دیشب دوباره تو را در خواب دیدم. هر لحظه به یادت هستم. دیروز از صبح به تو فکر می کردم و شب به خوابم آمدی. احساس دلتنگی شدید می کردم جون ده روری می شد که تو را ندیده بودم.
هر کس نداند، فکر می کند که ما چند سالی هست که همدیگر را می شناسیم و هر روز با هم تلفنی حرف می زنیم که من تا این حد به تو وابسته شده ام و طاقت دوری ات را ندارم! ولی من حتی یک بار هم با تو (در واقعیت) سخن نگفته ام. در خواب چرا! تا دلت بخواهد با تو درد و دل کرده ام. ولی در بیداری...
عادت... اگر از من سوال کنی که چرا تا این حد به تو وابسته شده ام، فقط در جوابت می توانم همین یک کلمه را بگویم. من به تو عادت کرده ام. ولی دوست دارم خودت را ببینم. نه آن چیزی که دوست داری باشی. حال که نمی دانی یک نفر تو را همیشه زیر نظر دارد و به تو دل بسته است، خودت هستی. سر کلاس ها، همراه دوستانت، در محوطه یا هر جای دیگر. من دوست ندارم که شخصیت آرمانی تو را ببینم. من هر روز به عشق دیدن خودت از خوابگاه خارج می شوم. من از این که بیایم و این حرف ها را رو در رو به تو بگویم، هراسانم. می ترسم از نزدیکی با تو. آیا تصور درستی از شخصیت تو پیدا کرده ام؟ آیا آن گونه که انتظار دارم کلامت مرهم زخم هایم خواهد بود؟
من یک زندگی جدید را آغاز کرده ام. از آن زمان که تو را دیدم، شناختم و درک کردم. من در فراق تو تحفه های فراوان دشت کرده ام که می ترسم با رسیدن به تو همه ی آن ها از من گرفته شود. برای همین تا امروز سعی کرده ام قلبم را که بی وقفه بهانه گیری می کند و تشنه ی دیدار روی توست، آرام کنم و به نوشتن وا دارم. با آن که تازه کار است ولی نوشته هایش خواندنی است. حداقل از نظر من! با آن که برای نوشتن دست هایم را به امانت می گیرد، ولی وقتی نوشته هایش را می خوانم، برایم تازه گی دارد! گویی قلبم آن ها را به تنهایی نوشته. برای عقلم حرف هایی آشناست ولی تکراری نیست. آری! این را تو به من هدیه دادی. بزرگترین و ارزشمندترین هدیه ای که در تمام عمرم گرفته ام. آن هم بی آن که مرا دوست بداری یا حتی بشناسی!
دوستت دارم...
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و نهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الا احسن الحال
سال 88 هم با تمام خوبی ها و بدی هایش سپری شد. البته این سال برای من سرشار از خیر و برکت بود و هر چه فکر می کنم اثری از بدی نمی بینم. واقعاً خدا را شاکرم. ولی سال جدید سال تحول در زندگی من است. یعنی من می خواهم که باشد، پس خواهد بود. ایمان دارم که سالی سرنوشت ساز در پیش خواهم داشت. یک سال بهتر در دانشگاه و از همه مهم تر به امید خدا؛ یک ابراز علاقه ی سرنوشت ساز! ولی نه، شاید برای این کار خیلی زود باشد. بیشتر دوست دارم که یک سال عاشقانه ی شیرین و با ثبات را سپری کنم. دوری و دوستی! باید در راهم همچنان صبوری پیشه کنم و از اقدامات عجولانه و البته بچگانه دوری گزینم. ولی خدا را چه دیدی! شاید زندگی در سال جدید به گونه ی دیگری برای من رقم خورد.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
" خوب و مبارک و نعمتی الهی است که هر چند ظاهراً خیلی انتظار نتیجه ندارید، اما ثمره ای بسیار ارزشمند و نیک خواهد داشت. آینده ی این موضع نیز از حیث معنوی و رضای الهی بسیار مطلوب می باشد. شما بدون چشم داشت مادی و دنیوی این مورد را عفو و عمل نمایید و خدای بزرگ را استمداد کنید. "
پیش از این اعتقاد داشتم که در هر وضعیتی انسان باید خودش راهش را انتخاب کند. و اگر نتوانست، مشورت با دیگران و استفاده از تجربه ی بزرگان. می گفتم مگر می شود که آینده را تا این حد به بازی گرفت که یک نفراز صبح تا شب بنشیند جلوی قرآن، مردم تماس بگیرند و یک شماره دریافت کنند و فردا دوباره تماس بگیرند و جواب استخاره را بشوند. آن هم با تلفن گویا! آن فرد هم پشت سر هم قرآن را باز و بسته کند و بگوید جواب استخاره خوب است یا بد.
