ترانه ای تقدیم به گوسفندهای رنج کشیده :

عاشقانه می گذرم از چراگاهان
از آغلهای ازدحام
از آغلهای گوسفندان هدر
از آغلهای چولی
از آغلهای نسق
گوسفند یعنی علوفه
یعنی تبلوردشتهای سبز
گوسفندان نجیب در آستانه شکستنم
گوسفند چریک ازمسلخ باز نگشت
گله قتل عام
گله صبور
گله آزادی
گوسفند یعنی علوفه
یعنی تبلوردشتهای سبز

کامنتها :

گوسفند ناز: قربون پشمات ...خیلی خوب بود ....گریه ام گرفت .
گوسفندآزاد : گوسفند، یعنی پیچ و خم پشمهای نتراشیده...زنده باد گوسفندان .
گوسفند بزرگ: گوسفند ...خیلی گوسفندی ...لینکمو بزار دیگه
گوسفند مخالف: بی سواد چقدر غلط املائی داری....سبز رو با ص می نویسند نه با س

 

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

 

من گفت آنقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر میمیرم...

باورم نمی شد... فقط برای یک بار امتحان ساده به او گفتم بمیر...!

سالهاست در تنهایی پژمرده ام... کاش امتحان نمی کردم

 

 


ادامه مطلب
 
 
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
 
 

ای فروغ ماه حُسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما!

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟

ای صبا! با ساكنان شهر یار از ما بگوی:

" کای سر حق نا شناسان گوی ومیدان شما!

گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست

بنده ی شاه شماییم و ثنا خوان شما.

عمرتان باد و مُراد، ای ساقیان بزم جم!

گر چه جام ما نشد پر مِی به دوران شما."

 ای شهنشاه بلند اختر! خدا را، همتی

تا ببوسم همچو گردون خاك ایوان شما.

كس به دُور نرگست طرفی نبست از عافیت،

بهْ كه نفروشند مستوری به مستان شما.

 

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر،

زانكه زد بر دیده آب از روی رخشان شما.

كِی دهد دست این غرض، یا رب! كه همدستان شوند

خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما؟

با صبا همراه بفرست از رُخت گل دسته ای

بو كه بویی بشنویم از خاک بستان شما.

می كند حافظ دعایی، بشنو آمینی بگو:

" - روزی ما باد لعل شكرافشان شما! "

 
 
 
 

ساقی، به نور باده برافروز جام ما!

مُطرب، بگو! كه كار جهان شد به كام ما.

هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق! -

ثبت است بر جَریده ی عالم دوام ما.

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زآنرو سپرده اند به مستی زمام ما.

ما در پیاله عكس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما!

 

ترسم كه صرفه ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما!

چندان بُود كرشمه و ناز سهی قدان

كآید به جلوه سرو صنوبر خرام ما!

بگرفت همچو لاله دلم در هوای سرو

ای مرغ وصل، کی شوی آخر تو رام ما؟

 

ای باد! اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار، عرضه ده بر جانان پیام ما

گو:" نام ما ز یاد به عَمدا چه می بری؟ -

خود آید آن كه یاد نياید ز نام ما!"

 

حافظ! ز دیده دانه ی اشكی همی فشان

باشد كه مرغ بخت كند میل دام ما.
 
 
 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما -

چیست، یاران طریقت، بعد از این تدبیر ما؟

ما مریدان رو به سوی كعبه چون آریم؟ چون

روی سوی خانه ی خمار دارد پیر ما.

در خرابات مغان با پیر هم منزل شویم

كاینچنین رفته ست در روز ازل تقدیر ما.

روی خوبت آیتی از لطف بر ما كشف كرد

زین سبب جز لطف خوبی نیست در تفسیر ما.

عقل اگر داند كه دل در بند زلفت چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما!

مرغ دل را صید جمعیت به دست افتاده بود

زلف بگشادی باز از دست شد نخجیر ما.

باد بر زلف تو آمد شد جهان بر ما سیاه -

نیست از سودای زلفش بیش از این توفیر ما.

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشبار و سوز ناله ی شبگیر ما؟

 

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ، خموش!

رحم كن بر جان خود، پرهیز كن از تیر ما!
 
 
 

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما!

بخت بد تا به كجا می برد آبشخور ما.

به دعا آمده ام، هم به دعا باز روم

كه وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما!

 

مدعی قصه ی آزار من خسته كند

رشك می آیدش از صحبت جانپرور ما.

گر همه خلق جهان برمن و تو حیف كنند

بكشد از همه انصاف ستم داور ما!

به سرت! گر همه عالم به سرم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما.

 

تا ز وصف رخ زیبای تو ما دم زده ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما.

از نثار مژه، چون زلف تو در دُر گیرم

قدمی كز تو سلامی برساند بر ما.

 

هر كه پرسید:" كجا رفت، خدا را، حافظ؟ "

گو:" به زاری سفری كرد و برفت از در ما."
 
