن ، بـدون هیچ بهانه

 
صدای هق هقِ تقسیم یك سبد گُل مـــریم

 
و طعم شـور تبسم ، نشسته در دل خانه

 
تو میروی و صدایم شكسته در گِل ماندن

 
و بـغض خـاطـرة تـو میـان سینه روانه

 
صدای تیشة فــرهـاد و گریههای دوباره

 
و رسم سادة خـطی بـه نـام خـط میانه

 
سفر نمودهای از چه ، كه سقف خالی دنیا

 
به رنگ آبی عشق است و تیرگی زمانه

 
میان بــاغ تماشا ، همیشه جـای تو خـالی

 
نمانده در دل گلدان به جز خیال جوانه

 
و سهم سـادة مـن از نـگاه خـستة سردت

 
همان سكوت قدیمی ، پر از نماد و نشانه

 
فدای بارش چشمت در آخرین دم ماندن

 
قـرار آخر مـا هـم بـه خـوابـهای شبانه

 

 :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::     من و  زهرا

 

حــــــدس

 

و حدس می زنم شبی مرا جواب میكنی

 

و قصر كوچك دل مرا خراب میكنی

 

سر قرار عاشقی همیشه دیر كرده ای

 

ولی برای رفتنت عجب شتاب میكنی

 

من از كنار پنجره تو را نگاه میكنم


و تو به نام دیگری مرا خطاب می كنی


چه ساده در ازای یك نگاه پاك و ماندنی

 
 هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میكنی


به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام

 
تو كمتر از غریبه ای مرا حساب میكنی

 
 و كاش گفته بودی از همان نگاه اولت


كه بعد من دوباره دوست انتخاب می كنی

 

 