ولی همه چیز تغییر کرد... در زندگی به نقطه ای رسیدم که دیگر نتوانستم برای زندگیم تصمیم بگیرم. داستان یک عشق چند ماهه... سکوت... غربت... سردرگمی... صبر... ترس... غم... اشک... نگاه... حتی در خواب... همدمی به نام موسیقی... تکراری ولی مرهمی موقتی بر کاری ترین زخم ها... هر روز پریشان تر از دیروز... دیگر همه چیز غیر قابل تحمل می شود... از تو یاری می جویم... در کم تر از یک روز... چقدر تو بزرگی...! بیشتر از هر وقتی به هم می ریزم... همه چیز واضح است... به نظر نمی رسد که جای هیچ حرفی باقی مانده باشد... با عقلم می پذیرم... ولی قلبم... سرکش... اسیر... عاشق... خشمگین... نفی می کند... فردای آن شب روشن... یک نامه ی گستاخانه... از روی خشم... ولی تو بیش از هر وقت مراقب من هستی... در آخرین لحظات سر عقل می آیم...به خیر می گذرد... شکرت...! هر روز بیشتر شک می کنم... آیا واقعاً آن یک نشانه بود...؟ قلبم لحظه ای آرامش ندارد... عقلم هم شک می کند... وقایع آن شب... اگر در شب دیگری چنین عملی را انجام می داد... از آن می گذشتم... به سادگی... ولی آن شب... همه چیز دست به دست هم داد... من اصلاً قرار نبود او را ببینم... ولی... همه چیز آن شب غیر طبیعی بود... آیا یک نشانه بود...؟ سرگردانی... دو راهی... نزاع بین عقل و قلب... منطق و احساس... درک و ایمان... پیش از این می گفتم... رفتن یا نرفتن... اقدام یا عدم اقدام... ولی اکنون... خواستن یا نخواستن... بودن یا نبودن... مساله این است...! ضعف در تصمیم گیری... نه فردی برای مشورت... نه بزرگی... بزرگترین دو راهی زندگیم در مقابل دیدگانم... عظمتش من را در بر می گیرد... احساس حقارت... به تو پناه می آورم... تصمیم به استخاره می گیرم... چه پاسخی... کلمه به کلمه اش را درک می کنم... هیچ وقت فکر نمی کردم که استخاره این قدر دقیق پاسخ بدهد... جای هیچ شکی را باقی نمی گذارد... خدا راضی است... رضای الهی...! خدایا شکرت!

خدایا! یاریم کن که در این راه بیش از این آلوده به گناه نشوم... آمین!
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
چقدر عشق زیباست! چقدر شیرین! با عشق نرم می شویم همچون ابر، سبک چون پر و سفید مثل دانه های برف. با عشق گریستم، گریختم، پریدم. آری! پریدم. پرواز کردم. عشق در وجودم ریشه دواند، از خونم سیراب شد و بالید. بالید و من بر خود بالیدم. سپس به وجودم نگریستم و بر گذشته ام گریستم، از جسم سخیفم گریختم و سوار بر روح شریفتم پریدم. پیش از آن رسم پرواز نمی دانستم ولی عشق نا خواسته به من آموخت. چشم باز کردم خود را در میان ابر های وهم وخیال یافتم. عشق دردناک است ولی چه درد شیرینی! شیرین تر از عسل! پیش از این عشق را مبهم و در دوردست ها می پنداشتم...