 
 
 

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را.

ای صبا! گر به جوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را.

 

ماه كنعانی من! مسند مصر آن تو شد 

وقت آن است كه بدرود كنی زندان را.

در سر خویش ندانم كه چه سودا داری

كه به هم بر زده ای گیسوی مشك افشان را.

ای كه بر مه كشی از عنبر سارا چوگان!

مضطرب حال مگردان من سرگردان را.

نشوی واقف یك نكته ز اسرار وجود

نا نه سرگشته شوی دایره ی امكان را.

یار مردان خدا باش! كه در كشتی نوح

هست خاكی كه به آبی نخرد توفان را!

هر كه را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است

گو چه حاجت كه به افلاک كشی ایوان را؟

برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب

كاین سیه كاسه در آخر بكشد مهمان را.

گر چنین جلوه كند مغبچه ی باده فروش

خاكروب در میخانه كنم مژگان را.

ترسم این قوم كه بر دُردكشان می خندند

در سر كار خرابات كنند ایمان را!

 حافظا، می خور و رندی كن و خوش باش، ولی

دام تزویر مكن چون دگران قرآن را!
 
 
 
 

ساقیا برخیزو در ده جام را

خاك بر سر كن غم ایام را!

گر چه بد نامی ست نزد عاقلان،

ما نمی خواهیم ننگ نام را:

ساغر می بر كفم نه! تا ز سر

بركشم این دلق ازرق فام را.

باده در ده! چند از این باد غرور؟

خاك بر سر نفس بد فرجام را!

 

دود آه سینه ی سوزان من

سوخت این افسردگان خام را.

محرم راز دل شیدای خویش

كس نمی بینم ز خاص و عام را.

با دلارامی مرا خاطر خوش است

كز دلم یكباره برد آرام را.

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر كه دید آن سرو سیم اندام را.

صبر كن حافظ به سختی روز و شب

تا بیابی منتهای كام را!
 
 
 
 
 

صوفی! بیا كه آیینه ی صافی است جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

كاین كشف نیست زاهد عالیمقام را.

 

ای دل! شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش،

پیرانه سر مكن هنری ننگ و نام را!

در عیش نقد كوش، كه چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه ی دارالسلام را.

در بزم دُور یك دو قدح دركش و برو! -

یعنی طمع مدار وصال مدام را.

عنقا شكار می نشود، دام باز چین

كاینجا همیشه باد به دست است دام را.

من آن زمان طمع ببریدم ز عافیت

كاین دل نهاد در كف عشقم زمام را.

حافظ مرید جام می است ای صبا، برو

وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.

 
 

صبا! به لطف بگوی آن غزال رعنا را

كه: " سر به كوه و بیابان تو داده ای ما را.

جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

كه خال مهر و وفا نیست روی زیبا را.

غرور حُسن اجازت مگر نداد - ای گل -

كه پرسشی نكنی عندلیب شیدا را؟

به خلق و لطف توان كرد صید اهل نظر،

به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد آر محبان باده پیما را! "

 

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.

شكر فروش، كه عمرش دراز باد، چرا

تفقدی نكند طوطی شكرخا را؟

 

در آسمان نه عجب گر به گفته ی حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را!
 
 
 
 

اگر آن ترك شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را.

بده ساقی می باقی، كه در جنت نخواهی یافت

كنار آب ركناباد و گلگشت مُصلی را .

فغان! كاین لولیان شوخ شیرین كار شهر آشوب

چنان بردند صبر دل، كه تركان خوان یغما را!

من از آن حُسن روزافزون كه یوسف داشت، دانستم

كه عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را!

 

ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنی است -

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟

بدم گفتی وخرسندم. عفاک الله! كرم كردی!

جواب تلخ می زیبد لب لعل شكرخا را.

 

نصیحت گوش كن جانا، كه از جان دوست تر دارند

جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را:

حدیث مطرب و مِی گوی و راز دهر كمتر جوی

كه كس نگشود و نگشاید به حكمت این معما را.

غزل گفتی و دُر سُفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثریا را.
 
 

ز ملازمان سلطان كه رساند این دعا را

كه: " به شكر پادشاهی ز نظر مران گدا را.

مژه ی سیاهت ار كرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط  مكن، نگارا! "

 

همه شب در این امیدم كه نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را.

ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی كند سُها را.

 

چه قیامت است جانا، كه به عاشقان نمودی

رخ همچو ماه تابان، دل همچو سنگ خارا؟

دل عالمی بسوزی چو عِذار بر فروزی

تو از این چه سود داری كه نمی كنی مدارا؟

چو طبیب دردمندان لب لعل یار باشد

دل دردمند عاشق ز كه جوید این دوا را؟

خبری ز حال عاشق بر یار باز گویید

برسد مگر ز زلفش اثری مشام ما را.

به خدا كه جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز

كه دعای صبحگاهی اثری كند شما را.