برات جانم بگه اَ خواب دیشبُ

بگه َا ماجرای ناب دیشب

عروسیم بود و َم داماد بودم

جاتان خالی که شاد شاد بودم

در و دیواره آگین بسده بودنَِ

همه‏ی َتخچا پر گلدسده بودن

زیرابرو خانه ره ورداشده بودنِِ

میان َتخچه‏ها گل کاشده بودن

ا هر جای خانه بوی گل می‏آمدَ

صدای چهچه بلبل می‏آمد

درخدار چراغان کرده بودنِ

همه‏ی فامیله مهمان کرده بودن

همه‏ی جاها‏ره فرش انداخده بودنِ

واکاغذ جغجغه، گل ساخته بودن

نیمی‏دانی چه خوّر بود خانهَِ

ا باغم با‏صفا‏تر بود خانهَ

زمان گردیده بود و دال ما بودِ

زمین چرخیده بود و سال ما بود

وا دُمم گردو میشکسدم دمادم ُِّ

سر جام نشده بودم مثد آدمِِِ

که خانچای رخد دامدایمه اودَنَِِ

لباسای کنمه‏ یی سر درودنَُُِِِِ

لباس نو تن‍‍‍ُم کردن به قادهِ

منم پوشیدم و کردم افادهَِِ

میان خوانچه‏ها پر بود میوه

کُلا و رخد دامادی و گیوهَِ

گز و شیرینی و نقل بید‏مشکیِ

میان کاغذای زرد و زرشکیِ

برام چند وار اسفند دود کردنِ

حسود و دشمنه نابود کردنِِ

گلاب و نقل پاشیدن سر مَِِ

دو تا گلدان گل هشدن ور مَِِ

بزرگا نشده بودن گوش تا گوشِِ

سبیل تو داده بودن تا بنا‏گوشِ

جوانا سر‏خوش و شنگول بودن ِ

میواره همه ره ورچیده بودنَِِ

تمامه روی میزا چیده بودنِِ

بساط چای و شربت روبه‏را بودِِ

گز و شیرینی و میوه رابرا بودِِ

عزیز خان سور ساتش روبه‏را بودِ

شالان شیپان مهمانا به‏را بودِ

عزیز خان سازشه گوشمال می‏دادِِ

به مجلس ساز و ضربش حال می‏داد

همش سرگرم دوران بود شمسیََِ

دمادم فکر دوران بود شمسیَِِ

شواش میساند ا مهمانا هزاریَِِ

اُ شب هر کی که می‏رقصید، باری

شواشم که می‏دادن ضربگیره

دعا می‏کرد هوادارش نمیرهِِِ

چنان رقصید که هر کی دید حض کردَِ

خود شمسی سه چاروار رخد عوض کردَِ

برامان آمدن بازی درودنَُِِ

چقد بازی درارا لوده بودنِِ

شامم حاضر شد و سفراره چیدنُِ

سر آخر که مهمانا رسیدنِِ

به یی دس قاشق و یی دس به دوریََ

همه نشدن کنار سفره فوریِِ

مرتب لقمه‏ها ُلمانده می‏شد

دمادم گمّذی رّمانده می‏شدُ

میان کاسه بشقابای لعابی

چه شامی، سفره مجماعه‏ی حسابی

هما دوغ بود همارم رب انگورََُ

خوراکا و غذاهای جورواجور

مربا و پیاز و قورمه‏سبزی

پنیر و ماس و کشک و خورده سبزی

دو جور بورانی و کشک بادمجانُ

خورشت قیمه و مرغ و فسنجان

من بی‏چاره بی‏تقصیر بودمِِ

خدا می‏دانه سیر سیر بودم

همه‏ی اصله عضای مَ خسده بودنَََ

 میگی بلکم گلومه بسده بودنََِ

دل بی‏صاحبم ناجور می‏زدُِ

دمادم سوک سینم شور می‏زدََِِ

عروس تازه می‏آمد به خانه

انم سر بسده مثد هندوانهََُِِِ

ندیدم لااقل یی تار موشهِِِ

اَ این و اُ شنفدم وصف روشهََُِِ

فرنگ خانم برام پیداش کردهَِِ

دل بیچارمه شیداش کردهِِِ

فرنگ خانم که ختم روزگارهَِ

اَ دلالای قدیم و کنه کارهُِ

بشم گفده عروست خانه دارهُُِِ

میان دخدرا همتا ندارهُِ

نجیب و اصلمند خانواده‏اسِ

سته سنگینه اما بی‏افادسِِِ

اَ گل خوشبو‏تره الله و اکبر

دنش بوی بد نیمیده جان اصغرََِِ

عروست شاخ شمشاده ماشا لاّ

درس همقد داماده ماشالاُُِّ

سفید و بور مور و چشم زاغه

نه خیلی لاغره نه چاق چاقهِِِ

صبور و ساده و بی‏شیله پیلس َِ

خانه‏ی بوّاش سر آب گیجیلسَِِِِ

زرنگ و با سواد و با کماله ِِِِ

ظریف و خوشگل و کم سند و سالهِِ

چقّدم سر بزیر و سازگاره ََِِ

خودش دار می‏زنه پول در میاره

هزارش آفرین صد بارک الله

بپام تکّ دماغم آره واللهُُِِِ

فرنگ هی گفت و دانم آب افداد َُِِِ

دل زارم به پیچ و تاب افدادُِ

در ای بینا خور اودن که دارنََِِِ