...Hard to be sure
Sometime I feel so incescure
And loves so distant and obscure
Remains the cure...
...ولی ناگاه چشم گشودم و خود را در آغوش آن یافتم. بوسه ای از لبانم گرفت و غبار را از روحم با همان یک بوسه مکید! روحم پاک شد. با آن بوسه غسل کرد و طاهر گشت. در باتلاقی از ناپاکی ها، شهوات و ظلمات اسیر بود. در جنگلی تاریک و پر از حیوانات و حیوان صفتان. چه چیزی جز عشق توان آزادی روحم از چنگال این دیو خاکی را داشت؟ و اگر داشت پالایش روحی تا این حد آلوده را چه کسی بر می تافت؟ خون آلود و زهر آلود! زخم هایی که شیاطین بر من نواخته بودند تمام وجودم را می آزرد. با چنگال های زهر آلود شان. زمانی که چشمانم را به سوی شیاطین می گشودم هرگز نمی پنداشتم که می توانند تا این حد تیر اندازان ماهری باشند! چه تیر هایی بر قلبم نواختند!زهری داشتند که هرگز برای آن پاد زهری نیافتم.
خالق این عشق زمینی نیست. نمی تواند زمینی باشد. که اگر بود، چگونه مخلوقش تا این حد از زمین دور است؟ از زمینی ها دور است. به جای آنکه خود را به زمینی ها نزدیک کند، زمینی را به سمت خود جذب می کند و از زمین دور. از زمین دور و به آسمان نزدیک! در عرش سیر می کند و ما را، تنها اگر بخواهیم، از فرش به عرش می رساند. فانی با او ابدی می شود. عشق سنگ کیمیاست و کیمیاگر خداست. کیمیاگر یگانه و خالق عشق. خالق یگانه! با گفتن این سخنان نا خود آگاه به یاد این بیت از سعدی افتادم که:
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم...
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
ببار باران بر اين شهر ويران زده
كه دلاي آدما مسخ شده
ببار بر اين جسمهاي خشكيده
كه انسانيت از ميون نسل بشر برچيده شده
ببار بر اين دلهاي سرد
كه ديگر نمي تپد براي كودكان بي مادر
ببار بر دل غم گرفته
بر دل پژمرده بر گل نشسته
ببار بر سر انسانهاي مست
كه زندگي را همين دنيا دانند و بس
ببار بر دل آن پير گريان
كه زندگي را باخت چه آسان
ببار بر آن دل شكست خورده
كه تيري آهنين بر دلش نشسته
ببار بر او كه ديگر اميدي بر دل ندارد
نيست مرهمي بر دل او چون اثر ندارد
ببار بر اين جسم خسته من
باشد كه رود اين سستي و رخوت من
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
رفتی
رفتي و خاطره هاي تو نشسته تو خيالم
بي تو من اسير دست ارزوهاي محالم
ياد من نبودي اما من به ياد تو شكستم
غير تو كه دوري از من دل به هيچ كسي نبستم
هم ترانه ياد من باش بي بهانه ياد من باش
وقت بيداري مهتاب عاشقانه ياد من باش
اگه باشي با نگاهت ميشه از حادثه رد شد
ميشه تو اتيش عشقت گر گرفتن و بلد شد
اگه دوري اگه نيستي نفس فرياد من باش
تا ابد تا ته دنيا تا هميشه ياد من باش
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
دوباره باز خواهم گشت...
نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه...
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...
و چشمان تو را با نور خواهم شست...
به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد...
رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد...
به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند...