اعتراف
یه چیزی فکرمو مشغول کرده
همین عشقی که درگیر هواشم
منو نسبت به تو مسئوول کرده
از اون رابطه معمولی ما
چه عشقی سر گرفت تو روزگارم
دو سه روزه که بعد از این همه سال
واسه تو ادعای عشق دارم
نمی بینی دارم جون میدم این جا
نمی دونی به تو محتاجم این جا
چقد راحت منو وابسته کردی
دارم دیوونه می شم کم کم اینجا
میخام مثه قدیما مثه سابق
یه وقتایی یکی با من بخنده
یکی باشه که دستامو بگیره
یکی باشه که زخمامو ببنده
نمی بینی دارم جون میدم این جا
نمی دونی به تو محتاجم این جا
چقد راحت منو وابسته کردی
دارم دیوونه می شم کم کم اینجا

|
عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شاید و اما دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست آینه از امروز تماشا دارد
نفس سوخته دارم به شتابید ای خلق قطره ای قصد نشان دادن دریا دارم عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با دارد |
|
زیر گنبد کبود قصه گوی عاشقی زندونی بود
قصه هاش قصیده بود
غصه هاش رسیده بود
خط خطی روجزوه هاش پاپتی شاه و گداش
همه سردر گم گیج
همه پوچ و همه هیچ
زیر گنبد کبود قصه گوی عاشقی زندونی بود
تو تموم قصه هاش لابه لای غصه هاش
رنگ افتابش پریدست
پشت رستمش خمیدست
کوچه هاش پس کوچه دارن اما هیچ رهگذری نیست
پسکه دیوارش بلندن کسی چشمش به دری نیست
قصه گو قصه رو وا داد همه رو تو قصه جا داد
روی چشماش رو گرفت اما چشماش کور نمیشد
همه رو تو قصه جا داد اما قصش جو نمیشد
شهر قصه رو شلوغ کرد
پر از راست و دروغ کرد
قصه گو قصه رو وا داد همه رو تو قصه جا داد
تک سوار اسبش بردن
پهلوون حقش خوردن
ارزووی مادرا رو جوونا به خاک سپردن
تک سوار پای پیاده
پهلوون حقش داده
دیو قصش مهربون
پرییاش ابرو کمون
نه اسارتی به راهه نه اسیری ته چاهه
زیر گنبد کبود قصه گوی عاشقی زندونی بود
روی چشماش رو گرفت اما چشماش کور نمیشد
همه رو تو قصه جا داد اما قصش جو نمیشد
خنجراش برنده نیستن
ببراشم درنده نیستن
باغچه ها بی باغبون
کفترا بی اب و دون
عاشقا خونه به دوش
درکمین می فروش
شهر قصه رو شلوغ کرد
پر از راست و دروغ کرد
الغرض اخر کار
توی زندون پای دار
|
|
خداوندا تو دادی چشم بینا که بینم من همه گلهای زیبا ببینم کوه و جنگلهاودریا ببینم چشمه ورودهاوصحرا به هرسوبنگرم روزهاوشبها ببینم ماه رو و خا ل لبها بگویم شکرتو شکرت خدایا که بینم من زمین را تاثریا خدایا چشم دل را هم عطاکن بصیرت را نصیب این پرخطا کن |
|
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
|
|
در اسمان تو پرواز میکنم
عصری غمگین و غروبی غمگینتر من بیزار از خودو از کرده خویش دل نامهربانم را به دوش میکشم تا ان سوی مرزهای انزوا پنهانش کنم در اوج نیزارهای پشیمانی ابرهای سیاه و سرگردان که با من از یک طایفه اند سلام میگوییند تو باور باور نکن اما من عاشقم رفتن دلیل نبودن نیست در غروب اسمان تو شاید در شب خویشتن چگونه بی تو گم شوم تورا تا فردا تا سپیده خواهم برد وبا یاد تو با عشق تو خواهم مرد رفتن دلیل نبودن نیست
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: |
|
پایان حکایتم شنیدنیست
من عاشق او او عاشق او ....................................................... برقرار باشی و سبز گل من تازه بمون نفسم پیشکش تو جای من زنده بمون باغ دل بی تو خزون موندنی باش مهربون توکه از خود منی منو از خودت بدون ............................................. عکست رو برام بفرست دارم پاسور بازی میکنم تک دل ندارم |
|
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: |
|
بچه که بودیم درد دلها روبایه ناله همه میفهمیدن
حالا بزرگ که شدیم درد دلها رو باصد زبونم که میگیم کسی نمیدونه اخه چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟
|
|
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: |
|
سه تا زن بستنی می خورن . یکی لیس می زنه. یکی هم گاز می زنه . یکی هم می مکه. کدومشون شوهر دارن ؟ نه بی ادب اونی که حلقه دستشه !!!! ******** میدونی شباهت پسر مجرد با لباس تو ماشین لباسشویی چیه؟؟؟......جفتشون تو کفن!! ********** یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»! ************* |
|
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: |
|
|
|
|
|
مدت زيادي از تولد برادر سکي کوچولو نگذشته بود . سکي مدام اصرار مي کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند پدر و مادر مي ترسيدند سکي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي کند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود که جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار سکي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند . سکي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش مي توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکي کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني کوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره ! |