عروسه وا سلام صلوات میآرن

قیامت شد، همه رخدن محلّه َِ

یکی ساز میزد و یکی دوزلّه

یکی میگفد گوسفنده درارین ِِ

یکی میگفد برین اسفند بیارین

میان هیر و ویر و رخده پاشا ِِ

همه ویل کردن و رفدن تماشاََ

خور اودن عروس گل کرده نازشََِِ

میگن داماد بیایه پیش‏وازش

عروس خانم که را افداد دووارهُِ

ما رفدیم پشت بان بی‏استخارهَِ

نماز خواندم دو رکعت وا ارادتِ

به درگاه خدا کردم عبادت

اُنارم وا تمام دار و دسّه

همه‏ی بند و بساط و بسده مسدهََ

عروس و ینگش و خاله خوارچاش ِِ

زن همسادشان و بچه مچاشِِِِِ

خوار و دایزش و عمقز بتولشَُِِِ

 اُ یکی عمقزیش و بچه تولشَِِِ

یواش یوّاش رسیدن پاین پلاِِِِ

به خوبی و خوشی الحمدولله

همه‏ی صحن حیاط پر شد اَ آدم

وا هم صلوات میفرسادن دمادمِ

شیرین کاشدن همه‏ی بچای محلهِ

چقد چوپی گرفدن وا دوزلّهَِ

زنای همساده‏ها برگشته بودن

لب بانا قطاری نشده بودنِِِِ

اَ پاین گفدن که بی مایه فطیرهُِ

شاداماد سیب بزن یالّا که دیره

 دو سه تا سیب زدم بی‏توش کردنِ

جوانا قپّلی قپّوش کردنََُِ

عروسه یی کلای بالای سرش بودُِِِ

دو سه تا اَ خوار چاشم ورش بودَُِِ

کلاره توش گرفدم سیبه شاندمََُِِ

عروسانه سر جاشان نشاندمِِِِ

اَ بان که آمدم وا ساقدوشمَُِ

بازم کلّی متل گفد بیخ گوشمَُُِِ

زنا رفدن اطاق عمه خانمََِ

بازم هول و ولا افداد به جانمَُِِِ

عزیزخان یارمبارک باد می‏زد

مرتب نغمه‏های شاد می‏زد

زنا لی لی کنان چایه که خوردنِ

وخیزادن عروسه حجله بردن

برامان حجله دایر کرده بودن ِ

اطاق خوابه حاضر کرده بودنِ

بساط چیدن و آماده کردن

تمام مشکلاره ساده کردن

خور دادن دم و دسگا طیارهََِِ

به شادامّاد بگین تشریف بیاره

عموش آمد سراغم وا م دس دادََََُ

واهم رفدیم و ماره دس به دس دادَِ

همونجا زیرچشمی پاشه پایدم ِ

زرنگی کردم و پاشه ولایدمُِِ

عجب حجله‏ی قشنگی ساخده بودن

روتخدی صورتی انداخده بودن

در و دیوار و پردا غرق گل بودَِ

هنوزم همهمه‏ی ساز و دهل بود

ای سر آفتابه لولنگ گلی بودَِ

اُ سر یی میز و دو تّا صندلی بودِِ

عجب میزی تدارک دیده بودنِ

عسل وا نقل و خرما چیده بودن

در و دیوار حجله دیدنی بود

شراب وصل عجب نوشیدنی بود

یوّاش یوّاش همه‏ی قوماش رفدنَِِِ

عموش و دایزش و ینگاش رفدنَُِِ

غریبا رفدن و ماندیم تناََُِ

 دو تا نا آشنا غرق تمّناَِ

دلم هی سوکّ سینم ساز می‏زدَُِِ

برام هی شور و هی شهناز می‏زدِِِ

وخیزادم دراره چفت کردمِِ

کلوم پنجراره سفت کردمُِ

ماخواست بندای دلم اَ هم سوا شهُِ

چنان می‏زد که میشنفدم صداشهَُ

دروردم زود و دادم رونمارهَُِِِ

بشش گفدم قاقاقابل ندارهِِِ

پ پ پ پس بزن گیله دواقهََََ

درار مهتاب و روشن کن رواقهَُِِ

ازُم اسّاند و وازش کرد و دیدشِ

یواش دس برد بری تور سفیدشُِِِِ

دواقه پس که زد دیدم عجوزسَََِ

اَ اُ جنسای عتیقه‏ی باب موزسَِ

سیا برزنگی و دندان گرازهَِ

دماغش عینهو دوندوک غازهِِ

 اَ اُ ترشیده‏های عهد بوقهِ

اَزش هر چی برام گفدن دروغهِِ

فرنگ خانم حسابی منترم کردََُِِ

نیمیدانی چه خاکی بر سرم کردُ

چنان آزّاد زدم مغزم دوبمّهََُِ

 که هول اَ خواب پریدم جان عمّهِِ

 

 

 

آقا جان...

بهار آمده اما بهار بي تو خزان

تويي طراوت نوروز و نم نم باران

تويي شكوه شميم شكوفه هاي سفيد

توگل  توسبزه  توآئينه  و تويي قرآن

شكوفه هاي بهاري كجا ورايحه ات

صداي پات كجا و ترانه هاي بنان

(هوا خوش است وچمن دلكش است ومي بي غش)۱

ولي تو نيستي اي جان من تورا قربان

سپرده ام به نسيم سحر اگر ديديش-

سلام گرم مرا نزد حضرتش برسان...

بگو كه شاعركي بين شاعران توام

غبار دامن تو گشته ام مرا مفشان

نوشته اند تو را مالك همه  دلها

نوشته اند تورا صاحب زمين و زمان

بگو چقدر تو در پشت پرده ي غيبت

ومن در آرزوي ديدن تو آقاجان...

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::   من و زهرا

خاك كوي توام اي بانوي يكتاي بهشت

تو كه معصومه اي وثاني زهراي بهشت

اي گل سرسبد باغ امام هفتم

خواهرحجت هشتم گل گلهاي بهشت

شهر قم گرچه كوير است ولي با قدمت

گشته چون گوهري از نور به درياي بهشت

حرم پاك تو ياد آور عشق رضوي است

اوليا زائرآن روضه ي ميناي بهشت

ذكر(يافاطمه اشفعي لنا في الجنة)

رمز شيعه بود اي آيت عظماي بهشت

من به درگاه تو با دست تهي مي آيم

تو بنوشان به من از جام طهوراي بهشت

گل من از گل عشق تو طلا ميگردد

تا نگاهم كني اي ماه دل آراي بهشت

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::     من و زهرا

 

هو المعشوق
دنیا محل گذره .
محل عبوره .
دنیا هم زشتی رو نشون می ده هم قشنگی رو نشون می ده .
هم آدم های زنده رو نشون می ده هم آدم های مرده رو نشون می ده .
می دونی ...
باید یه طوری زندگی کنی که درست بری ...
یه جای خوب ...
اون جایی که تو بهش تعلق داری و از اون جا اومدی ...
خدا خیلی بهت امیدواره ...
همیشه کنارته ...
خودت می دونی که خیلی وقتا کمکت کرده ...
نذار دیر بشه ...
خدا جوونا رو خیلی دوست داره ...
خدا همه ی بنده هاشو دوست داره ...
صداش کن ...
از ته دل صداش کن ...
بگو تو هم دوستش داری

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::    من و زهرا

 

ای که از کلک هنر،نقش دل انگيز خدايي

حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايي

گفته بودی جگرم خون نکني باز کجايي

« من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي

عهد نابستن از آن به که ببندی و نيايي»

مدعي طعنه زند در غم عشق تو ز يادم

وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمهء بلبل شيراز نرفته است ز يادم

« دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم

بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايي »

تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه

مرغ مسکين چه کند گر نرود در پي دانه

پای عاشق نتوان بست با فسون و فسانه

« ای که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي»

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بي دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سرو جان و زر و جا هم همه گو،رو بسلامت

« عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدايي»

درد بيمار نپرسند بشهر تو طبيبان

کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان

نتوان گفت غم از بيم رقيبان بحبيبان

« حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم که بيايم سر کويت بگدايي»

گرد گلزار رخ تست غبار خط ريحان

چون نگارين خطه تذهيب بديباچه قرآن

ای لبت آيت رحمت دهنت نقطه ايمان

« آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان

که دل اهل نظر برد که سريست خدايي»

هرشب هجر برآنم که اگر وصل بجويم

همه چون ني بفغان آيم و چون چنگ بمويم

ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم

«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي »

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

دامن وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن

«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن

تا که همسايه نداند که تو در خانهء مايي»

سعدی اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمان

که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان

بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان

« کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان

پرتو روی تو گويد که تو در خانهء مايي»

نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند

دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند

جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت نشيند

«پرده بردار که بيگانه خود آن روی نبيند

تو بزرگي و در آئينهء کوچک ننمايي»

نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد

شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد

« شعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايي»

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::    من و زهرا

 

 

 

 

برات جانم بگه اَ خواب دیشبُ

بگه َا ماجرای ناب دیشب

عروسیم بود و َم داماد بودم

جاتان خالی که شاد شاد بودم

در و دیواره آگین بسده بودنَِ

همه‏ی َتخچا پر گلدسده بودن

زیرابرو خانه ره ورداشده بودنِِ

میان َتخچه‏ها گل کاشده بودن

ا هر جای خانه بوی گل می‏آمدَ

صدای چهچه بلبل می‏آمد

درخدار چراغان کرده بودنِ

همه‏ی فامیله مهمان کرده بودن

همه‏ی جاها‏ره فرش انداخده بودنِ

واکاغذ جغجغه، گل ساخته بودن

نیمی‏دانی چه خوّر بود خانهَِ

ا باغم با‏صفا‏تر بود خانهَ

زمان گردیده بود و دال ما بودِ

زمین چرخیده بود و سال ما بود

وا دُمم گردو میشکسدم دمادم ُِّ

سر جام نشده بودم مثد آدمِِِ

که خانچای رخد دامدایمه اودَنَِِ

لباسای کنمه‏ یی سر درودنَُُِِِِ

لباس نو تن‍‍‍ُم کردن به قادهِ

منم پوشیدم و کردم افادهَِِ

میان خوانچه‏ها پر بود میوه

کُلا و رخد دامادی و گیوهَِ

گز و شیرینی و نقل بید‏مشکیِ

میان کاغذای زرد و زرشکیِ

برام چند وار اسفند دود کردنِ

حسود و دشمنه نابود کردنِِ

گلاب و نقل پاشیدن سر مَِِ

دو تا گلدان گل هشدن ور مَِِ

بزرگا نشده بودن گوش تا گوشِِ

سبیل تو داده بودن تا بنا‏گوشِ

جوانا سر‏خوش و شنگول بودن ِ

میواره همه ره ورچیده بودنَِِ

تمامه روی میزا چیده بودنِِ

بساط چای و شربت روبه‏را بودِِ

گز و شیرینی و میوه رابرا بودِِ

عزیز خان سور ساتش روبه‏را بودِ

شالان شیپان مهمانا به‏را بودِ

عزیز خان سازشه گوشمال می‏دادِِ

به مجلس ساز و ضربش حال می‏داد

همش سرگرم دوران بود شمسیََِ

دمادم فکر دوران بود شمسیَِِ

شواش میساند ا مهمانا هزاریَِِ

اُ شب هر کی که می‏رقصید، باری

شواشم که می‏دادن ضربگیره

دعا می‏کرد هوادارش نمیرهِِِ

چنان رقصید که هر کی دید حض کردَِ

خود شمسی سه چاروار رخد عوض کردَِ

برامان آمدن بازی درودنَُِِ

چقد بازی درارا لوده بودنِِ

شامم حاضر شد و سفراره چیدنُِ

سر آخر که مهمانا رسیدنِِ

به یی دس قاشق و یی دس به دوریََ

همه نشدن کنار سفره فوریِِ

مرتب لقمه‏ها ُلمانده می‏شد

دمادم گمّذی رّمانده می‏شدُ

میان کاسه بشقابای لعابی

چه شامی، سفره مجماعه‏ی حسابی

هما دوغ بود همارم رب انگورََُ

خوراکا و غذاهای جورواجور

مربا و پیاز و قورمه‏سبزی

پنیر و ماس و کشک و خورده سبزی

دو جور بورانی و کشک بادمجانُ

خورشت قیمه و مرغ و فسنجان

من بی‏چاره بی‏تقصیر بودمِِ

خدا می‏دانه سیر سیر بودم

همه‏ی اصله عضای مَ خسده بودنَََ

 میگی بلکم گلومه بسده بودنََِ

دل بی‏صاحبم ناجور می‏زدُِ

دمادم سوک سینم شور می‏زدََِِ

عروس تازه می‏آمد به خانه

انم سر بسده مثد هندوانهََُِِِ

ندیدم لااقل یی تار موشهِِِ

اَ این و اُ شنفدم وصف روشهََُِِ

فرنگ خانم برام پیداش کردهَِِ

دل بیچارمه شیداش کردهِِِ

فرنگ خانم که ختم روزگارهَِ

اَ دلالای قدیم و کنه کارهُِ

بشم گفده عروست خانه دارهُُِِ

میان دخدرا همتا ندارهُِ

نجیب و اصلمند خانواده‏اسِ

سته سنگینه اما بی‏افادسِِِ

اَ گل خوشبو‏تره الله و اکبر

دنش بوی بد نیمیده جان اصغرََِِ

عروست شاخ شمشاده ماشا لاّ

درس همقد داماده ماشالاُُِّ

سفید و بور مور و چشم زاغه

نه خیلی لاغره نه چاق چاقهِِِ

صبور و ساده و بی‏شیله پیلس َِ

خانه‏ی بوّاش سر آب گیجیلسَِِِِ

زرنگ و با سواد و با کماله ِِِِ

ظریف و خوشگل و کم سند و سالهِِ

چقّدم سر بزیر و سازگاره ََِِ

خودش دار می‏زنه پول در میاره

هزارش آفرین صد بارک الله

بپام تکّ دماغم آره واللهُُِِِ

فرنگ هی گفت و دانم آب افداد َُِِِ

دل زارم به پیچ و تاب افدادُِ

در ای بینا خور اودن که دارنََِِِ

عروسه وا سلام صلوات میآرن

قیامت شد، همه رخدن محلّه َِ

یکی ساز میزد و یکی دوزلّه

یکی میگفد گوسفنده درارین ِِ

یکی میگفد برین اسفند بیارین

میان هیر و ویر و رخده پاشا ِِ

همه ویل کردن و رفدن تماشاََ

خور اودن عروس گل کرده نازشََِِ

میگن داماد بیایه پیش‏وازش

عروس خانم که را افداد دووارهُِ

ما رفدیم پشت بان بی‏استخارهَِ

نماز خواندم دو رکعت وا ارادتِ

به درگاه خدا کردم عبادت

اُنارم وا تمام دار و دسّه

همه‏ی بند و بساط و بسده مسدهََ

عروس و ینگش و خاله خوارچاش ِِ

زن همسادشان و بچه مچاشِِِِِ

خوار و دایزش و عمقز بتولشَُِِِ

 اُ یکی عمقزیش و بچه تولشَِِِ

یواش یوّاش رسیدن پاین پلاِِِِ

به خوبی و خوشی الحمدولله

همه‏ی صحن حیاط پر شد اَ آدم

وا هم صلوات میفرسادن دمادمِ

شیرین کاشدن همه‏ی بچای محلهِ

چقد چوپی گرفدن وا دوزلّهَِ

زنای همساده‏ها برگشته بودن

لب بانا قطاری نشده بودنِِِِ

اَ پاین گفدن که بی مایه فطیرهُِ

شاداماد سیب بزن یالّا که دیره

 دو سه تا سیب زدم بی‏توش کردنِ

جوانا قپّلی قپّوش کردنََُِ

عروسه یی کلای بالای سرش بودُِِِ

دو سه تا اَ خوار چاشم ورش بودَُِِ

کلاره توش گرفدم سیبه شاندمََُِِ

عروسانه سر جاشان نشاندمِِِِ

اَ بان که آمدم وا ساقدوشمَُِ

بازم کلّی متل گفد بیخ گوشمَُُِِ

زنا رفدن اطاق عمه خانمََِ

بازم هول و ولا افداد به جانمَُِِِ

عزیزخان یارمبارک باد می‏زد

مرتب نغمه‏های شاد می‏زد

زنا لی لی کنان چایه که خوردنِ

وخیزادن عروسه حجله بردن

برامان حجله دایر کرده بودن ِ

اطاق خوابه حاضر کرده بودنِ

بساط چیدن و آماده کردن

تمام مشکلاره ساده کردن

خور دادن دم و دسگا طیارهََِِ

به شادامّاد بگین تشریف بیاره

عموش آمد سراغم وا م دس دادََََُ

واهم رفدیم و ماره دس به دس دادَِ

همونجا زیرچشمی پاشه پایدم ِ

زرنگی کردم و پاشه ولایدمُِِ

عجب حجله‏ی قشنگی ساخده بودن

روتخدی صورتی انداخده بودن

در و دیوار و پردا غرق گل بودَِ

هنوزم همهمه‏ی ساز و دهل بود

ای سر آفتابه لولنگ گلی بودَِ

اُ سر یی میز و دو تّا صندلی بودِِ

عجب میزی تدارک دیده بودنِ

عسل وا نقل و خرما چیده بودن

در و دیوار حجله دیدنی بود

شراب وصل عجب نوشیدنی بود

یوّاش یوّاش همه‏ی قوماش رفدنَِِِ

عموش و دایزش و ینگاش رفدنَُِِ

غریبا رفدن و ماندیم تناََُِ

 دو تا نا آشنا غرق تمّناَِ

دلم هی سوکّ سینم ساز می‏زدَُِِ

برام هی شور و هی شهناز می‏زدِِِ

وخیزادم دراره چفت کردمِِ

کلوم پنجراره سفت کردمُِ

ماخواست بندای دلم اَ هم سوا شهُِ

چنان می‏زد که میشنفدم صداشهَُ

دروردم زود و دادم رونمارهَُِِِ

بشش گفدم قاقاقابل ندارهِِِ

پ پ پ پس بزن گیله دواقهََََ

درار مهتاب و روشن کن رواقهَُِِ

ازُم اسّاند و وازش کرد و دیدشِ

یواش دس برد بری تور سفیدشُِِِِ

دواقه پس که زد دیدم عجوزسَََِ

اَ اُ جنسای عتیقه‏ی باب موزسَِ

سیا برزنگی و دندان گرازهَِ

دماغش عینهو دوندوک غازهِِ

 اَ اُ ترشیده‏های عهد بوقهِ

اَزش هر چی برام گفدن دروغهِِ

فرنگ خانم حسابی منترم کردََُِِ

نیمیدانی چه خاکی بر سرم کردُ

چنان آزّاد زدم مغزم دوبمّهََُِ

 که هول اَ خواب پریدم جان عمّهِِ

 
 
 

 

معنای عشق"


مادر ای سايه‏ي الطاف خدا
ای سراسر همه مهر
ای دل انگيزترين معنی عشق
ای كه يادت همه آرامش من
ای وجودت همه خواهش من
تو نمايانگر الطاف خدايی مادر
مروه و حج و صفايی مادر
زير پای تو بهشت است بهشت
باز هم طفل توام
هرچه كردم
چه زيبا و چه زشت
دست تو گرمترين گرمي مهر
مهر تو پاكترين معني عشق
نفست رايحه‏ي ريحان است
ديدن روی نكويت مادر
همه درد مرا درمان است
ورد زير لب تو ذكر دعاست
خانه با بودن تو
بهترين باغ دل انگيز خداست

پاكتر از همه پاكي هايی
خوبتر ازهمه خوبي هايی
با صفاتر ز همه دنيايی
مادرم
مادر خوبم بخدا
دفتر عمر مرا
تو چو شيرازه‏ي هستی هستی
تو سزاوار چه هستی
همه چيز
من چه دارم كه تو را زيبد
هيچ
سايه لطف خدايی مادر
معني عشق و وفايی مادر
شعر من درخور تفسيرت نيست
اوج مهری و صفايی مادر

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""


مادر

نرفت از سرم هـــــر گز هوای تو مادر
هنوز مي تپد اين دل برای تو مـــــــــادر
چســـــــان زبان بگشايم كه خجلت آهنگم
نكرده ام دل و جـــــــــان را فدای تو مادر
چه چـــــاره گر نبرم داغ هجر تو به عدم
اميد قلب حزينم لــــــــــــــقای تو مـــــــادر
چو شبنم است سرو برگ رنگ اين گلشن
مدام ميشنوم من صــــــــــــــــدای تو مادر
درين چمن كه حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عـــــــــالم وفای تو مادر
مــــــــــــقيم منزل عزت كسي توان گشتن
كه بود حـــــــــاصل كارش رضای تو مادر
نشد ز كيف و كــــــم عمر چشم ما روشن
حقيقت است به هــــــــر جا صفای تو مادر
رموز جـــــوهر تُست ( بايزيد) و( بايقرا)
به اين مـــــــــــــقام رسيدن عطای تو مادر
نبود لايق اين گنج و اين كمــــــــال (رفيع)
اگر نبود نصيبش دعــــــــــــــــــای تو مادر

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

 

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!
"روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟"
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!
"شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟"
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی...
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای...
مادرم میخندد!...
"مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

فریدون مشیری

 

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""


مادر!

تو ای قصيده ی زندگی!

مادر!

تو ای بنای خوشبختی!

مادر!

تو ای کوه اميد!

مادر!

همه عشق

همه زندگی

چقدر سخی هستی تو

مث دريا

چقدر آبی هستی تو

مث رويا